خیره به چشمای منتظرش توی ذهنش زمزمه کرد لبخندی که سهون به وضوح دروغ بودنش رو تشخیص داد تحویلش داد و زمزمه کرد:
- میبینمت.
بلافاصله از ماشین پیاده شد، کیفش رو بغل کرد تا سرما رو کمتر حس کنه و توی شالگردنی که هنوز بوی سهون رو میداد نفس عمیقی کشید، برای نگاه کردن به برجی که از این فاصله دیده میشد کمی سرش رو بالا گرفت و اهمیتی به دونههای ریز برف که صورتش رو خیس میکردن نداد. اونجا بود... خونه و مردی که حالا میدونست نمیتونه بدون اون زندگی کنه، آغوش و اسمی که باید مال اون میموند...
بههرحال بکهیون تاوانش رو داده بود، جسمش هرگز بلاهایی که سرش اومده بود فراموش نمیکرد، قلبش نمیتونست مثل بقیه آدما آزادانه بتپه، برای عقب کشیدن و پشیمونی زیادی دیر بود، درست وقتی به جای خوردن شام کریسمس همراه پدرش، توی حموم خودش رو برای ددیش آماده میکرد تمام راههای برگشت رو از بین برده بود و حالا تنها اینجا ایستاده بود، با دو احتمالی که به طرز ترسناکی هر دو رو دوست داشت!
- میخوام مال تو باشم... اگه دورم بندازی زندگی نمیکنم ددی.
نفس عمیقی کشید و راه افتاد، طی کردن مسیری که باید پنج دقیقه طول میکشید یک ساعت طول کشید و حالا درحالیکه از سرما میلرزید و دونههای برف موهاش رو خیس کرده بودن مشغول شمردن پنجرهها و پیدا کردن پنجرهی اتاق ددیش بود، با پیداکردنش نفس عمیقی کشید، نمیتونست بیشتر از این تردید کنه، وقت و اجازه ترسیدن نداشت، اون پارک بکهیون بود و باید پارک بکهیون باقی میموند!
......
خونه انقدر ساکت بود که صدای تیک تیک عقربههای ساعت مچیش هم میشنید، انتظارش داشت طولانی میشد و کمکم این فکر که باید واقعا بکهیون رو رها کنه باعث شده بود دوباره مصرف الکلش زیاد بشه، صدای پیامک گوشی بکهیون دوباره بلند شد و چانیول طبق روال این دو روز نگاه گذرایی بهش انداخت، بازم لوهان بود و مثل چهل تماس بیجوابش این پیام هم بیجواب گذاشت. میخواست دوباره لیوانش رو پر کنه که متوجه شد بطری خالیه و بلند شد. با پیچیدن صدای در نگاهی به ساعتش انداخت، ساعت از یازده گذشته بود و فقط یک نفر ممکن بود پشت در باشه...
نفس عمیقی کشید، اگه حدسش درست بود برای اولین بار توی زندگیش نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده!
وقتی درو باز کرد ناخواسته چشماش شروع به آنالیز شخص جلوش کردن، موها و لباسای خیسش، شالگردن قهوهای و بزرگی که برفِ روش هنوز آب نشده بود و در آخر دستای ظریف و زیبایی که به کیف مشکی رنگ چنگ زده بودن و نوک انگشتای سفیدش که بهخاطر فشار به کیف این بار از سرما به کبودی میزدن، بکهیون درست مثل اولین دیدارشون کیفش رو بغل و سرش رو پایین انداخته بود.
- اینجا چیکار میکنی؟
با لحنی سرد و صدایی خشدار پرسید و باعث شد بکهیون سرش رو بلند کنه و به سختی خودش رو قانع کنه که به چشماش خیره بشه، به چشمای درشتی که با اخم نگاهش میکردن خیره شد و همون نگاه بیحس کافی بود که تمام تصوراتش نابود بشه و حالا از حرفی که میخواست بزنه به کل ناامید بود، اون نگاه پر از نفرت کافی بود تا بفهمه دیگه جایی توی قلب و خونهی پارک چانیول نداره و همه چیز رو با دستای خودش نابود کرده.
چانیول اما به مردمکای لرزون و بینی سرخ از سرماش نگاه میکرد و با دیدن لبایی که لرزش خفیفی داشتن اخمش پررنگتر میشد، کوچولوی زیباش انقدر سردش شده بود که نمیتونست جلوی لرزش لبای خواستنیش رو بگیره و انگشتای کشیدش حتما دردناک شده بودن، چطور انقدر احمق بود که به همه چیز گند بزنه؟
چرا همچین حماقتی کرده بود و هردوشون رو بهم ریخته بود؟
عصبانی بود و میدونست حتی اون چهره و چشمای خالی کوچولوش هم نمیتونستن احساسات بدش رو از بین ببرن.
+ من... اومدم خونه.
لحن لرزون و چشمای پر التماسش به وضوح نشون میدادن چقدر درمونده شده و از جوابش میترسه، با وجود عصبانیتش نمیتونست خیره به اون چشمای درمونده بروزش بده.
- مطمئنی درست اومدی؟ اینجا خونته؟
بلافاصله بعد از تموم کردن جملهش نگاهش سمت دستای بکهیون که کیف رو محکمتر فشار داد رفت و سریع نگاهش رو به چشماش برگردوند.
+ مطمئنم.
چانیول کمی جلو اومد و این بار لحنش تهدیدآمیز و ترسناک بود.
- بکهیون... دیگه قرار نیست وقتمو برات تلف کنم... اگه بیای خونه دیگه اجازه نمیدم هروقت خسته شدی بری... فقط یکبار بهت فرصت دادم ازم فرار کنی... اگه لازم باشه بازم میبندمت و نمیذارم فراموش کنی چه معاملهای کردی!
+ میدونم.
بکهیون به آرومی گفت و چانیول تکرار کرد:
- قرار نیست دیگه مهربون باشم و یا حتی مثل پدرت رفتار کنم.
بکهیون سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد و چانیول با وجود اینکه از واکنشش متعجب بود ادامه داد:
-از این به بعد فقط توی تختم به وظایفت عمل میکنی.
بکهیون دوباره سرش رو تکون داد و بالاخره چانیول کنترلش رو از دست داد و کمی صداش رو بالا برد:
- کلمات بکهیون!
آخرین بار کی این جمله رو شنیده بود؟
یادش نمیومد...
نفس عمیقی کشید، با جدیت خیسی گونهش رو پاک کرد و خیره به چشمای عصبی چانیول جواب داد:
+ همشو میدونم، میخوام بیام خونه ددی.
به نظر میرسید ددیش سردرگم دنبال چیزی توی چشماش میگرده و چند ثانیه طول کشید تا از جلوی در کنار بره، نگاهش رو از چشمای بکهیون گرفت و همونطور که داخل میرفت در رو کامل باز کرد.
بکهیون به سرعت داخل اومد و زیر چشمی حرکاتش رو زیر نظر گرفت، چانیول بیتوجه به حضورش روی کاناپه نشست و بطری ویسکی جدیدی باز کرد. لرز ناگهانی به بدنش افتاد و انگار تازه متوجه وضعش شده بود با چهرهی درهم به انگشتاش که دردناک شده بودن و از سرما گز گز میکردن نگاه کرد با این حال طولی نکشید که با صدای ناگهانی چانیول از جا پرید و بهش خیره شد.
- برو توی اتاقت.
حتی نگاهش نمیکرد و پشتش به بکهیون بود با این حال لحنش به خوبی عصبانیتش رو نشون میداد، به سرعت کفشای خیسش رو درآورد و سمت اتاقش دوید.
با صدای در اتاقش چانیول کلافه دستش رو بین موهاش برد و بعد از بهم ریختنشون روی کاناپه لم داد، چیزی توی اون نگاه فرق کرده بود و اینکه نمیتونست مثل همیشه ذهن بیبی سرکشش رو بخونه آزارش میداد، به اندازه کافی این دو روز ذهنش درگیر بود و حالا که بکهیون توی خونه بود، میتونست بعدا بهش فکر کنه، حالا فقط یه خواب راحت میخواست...
......
با ورودش به اتاقش در رو قفل کرد و شالگردن خیس رو از دور گردنش باز کرد، نگاهی به اتاق انداخت، همه چیز سرجاش بود و این نشون میداد ددیش هنوز قصد ول کردنش رو نداشته، ناخواسته لبخند زد، شاید انقدر که فکر میکرد برای ددیش بیارزش نبود، شاید پاک کردنش انقدرها هم آسون نبود!
به سرعت شروع به درآوردن لباساش کرد و سمت حموم اتاقش رفت.
......
فرم مدرسش رو پوشیده بود و حالا که توی آینه نگاه میکرد به اندازهی کافی خوب نبود، باید بهتر میشد، خیلی بهتر!
با دیدن ساعت به سرعت از اتاقش بیرون رفت و بعد از خوردن صبحونهی مختصری قهوهی چانیول رو آماده کرد، درست مثل اولین باری که میخواست براش قهوه ببره مضطرب بود و نمیدونست ممکنه واکنشش چه جوری باشه.
جلوی در نفس عمیقی کشید و بعد از چند تقهی آروم به در داخل رفت، چانیول نگاه گذرایی بهش انداخت و بکهیون با دیدن کراواتش اعتماد به نفسش رو از دست داد... ددیش خودش کراواتش رو بسته بود؟
- بذارش روی میزم.
عادی گفت و بلافاصله با گذاشتن سینی روی میز نزدیکش شد، توی فاصله کمی ازش ایستاد و چانیول درحالیکه فنجون رو به لبش نزدیک میکرد بیحس بهش خیره شد، بکهیون لبخند کوچیکی زد و سعی کرد به نگاه خیره و عجیب چانیول که هیچ حسی رو نشون نمیداد بیتوجه باشه.
+ امروز خودت بستیش ددی؟
به کراواتش اشاره کرد و چانیول خیره بهش جواب داد:
- ده دقیقه دیر کردی.
لحنش خشک و بیحس بود و باعث شد لبخند بکهیون ازبین بره.
+ معذرت میخوام... بیشتر دقت میکنم.
چانیول فنجون رو داخل سینی برگردوند و با جدیت بهش خیره شد، بکهیون با فکر بوسهی صبحگاهیشون لبخند زد، امکان نداشت روزش رو بدون بوسیدن لباش شروع کنه و لحظهای چانیول کمی توی صورتش خم شد منتظر به لباش نگاه کرد.
- باید بیشتر دقت کنی بکهیون... میدونی که چقدر از تلف شدن وقتم متنفرم.
توجهی به بکهیون که سردرگم نگاهش میکرد نکرد و از کنارش رد شد، صدای در از شوک خارجش کرد و بکهیون با اخمی که کمکم روی صورتش مینشست به زمین خیره شد، انگار واقعا همه چیز مثل روزهای اول شده بود و بکهیون مطمئن نبود بتونه دوباره توجه ددیش رو داشته باشه!
......
یک هفته از برگشتنش گذشته بود و زندگی بدون توجه پارک چانیول سختتر از چیزی بود که تصورش رو میکرد!
بارها تلاش کرده بود نزدیکش بشه و هربار با بیتوجهیش روبهرو میشد، حتی پوشیدن لباسای باز هم امتحان کرده بود و تنها چیزی که نصیبش شده بود رفتارای سرد و حتی گاهی عصبانیتش بود، تنها به مدرسه میرفت و با سوار شدن موتورسیکلت دوست جدیدش اوه سهون به خونه برمیگشت، چانیول ازش نمیخواست توی اتاقش بخوابه و بکهیون حس میکرد برای ددیش نامرئی شده!
بداخلاقی و بیحوصلگیش رو سر خدمتکار خالی میکرد و تحمل جو عجیب خونه برای زن بیچاره سختتر شده بود، چانیول اما به وضوح متوجه تلاشای بکهیون شده بود و قصد نداشت تغییری توی رفتارش ایجاد کنه، دیگه قرار نبود به اون پسر کوچولوی لجباز بیش از حدش توجه کنه و بکهیون هم باید به روال جدید زندگیش عادت میکرد!
......
صدای زنگ باعث شد سهون ضربهای به بازوش بزنه.
- چرا انقدر بیحوصلهای بک؟ بیا بعد از مدرسه بریم موتورسواری.
بکهیون لباش رو آویزون کرد و جواب داد:
+ نمیخوام... درس دارم باید برم خونه.
با افتادن سایهای بالای سرشون، هر دو سرشون رو بلند کردن و بکهیون متعجب به سومی خیره شد. از وقتی اون پیام رو فرستاده بود سومی بهش بیتوجهی میکرد و بکهیون از این وضع راضی بود، اصلا دوست نداشت مجبور بشه دلش رو بشکنه و از طرفی مطمئن نبود توانایی بدرفتاری باهاش رو داشته باشه.
- باید حرف بزنیم.
سومی با جدیت گفت و بکهیون فقط سرش رو تکون داد.
چند دقیقه بعد کنار استخر مدرسه که خلوتترین جای ممکن بود ایستاده بودن و سومی با اخم نگاهش میکرد.
- اوپا قرار نیست چیزی بگی؟
+ فکر میکردم پیامم واضح بوده.
بکهیون با خونسردی گفت و سومی عصبی نزدیکش شد.
- داشتی باهام بازی میکردی؟ چرا بازیم دادی؟
بکهیون این بار کمی عصبی شد، چرا همه چیز رو تقصیر بکهیون میدونست؟
+ من بازیت ندادم سومی... ما فقط دوست بودیم... به عنوان دوستت توی درسا کمکت کردم و فکر میکنم طبیعیه دوستا برن خونهی همدیگه... خودت بودی که بهم پیشنهاد دادی و منم محترمانه ردش کردم... حتما باید همه چیزو سختش کنی؟
سومی شوکه دهنش رو باز کرد و با بغض گفت:
- نباید بهت اعتماد میکردم... تو پسر پدرتی معلومه که مثل اون اهمیتی به احساسات اطرافیانت نمیدی.
سومی بغضش رو قورت داد، نزدیکتر شد و ادامه داد:
- تو یه عوضی هستی پارک بکهیون.
منتظر جواب نشد و با تنهی محکمی از کنارش رد شد، بکهیون که انتظار ضربه رو نداشت چند بار روی لبهی استخر تلو تلو خورد و قبل از اینکه بتونه فریاد بزنه داخل آب افتاده بود، آب با صدای زیادی پخش شد و سومی بیتوجه سمت خروجی راه افتاد.
- حقته خیس بشی لعنتی.
بکهیون به سختی دست و پا میزد و برای بالا کشیدن خودش تقلا میکرد با این حال فقط بیشتر پایین میرفت، ترس همهی وجودش رو گرفته بود، اینطوری تموم میشد؟
بعد از این همه سختی زندگی پیچیدش انقدر ساده و مضحک تموم میشد؟
کمکم پلکاش روی هم افتادن و نوری که از سطح میدید خاموش شد.
......
بلافاصله با خروجش اوه سهون جلوش قرار گرفت، سهون صدای آب رو شنیده بود و جفتشون تصور نمیکردن بکهیون شنا بلد نباشه، سومی با چشمغرهای خواست از کنارش رد بشه که مچش توی دست سهون اسیر شد.
- ولم کن عوضی.
سهون بیتوجه به تقلاهاش با فشار سمت خودش کشیدش و به چشماش خیره شد.
+ از بکهیون فاصله بگیر جون سومی... جفتمون میدونیم تو کسی بود که بهش نزدیک شد پس مظلوم نمایی نکن.
پوزخندی زد و ادامه داد:
+ البته اگه دوست نداری دوران دبیرستانتو با خاطرات بدی تموم کنی... بههرحال جهنم کردن این مدرسه برای دختر کوچولوی لوسی مثل تو برام خیلی سرگرمکنندهست.
بدون توجه به فریاد سومی با فشار دستش رو ول کرد و وارد محوطهی استخر شد. با ندیدن بکهیون شوکه به اطراف سرک کشید و نزدیک استخر شد. احتمال ترسناکی توی ذهنش پررنگ شد و چند ثانیه بعد درحالیکه وحشتزده اسم بکهیون رو فریاد میزد داخل آب شیرجه زد.
جسم بیجونش رو از آب بیرون کشید، انقدر ترسیده بود که داد میزد با این حال انگار کسی اون اطراف نبود تا صداش رو بشنوه. بکهیون رو کنار استخر دراز کرد و چند سیلی به صورتش زد، سر بکهیون به اطراف تکون میخورد و درست انگار مرده باشه رنگ پریده به نظر میرسید. امکان نداشت به این راحتی غرق شده باشه، نمیتونست انقدر راحت رفته باشه!
دستاش شروع به لرزیدن کردن و شروع به فشار دادن قفسهی سینهش کرد، درست بلد نبود و وقتی لباش رو رو لبای بکهیون گذاشت و سعی کرد اکسیژن رو به داخل ریههاش بفرسته بیاختیار اشکاش راه افتادن.
- لطفا... بکهیون... نمیتونی بمیری.
......
وقتی با لباسای خیس درحالیکه بکهیون رو بغل کرده بود داخل سالن مدرسه دوید چند معلم وحشتزده سمتش دویدن و سهون بیتوجه بهشون فقط فریاد میزد به اورژانس زنگ بزنن.
وسط سالن درمونده نشست و خیلی طول نکشید دور بکهیون پتو پیچیدن.
- به هوش اومد... نفس میکشه ولی دوباره بیهوش شد... باید برسونیمش بیمارستان.
......
با دیدن دوبارهی شمارهی ناشناس عصبی بلند شد و بعد از معذرتخواهی سادهای از موکلش از اتاق بیرون رفت. نمیفهمید به چه دلیل مسخرهای باید سه بار بهش زنگ بزنن. تماس رو جواب داد و قبل از اینکه شخص پشت تلفن رو سرزنش کنه از لحن زن متعجب شد.
- پارک چانیول شی؟
+ بله خودم هستم.
- از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم... پسرتون توی مدرسه دچار سانحه شدن.
چند ثانیه اول شوکه به صدای بوق ممتد گوشی گوش میداد، ممکن بود چه اتفاقی برای بکهیون افتاده باشه که به بیمارستان ببرنش؟
چرا خودش زنگ نزده بود؟
چرا مدیر یا هر کدوم از معلمای لعنتیش زنگ نزده بودن؟
سمت اتاقش دوید و بیتوجه به موکلش که متعجب به عجلهش خیره بود به کتش چنگ زد.
+ آقای پارک اتفاقی افتاده؟
خیره به مردی که نگران نگاهش میکرد به سرعت توضیح داد و با هرکلمه که میگفت نگرانی آزاردهندهای توی قلبش میپیچید.
- پسرم... بردنش بیمارستان.
......
به سرعت وارد شد و با سختی خودش رو به اتاق مورد نظر رسوند، با دیدن مدیر که جلوی در ایستاده بود عصبی جلو رفت و اجازهی توضیح نداد، به سرعت در رو باز کرد و وارد اتاق شد، با دیدن بکهیون توی لباس بیمارستان درحالیکه بیحال روی تخت نشسته بود و پرستار سرمش رو چک میکرد نفس عمیقی کشید، وضعش خوب به نظر نمیرسید ولی اینکه نشسته بود چیز خوبی بود درسته؟
- آقای پارک؟
با پیچیدن صدای آشنایی توی سکوت اتاق نگاه چانیول روی سهون ثابت شد و چهرهی نگرانش کمکم با اخم جایگزین شد. صدای گرفته بکهیون که به وضوح بغضش رو نشون میداد باعث شد نگاهش رو از سهون بگیره.
+ ددی... داشتم میمردم.
جملهای که توی سکوت اتاق پیچید باعث شده بود اخم ترسناکی روی صورت چانیول بشینه، اخمی که کمکم با خیس شدن چشمای بکهیون از بین رفت و خیلی طول نکشید که چانیول شوکه به صدای بلند گریه بیبیش گوش میداد و بکهیون همونطور که روی تخت نشسته بود بهش زل زده بود و با صدای بلند گریه میکرد. اهمیتی به پرستار و سهون که شوکه نگاهش میکردن نمیداد و کوچیکترین اهمیتی نداشت مدیر و بقیه پشت در صداش رو بشنون، فقط میخواست اون اخم از بین بره و ددیش توی آغوش بزرگش قایمش کنه، از مرگ ترسیده بود و تنها چیزی که به زندگی وصلش میکرد عطر تلخی بود که با صدای بلند گریههاش التماس میکرد دوباره حسش کنه.
چانیول که هنوز ضربان قلبش آروم نشده بود با دیدن قطرات درشت اشکای بکهیون که صورتش رو خیس میکردن سمتش رفت و درست لحظهای که جلوش قرار گرفت دستای بکهیون به سرعت دور کمرش حلقه شدن و چانیول به خوبی متوجه فشار انگشتای بکهیون که با شدت به کتش چنگ زده بودن، شد.
صورتش رو توی بغلش قایم کرد و بیپروا بین هقهقش شروع به حرف زدن کرد:
+ ترسناک بود... هیچکس نبود نجاتم بده... نمیتونستم داد بزنم... داشتم خفه میشدم... همه چی تاریک شد.
چانیول با شنیدن جملاتش دوباره اخم کرد، چطور انقدر بیدقت بودن که همچین اتفاقی برای بکهیون بیفته؟
ممکن بود واقعا بمیره و چانیول نمیدونست چرا با تصور مرگ کوچولوی پرسروصداش دستاش دور بکهیون حلقه شدن و سرش برای بو کردن موهاش به پایین خم شد، فکر میکرد اگه کمی توی بغلش فشارش بده آروم میشه اما بکهیون که مطمئن شده بود دیگه توی بغل ددیشه و لازم نیست بیشتر از این تظاهر به قوی بودن بکنه با بلندتر شدن صدای گریهش ادامه داد:
+ اگه واقعا میمردم چی؟ داشتن منو میکشتن ددی... اگه سهون نجاتم نمیداد چی؟
سهون شوکه بهشون نگاه میکرد و باورش نمیشد بکهیون جلوی پدرش شخصیت متفاوتی داشته باشه و از طرفی نمیفهمید چطور وکیل پارک که همیشه خشک و جدی بود پسرش رو اینطوری لوس کرده باشه!
بکهیون چند دقیقه به گریهها و حرفای ترسناکش درمورد مرگش که با وجود صدای فینفینش زیادی کیوت به نظر میرسیدن، ادامه داد و وقتی بالاخره صدای هقهقش قطع شد صدای چانیول بود که بینشون پیچید:
- پیراهن ددی رو کثیف کردی!
با جملهش بکهیون با حرص چندبار دیگه صورتش رو به پیراهنش کشید تا مطمئن بشه به خوبی با اشکا و آب بینیش خیس میشه!
چانیول با دیدن حرکتش به سختی سعی میکرد جلوی عصبانتش رو بگیره، بکهیون لج کرده بود و خوب میدونست با وجود پرستار و اوه سهون نمیتونه بهش اخم و یا تهدیدش کنه، گربه کوچولوی توی بغلش زیادی باهوش بود و این بار ددیش رو گیر انداخته بود!
چانیول کمی ازش فاصله گرفت و بالاخره دستاش صورت خیس و سرخ بیبیش رو قاب کردن، بکهیون درحالیکه روی تخت نشسته بود اجازه داد ددیش صورتش رو خوب چک کنه و چانیول به خوبی متوجه رنگ پریدگی صورت و کبودی لباش شد.
- باید با دکترت حرف بزنم... جونگسو هم باید معاینت کنه.
بکهیون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و چانیول سمت سهون که ساکت و با فاصله ازشون ایستاده بود چرخید.
- تو نجاتش دادی؟
سهون معذب لبخندی زد و جواب داد:
_ فقط اتفاقی اونجا بودم.
- ممنون... باید از پدرت هم تشکر کنم.
دوباره سمت بکهیون برگشت و گفت:
- و بکهیون باید بهم بگه چطور تو استخر افتاده... جفتمون خوب میدونیم شنا بلد نیستی پس نگو میخواستی شنا کنی!
با لحن قاطع و اخمی که دوباره روی صورتش نشسته بود بکهیون کمی مکث کرد، ناخودآگاه آجوما و حرفای ددیش رو به خاطر آورد، دیگه مهم نبود سومی از قصد هُلش داده یا اتفاقی بوده، بکهیون درساش رو خوب یاد گرفته بود و حالا میدونست حق با ددیشه، آدما لایق شانس دوباره نبودن و باید تقاص اشتباهاتشون رو میدادن، بکهیون دیگه هیچوقت توی زندگیش به کسی شانس دوباره نمیداد، هیچکس!
+ خودم نیفتادم.
با جملهش سهون شوکه به چشماش که حالا با نگاهی متفاوت و جدی به پدرش خیره بودن زل زد، ممکن بود سومی رو لو بده؟ به وکیل پارک؟ ممکن بود بین خانوادههاشون اختلاف بزرگی ایجاد بشه و سهون مطمئن بود خانوادهی سومی توی دردسر بزرگی میفتن و حتی ممکنه سهامشون توی شرکت پارک رو از دست بدن!
+ یکی هُلم داد ددی.
چانیول به سختی سعی میکرد چهرهش تعجبش رو نشون نده، بکهیون داشت به راحتی کسی رو متهم میکرد؟
اون قلب کوچیک و فداکارش اجازه میداد؟
- کی هُلت داد؟
با قاطعیت پرسید و بکهیون نیم نگاهی به سهون انداخت، سهون برخلاف همیشه بدون لبخند و با جدیت نگاهش میکرد، مهم بود چه حسی بهش بده؟
مهم بود همه فکر کنن اون یه عوضیه بیرحمه؟
البته که مهم نبود، فقط میخواست نگاه تحسینآمیز ددیش رو داشته باشه و مطمئنش کنه حسی به سومی نداشته، چه اشکالی داشت برای یکبارم که شده اون آدم بده باشه؟
به چشمای منتظر چانیول خیره شد و قاطع گفت:
+ سومی.
با جملهش سهون به چانیول نگاه کرد و چانیول با پوزخند به بکهیون نزدیک شد.
- مطمئنی؟
بکهیون که به خوبی این نگاه و پوزخند رو میشناخت نفس عمیقی کشید، به نظر میرسید ددیش از این وضعیت و جملاتش راضیه!
+ مطمئنم... جون سومی منو برد کنار استخر و هُلم داد... حتما سهون هم دیده.
به سهون نگاه کرد و گفت:
+ درسته سهونا؟ تو هم دیدی که منو برد!
سهون خیره به چشماش کمی مکث کرد و بعد نگاهش رو به چانیول داد.
_ درسته... وقتی هم از استخر بیرون میومد دیدمش.
.....
وقتی از اتاق بیرون اومد ذهنش انقدر درگیر بود که توجهی به نگاه نگران مدیر نکرد و وقتی ازش فاصله میگرفت با صدای مرد ایستاد.
+ آقای پارک... اجازه بدین ما به این مسئله رسیدگی...
دستش رو بلند کرد و مرد بلافاصله ساکت شد.
- با اتفاقی که افتاد تواناییاتون رو دیدم... خودم پیگیری میکنم.
سمت خروجی راه افتاد و بعد از تماس با جونگسو به لوهان زنگ زد، میدونست دو روز از بکهیون بیخبر بوده و ترجیح میداد لوهان توی بیمارستان همراهش بمونه، حس خوبی به اوه سهون نداشت و نمیفهمید چرا باید انقدر به بکهیون لبخند بزنه!
......
- اینطوری خوبه؟
درحالیکه بالشت پشت بکهیون رو تنظیم میکرد گفت و بکهیون به تکون دادن سرش اکتفا کرد، با اخم به دکتر جوون و آشنایی که بهش لبخند میزد نگاه کرد.
+ چندتا سرم میخواین بهم بزنین؟ همهی بدنم پر از آب شد.
جونگسو با لبخند چشمکی بهش زد و جواب داد:
- این آخریشه.
به سهون نگاه کرد و ادامه داد:
- بکهیون خوششانس بوده که بلد بودی چطور برش گردونی.
بکهیون متعجب پرسید:
+ مگه چیکار کرده؟
جونگسو همونطور که چارتش رو میخوند خندید.
- نجاتت داده پس فقط تشکر کن، خودم به چان زنگ میزنم میتونی شب بری خونه.
منتظر واکنشی نموند و از اتاق خارج شد، بلافاصله سهون از بکهیون فاصله گرفت و توی دورترین نقطه اتاق به دیوار تکیه داد.
+ چه غلطی کردی اوه سهون؟ منظورش چی بود؟
سهون با شیطنت بهش خیره شد و گفت:
_ خب... میدونی تو فیلما زیاد دیدی... وقتی کسی رو از غرق شدن نجات میدن چیکار میکنن؟
بکهیون با چشمای گشادشده جواب داد:
+ تو... چیکار کردی؟ تو...
_ تنفس مصنوعی... اولین بوستو ازت گرفتم پارک بکهیون.
به بالشت زیر سرش چنگ زد و همین که خواست پرتش کنه شوکه توی همون حالت ثابت شد.
"اولین بوسه"
بکهیون مدتها قبل تمام اولینهاش رو از دست داده بود و حالا اوه سهون چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد اولین بوسهش رو خراب کرده، توی زندگی عجیب بکهیون اولین بوسه کوچیکترین اهمیتی نداشت پس چرا باید عصبانی میشد؟
قبل از اینکه سهون بتونه به نگاه خیره و عجیب بکهیون واکنشی نشون بده در با شدت باز شد و هردو به شخصی که با عصبانیت به بکهیون زل زده بود خیره شدن.
- تو... پارک بکهیون... چطور تونستی این کارو باهام بکنی؟
بکهیون به سرعت با دیدن چشمای پر لوهان لبخند بزرگی زد و با درموندگی نالید:
+ من مستحق مرگم لو... ولی تقصیر من نبود.
لوهان عصبی سمتش دوید و قبل از اینکه سهون بتونه جلوش رو بگیره اون پسر بکهیون رو توی بغلش گرفته بود و تا حد مرگ فشارش میداد.
- خفه شو... فقط خفه شو... اون پدر حال بهم زنت تمام این مدت گوشیتو گرفته بود و حتی به یکی از تماسام جواب نداد... گذاشت دو روز از نگرانی بمیرم و یهو بهم زنگ زد گفت بیمارستانی... فکر کردم مردی بکهیون... به خودم قول داده بودم اگه مرده باشی بکشمت احمق پردردسر.
+ لو... دارم خفه میشم... محض رضای خدا کمتر فشارم بده.
بلافاصله لوهان به موهاش چنگ زد و صدای جیغ بکهیون با فریاد خودش همراه شد.
- تو نمیمیری، فقط میخوای منو بکشی... بدتر از اینم دیدمت حالت الان خیلی خوبه... میتونی کتک بخوری.
+ خدایا... موهام داره کنده میشه لو.
سهون که تمام مدت شوکه بهشون زل زده بود به سرعت جلو رفت و لوهان رو عقب کشید.
_ داری چه غلطی میکنی نمیبینی حالش خوب نیست؟
لوهان که تازه متوجه حضور شخص دیگهای توی اتاق شده بود با اخم سمتش برگشت.
- تو دیگه کی هستی؟
بکهیون با دیدنشون که با اخم به هم نگاه میکردن توضیح داد:
+ لوهان... سهون دوستمه.
- وات د فاک؟ دوست پیدا کردی؟ اون مدت که من از نگرانی داشتم میمردم با این دراز خوش میگذروندی؟ اوکی امروز میمیری بکهیون.
قبل از اینکه دوباره سمت بکهیون حمله کنه زنی با عصبانیت وارد اتاق شد و با یک جمله هر سه تاشون رو خفه کرد.
- اینجا بیمارستانه دانشآموزا... ساکت باشین.
.....
- من دیگه هستم تو برو پی کارت.
لوهان دست به سینه خیره به سهون گفت و سهون بیاهمیت بهش به بکهیون نگاه کرد.
_ چیزی میخوری برات بگیرم؟
- برو پی کارت خودم براش میخرم.
بکهیون کلافه از بحثای یک ساعت اخیرشون صداش رو بالا برد.
+ خفه شید... خواهش میکنم دهنتونو ببندین دارم دیوونه میشم.
لوهان با حرص جواب داد:
- مثل بابات رو اعصاب شدی بک... لیاقت جفتتون اینه تنها توی اون خونه فسیل بشین... اصلا من چرا اومدم تو که حالت خوبه و یه شاهزادهی نگهبانم داری!
وقتی جملاتش رو پشت هم و با حرص میگفت نمیدونست دلیل چشمای گشادشدهی سهون و بکهیون چیه و درست لحظهای که صدای آشنایی درست از پشتش شنید لبخند درموندهای زد و سمت مردی که پشتش ایستاده بود برگشت.
- مدتی میشه ندیدمت دادستان لو.
لوهان با همون لبخند احمقانه تعظیم نود درجهای کرد و گفت:
+ اوه... آقای پارک خیلی دلم براتون تنگ شده بود باور کنین... کی اومدین متوجه نشدیم؟
بکهیون با دیدن سهون که به سختی جلوی خندهش رو گرفته بود دستش رو روی دهنش گذاشت تا صدای خندش بلند نشه.
- نگران نباش نظراتت درمورد خودمو شنیدم.
به بکهیون که سرخوش لبخند میزد نگاه کرد و گفت.
- وقتشه بریم خونه.
......
با ورودشون برخلاف انتظارش چانیول تا اتاقش بردش و وقتی روی تخت خودش دراز کشید ناامید مسیر رفتن ددیش رو دنبال کرد. فکر میکرد همه چیز بهتر میشه ولی چانیول باز هم حاضر نشده بود بکهیون رو به تخت خودش ببره و هیچ جملهای هم بینشون رد و بدل نشده بود، با اخم به پتوش چنگ زد و راحتتر توی جاش دراز کشید.
- چطور میتونی بهم توجه نکنی ددی؟
با همون اخم و با حرص زمزمه کرد و خستگی شدیدش باعث شد در عرض چندثانیه خوابش ببره، خوابی که نمیدونست چقدر طول کشید و وقتی وحشتزده و با صورت عرق کرده از خواب پرید نگاهش رو توی اتاق چرخوند و با بغض بلند شد، باز هم کابوس دیده بود و این بار نفس کشیدن براش سخت شده بود، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت از سه گذشته بود و امکان نداشت ددیش بیدار باشه. به آرومی از اتاقش بیرون رفت و با سختی سعی کرد در اتاق ددیش رو باز کنه، راضی از سکوت اطراف به تخت خیره شد.
انتظار نداشت چانیول توی جاش نیم خیز بشه و بهش زل بزنه، حتی تصورش رو هم نمیکرد صدای نالههاش توی خواب به گوش چانیول رسیده و بیدارش کرده باشه!
- اینجا چیکار میکنی؟
با لحن خشکش بکهیون تلاشی برای مخفی کردن بغضش نکرد.
+ میشه اینجا بخوابم؟ کابوس دیدم.
- نه... به اندازهی کافی امروز خستهم کردی بکهیون... برگرد اتاقت.
بیتوجه به بکهیون دوباره دراز کشید و وقتی بکهیون زیر ملحفهش خزید و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد عصبی سعی کرد پسش بزنه، چطور انقدر سرخود شده بود و با پررویی کار خودش رو میکرد؟
تلاشش بینتیجه موند و بکهیون درحالیکه صورتش رو به سینهش میمالید نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
+ لطفا... اگه میخوای تنبیهم کن ددی... فقط ترسیدم و میخوام بغلم کنی... همین امشب و فردا قول میدم پسر خوبی باشم و وقتی تنبیهم میکنی گریه نکنم.
جملاتش، رفتارهای جدیدش و طرز نگاهی که براش غریبه بود انقدر ذهنش رو درگیر کرده بودن که باز هم نتونست واکنشی نشون بده و با این فکر که بیبیش از مرگ برگشته اجازه داد امشب هرکاری که میخواد بکنه.