Hey Little You Got Me Fucked...

By Dark_noise_04

14.4K 2.9K 67

❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده ساله‌ای که به‌خاطر جـرم مادرش، توی زنـدان مت... More

•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 1
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 2
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 4
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 6
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 7
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 8
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 9
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 11
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 12
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 13
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 14
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 16
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 17
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 18
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 19
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 20
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 21
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 22
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 23
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 24
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 25
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 26
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 27
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 28
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 29
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 30
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 31
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 32
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 33
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 34
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 35
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 36
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 37
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 38
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 40
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 41

•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 39

234 59 1
By Dark_noise_04

با صدای زنگ تلفنش متعجب به شماره‌ ناشناس خیره شد، این پنجمین بار بود که زنگ میزد و نارا این بار دست از تردید کشید و جواب داد.

+ بله؟

- بازم از من دست کشیدی نارا...

با شنیدن صدای ووبین به سرعت بغض کرد، از وقتی توی پارکینگ فرودگاه کتک خورده بود ازش خبری نداشت و حالا شنیدن لحن عصبیش قلب نارا رو به درد می‌آورد.

- هربار که سعی میکنم به دستت بیارم تو وسط راه ولم میکنی... همیشه همین‌طور بودی نارا... همین‌قدر ضعیف و همین‌قدر احمق...

+ ووبین... من میخواستم بهت زنگ بزنم.

به سختی و با لحن لرزونی گفت و جوابش خنده‌ی بلند ووبین پشت خط بود.

- که این‌طور... کنجکاوم اصلا به این فکر میکردی که پدرت چه بلایی سرم آورده؟

+ من... متأسفم.

تنها جمله‌ای که به ذهنش رسید گفت و این بار لحن تهدیدآمیز ووبین بود که توی گوشش می‌پیچید.

- تمام این سال‌ها منو بازیچه خودت کردی‌... اگه نمیتونستی از همسرت دست بکشی چرا قبول کردی باهام بیای؟ اجازه نمیدم بعد از اینکه منو بازی دادی و بعد مثل یه تیکه آشغال دور انداختی خوشبخت بشی... فکر نکن تو و پدرت از من خلاص شدین... یا مال من میشی یا زندگیتو جهنم میکنم کیم نارا.

صدای بوق ممتدی که توی گوشش پیچید برای سرازیر شدن اشک‌هاش کافی بود، انگار قرار نبود رنگ آرامش رو ببینه و روزبه‌روز بیشتر توی این بدبختی غرق میشد.

سرش رو بین دستاش گرفت و نالید:

+ از همتون متنفرم... دست از سرم بردارین...

......

با صدای در نگاه دستپاچه و نگرانش رو برای آخرین بار توی خونه‌ی کوچیکش چرخوند. کاناپه‌ی قدیمی و رنگ و رو رفته کمکی به بهتر دیده شدن فضای اطراف نمیکرد و بکهیون با دیدن شیشه‌ی کِدر پنجره لعنتی به خودش فرستاد.

فراموش کرده بود تمیزش کنه و سه گلدون خالی و خاک‌گرفته‌ای که از وقتی به این خونه اومده بود کنار هم و زیر پنجره چیده شده بودن، به خوبی نشون میدادن که بکهیون توی تمام این مدت ذره‌ای به محیط اطرافش اهمیت نداده.

نفس عمیقی کشید و خودش رو به در رسوند، دستش روی دستگیره شروع به لرزیدن کرد و میدونست اگه تردید کنه پشیمون میشه.

توی طول روز اون‌قدر لبش رو گاز گرفته بود که این بار با به دندون گرفتنش سوزشش رو احساس کرد و به سختی دستگیره رو به پایین فشار داد.

خیلی طول نکشید لبخند هه‌جین رو ببینه و با دیدن گلدون کوچیک زرد رنگ توی دستش لبخند محوی زد.

- خوش اومدی نونا‌.

هه‌جین درحالی‌که با راهنمایی بکهیون داخل میومد نگاه گذرایی به اطراف انداخت.

+ ممنون بک..‌.

سخت نبود با دیدن خونه‌ی تقریبا خالی متوجه بشه که بکهیون زمان زیادی رو توی خونه نمیگذرونه و گلدون رو سمتش گرفت.

+ خواستم یه هدیه کوچیک برات بیارم...

بکهیون نگاه دیگه‌ای به گلدون کوچیک انداخت و همون‌طور که میگرفتش جواب داد:

- ممنون نونا...

به کاناپه اشاره کرد و ادامه داد:

- قهوه رو با دو قاشق شکر میخوری درسته؟

هه‌جین درحالی‌که مینشست زیپ کوله‌ش رو باز کرد و دفترش رو بیرون کشید، به تکون دادن سرش اکتفا کرد و خیلی طول نکشید بکهیون دو فنجون قهوه رو روی میز جلوش بذاره و کاناپه‌ی روبه‌رویی رو برای نشستن انتخاب کنه.

هه‌جین به چهره‌ی خجالت‌زده‌ بکهیون خیره شد و سعی کرد لحنش احساس راحتی بیشتری بهش بده‌.

+‌ میدونی که من هنوز فارغ‌التحصیل نشدم و تو اولین مراجع من محسوب میشی بک... بهم سخت نگیر باشه؟
بکهیون لبخندی به جمله‌ی صادقانه هه‌جین زد و کمی از قهوه‌ش خورد.

- نگران نباش... میتونیم شروع کنیم.

هه‌جین ریکوردرش رو روی میز گذاشت و با دیدن نگاه خیره‌ی بکهیون گفت:

+ اجازه میدی صحبت‌هامون رو ریکورد کنم؟

بکهیون کمی مکث کرد و این بار با جدیت جواب داد:

- البته... فقط یه شرط دارم.

هه‌جین منتظر بهش خیره شد و بکهیون نفس عمیقی کشید.

- اسم من و اسم اون... نباید فاش بشه.

اون؟ این اولین قدم برای شنیدن داستانِ پشت نگاه غمگین بکهیون بود و هه‌جین سنگینی عجیبی رو روی قلبش احساس میکرد.

چیزی بهش میگفت حتی شنیدن این داستان قراره سخت و نفس‌گیر باشه.

+ نگرانش نباش...

دفترش رو باز کرد و یادداشت کرد.

* جلسه اول 27 march *

+‌ اسمتو میدونم پس از قسمت آشنایی گذریم..‌.

- نه... تو اسممو نمیدونی نونا.

مانع ادامه جمله‌ی هه‌جین شد و با دیدن نگاه منتظرش لبخند غمگینی زد.

- بیا از اولش شروع کنیم...

+ هرطور که تو بخوای بکهیون.

همون‌طور که انتظار داشت بکهیون مکث کرد و درحالی‌که با انگشت‌هاش بازی میکرد نگاهش رو برای چند ثانیه توی خونه چرخوند‌‌.

لبش رو به دندون گرفت و همون‌طور که نفس‌هاش سرعت می‌گرفتن گفت:

- من... بکهیونم... بیون بکهیون... نوزده سالمه.

به فنجون قهوه‌ی جلوش خیره شد و پوزخند تلخی زد.

- اوه... هنوز بیست سالمم نشده.

به هه‌جین خیره شد و این بار لرزش صداش با کلماتش همراه شد.

- پس چرا انقدر دیر گذشت؟ میگن زمان خیلی سریع میگذره... میگذره و گذشته کم‌رنگ میشه... دروغه... زمان برای من هرگز سریع نگذشت... هر دقیقه از عمرم به سختی و طولانی سپری شد و گذشته هیچ وقت کم‌رنگ نشد.

به سختی بغضش رو پس زد و به چراغ قرمز ریکوردر خیره شد.
- من بیون
بکهیونم... مادرم بیون ایونجی به جرم قتل پدرم زندانی شد و من نوزده سال پیش توی زندان به دنیا اومدم.

+ مادرت چطور زنی بود بکهیون؟ میتونی برام توصیفش کنی؟

بکهیون با سوال هه‌جین و لحن آرومش انگشتاش رو توی هم قفل کرد.

- موهای مشکی و بلندش خیلی قشنگ‌ بودن... دستای من خیلی شبیه دستای مادرمه... اونم میگفت که شبیه مادرمم‌ با این تفاوت که من وقتی اشک میریزم زیباترم.

+ اون؟

بکهیون بلافاصله به چشم‌های هه‌جین خیره شد و لباش رو از هم فاصله داد با این‌حال گفتن اسمش سخت‌ترین کار دنیا به نظر میرسید.

+ بیا به اول داستانت برگردیم بک... عجله نکن وقت زیادی داریم‌.

بکهیون راضی از جمله‌ی هه‌جین نفس عمیقی کشید.

- مادرم هیچ وقت از پدرم حرفی نمیزد اما میدونستم که باید ازش متنفر باشم... تقصیر اون بود که ما اون‌همه سال توی زندان بودیم.

+ چی؟

با لحن شوکه‌ی هه‌جین به چشماش خیره شد.

- مادرم نتونست بی‌گناهی خودشو ثابت کنه و من تا ۱۶ سالگی توی زندان بزرگ شدم...

به پنجره خیره شد و لبخند تلخی زد.

- هیچی از دنیای بیرون نمیدونستم... یه پسر کوچولوی معصوم و زندانی‌...

* جلسه سوم 10 April *

به بکهیون که برگه‌های روی هم چیده شده‌ رو از روی میز برمیداشت خیره شد و درحالی‌که کیک شکلاتی رو روی میز میذاشت گفت:

+ کار پیدا کردی؟

بکهیون همون‌طور که نگاه کلافه‌ای به خونه‌ی شلوغش مینداخت جواب داد:

- نه فقط سر خودمو با کار بقیه گرم میکنم...

البته که نمیتونست بگه پولشویی‌های سهون رو نظارت میکنه و با دیدن کیک لبخندی زد.

- برام کیک درست کردی؟

هه‌جین ریکوردرش رو روی میز گذاشت و جواب داد:

+ میتونیم با قهوه فوق‌العاده‌ی تو بخوریمش.

نفس عمیقی کشید و دکمه‌ی شروع ضبط کردن رو فشرد، بکهیون نگاه گذرایی به نوشته‌های هه‌جین انداخت و درحالي‌که درد سرش رو نادیده میگرفت شروع کرد.

- بالاخره به اون رسیدیم‌.
هه‌جین لبخند محوی تحویلش داد.

+ هر وقت که احساس کردی نمیتونی ادامه بدی تمومش میکنیم باشه؟
بکهیون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و درحالی‌که سعی میکرد چهره‌ی چانیول رو تجسم نکنه لب زد:

- اومده بود دنبالم تا منو ببره به یتیم‌خونه... البته این چیزیه که وقتی بزرگ‌تر شدم فهمیدم... اون روز فقط میدونستم قراره به خونه‌ی جدیدم برم و اون مردِ خوبیه که قراره ازم مراقبت کنه... اولین نگاهش رو هیچ‌وقت فراموش نمیکنم.

به هه‌جین خیره شد و درحالی‌که قلبش تپش‌های دردناکی رو شروع میکرد ادامه داد:

- وکیل مادرم... آقای پارک...

کمی مکث کرد و این بار به سختی نالید:

- ددی...

نفسش رو با صدا بیرون داد و مقدار زیادی از کیک رو توی دهنش گذاشت، با حرص دستش رو زیر چشمش کشید تا قطره اشکش رو پاک کنه و به سختی کیک رو قورت داد.

- خوش‌مزست.

مقدار زیادی از قهوه‌ش رو سر کشید و درحالي‌که پای راستش رو با حالت هیستریکی تکون میداد، ادامه داد:

- منو برد خونه‌ی خودش... اون خیلی بی‌رحم بود... تحقیرم میکرد... میگفت اگه تنهام بذاره از گشنگی میمیرم... لعنت بهش... دلم برای خونه تنگ شده.

* جلسه ششم 1 May *

به سختی جلوی بغضش رو گرفته بود و به بکهیون که سرش رو بین دستاش گرفته بود و مدام بدنش رو تکون میداد، نگاه میکرد.

+ بک...

سعی کرد صداش کنه اما انگار بکهیون توی این دنیا نبود و جایی توی خاطراتش دستو پا میزد.

- نمیخواستم... ترسیده بودم... درد داشت... مادرمو صدا میزدم اما نیومد تا کمکم‌ کنه‌.‌..

+ بکهیون.

این بار با بغض صداش زد و لرزش شدید بدن بکهیون و صدای فریادش باعث شد هه‌جین وحشت‌زده‌ از جا بپره.
- دست از سرم بردار... نمیخوام... ددی... اشتباه کردم... تکرارش نمیکنم...

خودش رو به بکهیون رسوند و درحالی‌که به سختی دستای منقبض‌شدش رو از روی گوش‌هاش برمیداشت صداش زد.

+ بکهیون... به من نگاه کن...

صدای هق‌هق بلندش هه‌جین رو دستپاچه میکرد و به سختی تونست صورت سردش رو با دست‌هاش قاب کنه، مردمک‌های خیس بکهیون به سرعت حرکت میکردن و هه‌جین این بار خیره به چشم‌هاش فریاد زد.

+ بیون بکهیون...

بلافاصله نگاه بکهیون توی چشم‌های هه‌جین ثابت شد و فقط چند ثانیه طول کشید تا بدن سستش رو توی بغل هه‌جین رها کنه.

- دلم برای مامانم تنگ شده...

هه‌جین دستاش رو با قدرت دور بدن بکهیون محکم کرد و جمله‌ی بکهیون که با گریه به زبون آورده بود باعث شد بالاخره کنترل اشکاش رو از دست بده.

- میخوام برم پیش‌ مامانم...

* جلسه نهم 15 May *

+ دیروز چطور بود؟

بکهیون لبخند خسته‌ای زد و درحالی‌که لیوان شیرکاکائوش رو برمیداشت جواب داد.

- سهون برام یه اسب گرفته... رفتیم سوارکاری.

هه‌جین هیجان‌زده دستاش رو به هم کوبید.

+ خدای من این عالیه‌‌‌... اسمشو چی میذاری؟

بکهیون بعد از اینکه مقدار زیادی از شیرکاکائوش رو سر کشید جواب داد:

- نمیدونم... بهش فکر نکردم.

هه‌جین به سختی سعی کرد ناامیدیش از لحن خسته‌ی بکهیون رو مخفی کنه و درحالی‌که ریکوردر رو روشن میکرد گفت:

+ درسا چطورن بکهیون؟

بکهیون نگاهش رو به گلدون زرد رنگ کنار پنجره داد و با دیدن برگ‌های کوچیکش که به تازگی رشد کرده بودن جواب داد:

- نمراتم بالا اومدن...

لحن بی‌اهمیتش باعث شد هه‌جین با درموندگی به دفترش که حالا صفحات زیادیش پر شده بود خیره بشه.

بکهیون‌ بعد از جلسه‌ی هفتم روزبه‌روز غمگین‌تر میشد و هه‌جین میدونست امروز روز سختی رو در پیش دارن، بکهیون به قسمت دردناک داستانش رسیده بود.

- هوا گرم شده و تحمل پکن توی این فصل راحت‌تره.

با جمله‌ی بی‌ربط بکهیون بهش خیره شد و بلافاصله نگاه‌ غمگینش بود که قلب هه‌جین رو به درد می‌آورد.

- یه شب بارونی لوهان ترکم کرد... میدونم که کارم اشتباه بود و نباید از سهون میخواستم بهش پیشنهاد بده...

دستاش رو روی صورتش کشید و بعد از نفس عمیقی ادامه داد:

- حالا که به عقب نگاه میکنم... اشتباهات زیادی داشتم... شایدم همه چیز از وقتی خراب شد که سرکشی کردم... کتک زدن اون منشی... نقشه‌هام برای نابودی نارا و حتی انتقام از پدر سهون...‌ تمامشون فقط‌ منو بیشتر از قبل شکستن...

* جلسه یازدهم 29 May *

درحالی‌که پرده‌های جدید خونه رو کنار میزد پنجره رو باز کرد و با برخورد آفتاب به صورتش نفس عمیقی کشید.

هه‌جین با لبخند به کاناپه‌های جدید خیره شد و درحالی‌که لیوان‌های بزرگ آب میوه رو روی میز میذاشت گفت:

+ خونه‌ت خیلی قشنگ شده بک... اوه... گلدون‌هات بالاخره گل دادن؟

بکهیون درحالی‌که از گرمای آفتاب روی صورتش لذت میبرد به آخرین گلدون هم آب داد و اجازه داد پنجره باز بمونه‌.
سمت هه‌جین چرخید و همون‌طور که سمت کاناپه‌ میرفت گفت:

- سهون اصرار میکرد که خونه رو عوض کنم اما هنوزم دوست ندارم به پولم دست بزنم... خوشحالم که با هزینه‌ی کم تونستم اینجا رو درست کنم.

هه‌جین دفترش رو باز کرد و بکهیون درحالی‌که مینشست پرسید:

- کار پایان‌نامت چطور پیش‌ میره؟

هه‌جین چشمکی تحویلش داد:

+ همه چیز عالیه... مثل نمرات تو که دارن بهتر میشن... انگار حضور سهون توی دانشگاه واقعا حالتو بهتر میکنه‌.

بکهیون کمی از آب میوه خورد و با قاطعیت به چهره‌ی هه‌جین خیره شد.

- من بهترم نونا..‌. به لطف تو و این دو ماهی که باهم صحبت میکردیم.

نفس عمیقی کشید و این بار خودش بود که دکمه‌ی ضبط شدن ریکوردر رو فشار میداد‌.

- بالاخره به آخرش رسیدیم... وقتی که ازش دست کشیدم.

+ راجع به تصمیمت چه فکری میکنی بکهیون؟

- توی تمام زندگیم همه چیز دروغ بود به جز احساسم به پارک چانیول... من عاشقش بودم اما فکر میکنم این بهترین تصمیم تمام زندگیم بود... با اینکه درد داشت و با اینکه حتی همین حالا دلتنگشم... حقیقت این بود که قدرت عشقِ من هرگز برای جنگیدن با اتفاقات گذشته کافی نبود.

لبخند تلخی زد و نسیم خنکی که از پنجره‌ی باز داخل میومد باعث شد برای چند ثانیه چشم‌هاش رو ببنده.

* جلسه دوازدهم 5 June *

نگاه خیره‌ی بکهیون به دفتری بود که حالا برای همیشه بسته میشد.

ریکوردر هه‌جین خاموش شد و بکهیون احساس میکرد اون وسیله حالا تمام دردش رو به دوش میکشه.

به زبون آوردن تمام داستانش ترسناک، غم‌انگیز و سخت بود با این‌حال بکهیون برخلاف انتظارش ذره‌ای نفرت احساس نمیکرد.

بعد از این به پیشنهاد هه‌جین باید جلسات روان‌درمانی رو شروع میکردن و از یک روانپزشک کمک میگرفتن با این‌حال بکهیون قصد نداشت انجامش بده.

همین که حال روحیش کمی بهتر بود و دیگه صدایی توی سرش نمی‌پیچید براش کافی بود.

+ از اینکه حالا تمامش رو گفتی چه احساسی داری؟

بکهیون لبخند بزرگی زد و هه‌جین با دیدنش ناخودآگاه بغض کرد، بکهیونی که حالا با پیرهن سفیدی جلوش نشسته بود با پسری که برای اولین بار دیده بود فاصله‌ی زیادی داشت.

وزنش به وضوح بیشتر شده بود و دیگه زیر چشم‌هاش گود نبودن، زخم‌های انگشتاش محو شده بودن و مدتی بود که همراه سهون توی دانشگاه با چند نفر دیگه دوست شده بود.

- خوشحالم که تونستم انجامش بدم.

با دیدن ساعت، تلفنش رو روشن کرد و درحالی‌که به تماس‌های بی‌پاسخش از سهون و دونگهه خیره میشد لبخند زد.

- دیرت میشه نونا... راستی چهار روز دیگه تولد سهونه... قراره یه جشن بزرگ بگیریم... به بقیه تو آکادمی خبر بده.

هه‌جین درحالی‌که وسایلش رو جمع میکرد چشمکی زد.

+ اگه قول بدی برامون آواز بخونی میاییم.
بکهیون از جاش بلند شد و شونه‌ای بالا انداخت.

- قول نمیدم.
هه‌جین چشم غره‌ی کیوتی بهش رفت و خیلی طول نکشید بکهیون دوباره توی خونه‌ش تنها بشه.

سمت پنجره رفت و پرده هارو کنار زد، گرمای نور خورشید روی پوستش باعث شد کمی مکث کنه.

- چه احساسی دارم؟‌

پنجره رو باز کرد و به آسمون آبی خیره شد.

- دیگه صداتو توی ذهنم نمیشنوم و شبا خوابتو نمیبینم... باید خوشحال باشم مگه نه؟

لبخند غمگینی زد و ادامه داد:

- به گذشته سپردمت عشق غم‌انگیز من... اما خوشحال نیستم.

.....

برگه‌ها رو روی میز کار سهون گذاشت و درحالي‌که توضیح میداد سیگاری روشن کرد.

- شب تولدت اعلام می‌کنی که هرسال توی روز تولدت دو میلیون دلار برای کمک به بچه‌های بی‌سرپرست اهدا میکنی...‌ خبرنگارهایی که میان سوالاتی رو میپرسن که من تعيين کردم نگران نباش‌‌.

سهون نگاه گذرایی به برگه‌ها انداخت و درحالي‌که امضاشون میکرد پرسید:

+ چرا اجازه ندادی سود آخرین معامله رو بریزن به حساب شرکت؟

بکهیون روی میز نشست، پوک عمیقی به سیگارش زد و درحالی‌که دودش رو توی صورت سهون رها میکرد به سمتش خم شد.

سهون نگاه شیفته‌ش رو به پوزخند بکهیون دوخت و با حس انگشتای یک دست بکهیون که توی موهاش خزیدن نفس لرزونی کشید.

- بعد از این سود معاملات رو نقد نگه میداریم... این‌طوری لازم نیست مالیات زیادی بدیم و با گردش مالی زیادمون توجه دادستانی هم جلب نمیکنیم.

به نظر میرسید سهون اون‌قدر مستِ حرکت انگشتای بکهیون بود که توجهی به جمله‌ش نکرد و بکهیون لبخندی به نگاه خمارش زد.

- هه‌جین و بقیه رو برای مهمونی دعوت کردم... کسی هست که بخوای به مهمون‌ها اضافه کنی؟

سهون دستش رو بالا آورد و درحالی‌که سیگار بکهیون رو ازش میگرفت و بین لبای خودش میذاشت جواب داد:

+ میا رو دعوت نکردی؟

بکهیون این بار اخم کرد و نگاه مشکوکی به سهون انداخت.

- داشت یادم میرفت... دیروز لبش زخم بود و وقتی ازش پرسیدم چی شده گفت از پله‌ها افتاده.

سهون یک ابروش رو بالا انداخت و همون‌طور که سیگار رو توی جا سیگاری خاموش میکرد گفت:

+ دروغ میگه... حتما کتکش زدن.

بکهیون عصبی فکش رو فشرد و دستش که توی موهای سهون بود عقب کشید، سهون اخم ریزی کرد و با انگشتاش چونه‌ی بکهیون رو نگه داشت.

+ عصبانی نشو بک... این زندگی‌ِ اونه و اگه نمیخواد بهت بگه که توی خونه مشکل داره کاری ازمون برنمیاد.

بکهیون نفس عمیقی کشید و سهون چونه‌ش رو رها کرد، دستای بکهیون رو گرفت و درحالي‌که انگشتاش رو نوازش‌وار روی‌ پوستش میکشید پرسید:

+ از دیروز دونگهه رو نمیبینم... کجا فرستادیش؟

بکهیون بلافاصله لبخند زد و با شیطنت زبونش رو روی لبش کشید.

- فرستادمش سئول... گفتی که دلت غذاهای کره‌ای میخواد منم بهش گفتم بره و یه آشپز خوب برای عمارت بیاره.

سهون کمی مکث کرد و درحالی‌که لبخند پررضایتی میزد دست‌های بکهیون رو بالا آورد و بوسه‌ای بهشون زد.

+ این حتما بهترین تولد تمام زندگیم میشه بک... ممنون که کنارمی.‌

.....

درحالی‌که از قهوه‌ش مینوشید به بیرون نگاه میکرد و صدای پارس تان که با یونا بازی میکرد تنها صدایی بود که سکوت خونه رو از بین میبرد.

صدای زنگ در باعث نشد نگاهش رو از بیرون بگیره و خیلی طول نکشید صدای منشی جدیدش توی گوشش بپیچه.

+ قربان پدرتون اطلاع دادن میخوان امروز رو با مادرتون وقت بگذرونن و به جلسه هیئت‌مدیره نمیان.

چانیول بالاخره نگاه سردش رو از بیرون گرفت و به پسر جوون خیره شد.

- عالیه... شام امشب رو با بازپرس چویی و همسرش میخورم یه جای مناسب انتخاب کن.

+ چشم قربان... همسرتون هم حضور داشته باشن؟

نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:

- خودم بهش میگم... میتونی بری.

از پنجره‌ فاصله گرفت و فنجون رو روی میز جلوی کاناپه‌ گذاشت، نگاهی به عکس بکهیون انداخت و لبخند محوی زد.

- زود برمیگردم خونه کوچولوی من.

سمت در حرکت کرد و خیلی طول نکشید رمز خونه‌ی روبه‌رویی رو بزنه، داخل رفت و سخت نبود نارا رو جای همیشگی پیدا کنه.

مثل همیشه روی کاناپه نشسته بود و نگاه بی‌روحش رو به بیرون دوخته بود. شکمش بزرگ‌تر شده بود و چانیول از مادرش شنیده بود که پسرشون اون‌قدر آرومه که زیاد لگد نمیزنه.

- نارا...
با صداش نارا نگاهش رو از بیرون گرفت و به همسرش خیره شد، همسری که ماه قبل برگه‌های قراردادی رو جلوش گذاشته بود تا مطمئن بشه نارا بعد از به دنیا اومدن بچه برگه های طلاق رو امضا میکنه.

تمام دو ماه گذشته خودش رو توی خونه حبس کرده بود و تنها کسی که به دیدنش میومد مادر چانیول بود.

+ چی شده؟

به آرومی پرسید و چانیول خیره به موهای بلندش که به صورت شلخته‌ای بافته شده بودن جواب داد:

- امشب با بازپرس چویی و همسرش شام میخوریم... میام دنبالت.

نارا به تکون دادن سرش اکتفا کرد و دوباره به بیرون خیره شد، افسردگی و وضعیت آشفته‌ی زن مقابلش اون‌قدر آشکار بود که کمی مکث کنه.

+ برای حاضر شدن کمک نمیخوای؟

سعی کرد لحنش آروم باشه و جوابش باز هم حرکت سر نارا به نشونه‌ی منفی بود.

نفس عمیقی کشید و ازش فاصله گرفت، تمام دوماه گذشته شاهد بود که نارا با وجود توجه زیاد خانواده پارک روزبه‌روز ساکت‌تر میشه و حتی برای امضای توافق‌نامه‌ی طلاق تردیدی نکرده بود.

از خونه خارج شد و رشته افکارش با صدای پیامک گوشیش پاره شد.

تلفنش رو از جیبش بیرون کشید و قلبش با دیدن اسم فرستنده فرو ریخت، پیام رو باز کرد و خیلی طول نکشید چشماش خیس بشن.

"رد لی دونگهه رو گرفتیم قربان... تبریک میگم... پسرتون رو پیدا کردیم"

Continue Reading

You'll Also Like

68.3K 10.8K 38
Chosen:فصل اول،کامل شده Chooser:فصل دوم تهیونگ ، امگای نوجوانی که الهه ماه پس از قرن ها از خواب بیدار شده و با عطا کردن موهبتش به فرزند عزیز کرده ش ،...
30.8K 3.2K 54
بهار خیلی نزدیک بود و عطر گل ها رو به همراه داشت ولی هنوز هم هوا سرد بود.. گویی زمستان‌ سئول تمومی نداشت و یا شاید این قلب خودش بود که یخ زده بود! ...
228K 22.3K 57
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
26.8K 4.5K 18
سال ها استوار و قوی زندگی کرد تا دوتا توله آلفاش احساس نداشتن والد آلفا رو تجربه نکنند. اما.. اونا نیاز به والد آلفا دارن.. ــــــــــــــــــــــــ...