Hey Little You Got Me Fucked...

By Dark_noise_04

9.9K 2.5K 57

❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده ساله‌ای که به‌خاطر جـرم مادرش، توی زنـدان مت... More

سخن نویسنده❥
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 1
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 2
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 4
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 6
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 7
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 8
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 9
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 11
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 12
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 13
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 14
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 16
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 17
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 18
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 19
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 20
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 21
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 22
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 23
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 24
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 25
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 26
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 27
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 28
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 29
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 30
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 31
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 32
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 33
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 34
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 35
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 36
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 37
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 38
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 39
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 40
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 41
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 42
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 43
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 44
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 45(End)

❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15

194 53 1
By Dark_noise_04

با ورودش و دیدن بکهیون که مشغول تماشای سریالش بود سمتش رفت، کیفش رو روی کاناپه پرت کرد.

بکهیون بدون اینکه سرش رو سمتش برگردونه گاز بزرگی از سیبش زد و همون‌طور که مشغول خوردنش بود گفت:

+ سلام ددی... دیر اومدی تنهایی شام خوردم.

چانیول نگاه گذرایی بهش انداخت و تذکر داد:

- ساعت از نه گذشته... فردا دادگاه دارم و امشب باید زود بخوابیم، خاموشش کن و زود بیا توی اتاق.

منتظر جواب نموند و سمت اتاقش رفت، باید برای آخرین بار مدارک و پرونده رو بررسی میکرد.

با دیدن میز که چیزی روش نبود متعجب نگاهش رو توی اتاق چرخوند و با ندیدن پوشه اخم شکل گرفته روی صورتش غلیظ‌تر شد.

بی‌توجه به ورود بکهیون شروع به گشتن کشوها کرد و با ندیدن چیزی که میخواست آخرین کشو رو با شدت بست و باعث شد بکهیون از صدای بلندش وحشت‌زده توی خودش جمع بشه، نگاه عصبیش روی بکهیون ثابت شد.

- امروز بسته‌ای نیاوردن؟

بکهیون به سرعت جواب داد:

+ نه... من هیچی تحویل نگرفتم.

چانیول عصبی کراواتش رو شل کرد و تلفنش رو از جیبش بیرون کشید، بعد از چند بوق صدای آجوما توی گوشش پیچید.

_ بله آقا؟

- قرار بود امروز یه بسته‌ی مهم به دستم برسه، تحویلشون نگرفتی؟

_ گرفتم آقا... یه پوشه زرد بود که پسرتون ازم گرفتن و گفتن خودشون میذارن روی میزتون، حتی تأکید کردم که خیلی مهمه و مراقب باشن.

چانیول عصبی به چهره‌ی نگران و متعجب بکهیون زل زد و به مکالمه‌ش ادامه داد:

- آجوما... فردا یه دادگاه مهم دارم و این مدارکو باید ارائه بدم خوب فکر کن، مطمئنی؟

پوزخند شکل گرفته روی صورت زن پررنگ‌تر شد و با قاطعیت جواب داد:

_ مطمئنم آقای پارک... اون پوشه رو بکهیون ازم گرفت و گفت روی میزتون میذاره.

بدون اینکه نگاهش رو از بکهیون بگیره تماس رو قطع و گوشی رو روی تخت پرت کرد.

بکهیون با نگرانی به چهره‌ی عصبیش نگاه کرد.

+ ددی؟ چیزی شده؟

چانیول بدون اینکه جلوی نفسای عصبیش رو بگیره جواب داد:

- بکهیون... مطمئنی امروز چیزی برای من نیومده؟

بکهیون گیج از رفتارش به آرومی سرش رو تکون داد.

+ مطمئنم ددی... من چیزی تحویل نگرفتم.

چانیول کراواتش رو باز کرد، همون‌طور که سمت تخت میرفت و دکمه‌های سرآستینش رو باز میکرد گفت:

- انگار اینجا یه پسر بد داریم... اول با حماقتش پیش همکارم خجالت‌زده‌م میکنه و حالا تبدیل به یه دروغگو شده.

بکهیون با لحن آشنایی که فکر میکرد قرار نیست دوباره به گوشش بخوره توی خودش جمع شد و یه قدم عقب رفت با این حال چانیول با آرامش روی تخت نشست و همون‌طور که آستیناش رو تا آرنج تا میزد بهش خیره شد.

- پسر دروغگوی من... چی شد؟ ترسیدی؟

بکهیون بی‌اختیار بغض کرد، از این لحن آشنا و ترسناک میترسید.

+ من... هیچ‌کاری نکردم... دروغ نگفتم... چرا...

- صداتو ببر!

با فریاد چانیول از جا پرید و با برخورد کمرش به در، نفساش به شماره افتاد.

چی شده بود؟

چرا این‌طوری عصبانی بود و اصلا عصبانیتش چه ربطی به بکهیون داشت؟

- بیا اینجا.

با مکث کردنش چانیول توی جاش نیم‌خیز شد و باعث شد بکهیون وحشت زده چند قدم جلو بره.

+ خودم... خودم... میام.

چانیول دوباره به حالت قبل برگشت و با نزدیک شدن بکهیون دستور داد:

- شلوارتو دربیار.

بکهیون بلافاصله ایستاد و وحشت‌زده پرسید:

+ چ...چرا؟

چانیول با پوزخند به چهره‌ی ترسیده و چشمای پُرش زل زد و با قاطعیت جواب داد:

- این کاری که قراره باهات بکنم معمولا برای این اشتباهات نیست اما من برای آشناییت انجامش میدم.

+ چ...چی؟ چرا؟

- چون قراره باسن کوچولوت تاوان کارای احمقانتو بده!

بغض کرد و مردمکای لرزونش رو به چشمای سرد ددی بی‌رحمش داد، چطور انقدر راحت اذیتش میکرد؟

چانیول نتونست جلوی پوزخندش رو بگیره و همین باعث آویزون شدن لبای بکهیون شد.

بکهیون درست مثل یه گربه‌ی مظلوم همه‌ی التماسش رو توی چشماش ریخته بود و سعی میکرد دلش رو به رحم بیاره و نمیدونست اون نگاه لرزون دقیقا همون چیزیه که چانیول بیشتر از هر چیزی دوستش داره!

با دیدن نگاه مصمم چانیول به آرومی دستاش رو دو طرف کش شلوار راحتیش گذاشت و قبل از اینکه شلوارش رو پایین بکشه برای آخرین بار به ددیش خیره شد.

- داری زیادی طولش میدی.

بکهیون با لحن تهدیدآمیزش امید کوچیکی که داشت رو دور ریخت و شلوارش رو پایین کشید و همون‌طور که با خجالت سرش رو پایین انداخته بود نزدیک‌تر رفت.

اینکه نمیدونست چرا باز تنبیه میشه و اصلا چطور تنبیه میشه باعث میشد کنترل بغضش سخت‌تر بشه و چشماش مثل همیشه پُر و نم‌دار بشن.

توی نزدیک‌ترین فاصله از چانیول که لبه‌ی تخت نشسته بود ایستاد.

چانیول بعد از اینکه خوب رون‌های تپلش رو که به‌خاطر لباس زیر قرمزش سفیدتر به نظر میرسیدن دید زد با آرامشی که با لحن تهدیدآمیز چند لحظه‌ی قبلش تفاوت ترسناکی داشت دستش رو جلو برد و روی رون برهنه‌ش گذاشت، دست بزرگش کل رون بکهیون رو پوشوند و چانیول راضی از تسلط زیادش به بدن بکهیون پوزخندی زد.

سرش رو بلند کرد و بکهیونی رو دید که چشماش رو بسته بود و لب پایینش رو بین دندوناش فشار میداد، میدونست حرکت دستش بکهیون رو بیشتر وحشت‌زده میکنه پس لمسش رو تا باسنش ادامه داد.

با لیز خوردن انگشتاش به داخل لباس زیر قرمزش بکهیون با قفسه‌ سینه‌ای که به سرعت بالا و پایین میشد با وحشت چشماش رو باز کرد و به چشمای مصمم ددیش خیره شد.

- پسر کوچولوی من... از ددی میترسی؟

بکهیون میخواست فریاد بزنه که حق با اونه و ازش میترسه اما حتی نمیتونست دهنش رو باز کنه و لباش رو تکون بده.

خوب میدونست ددیش مثل همیشه سعی داره با جملاتش ذهنش رو به بازی بگیره.

چانیول هربار که لمسش میکرد سعی میکرد اطلاعاتی که میخواست رو جایگزین اطلاعاتِ ذهن بکهیون بکنه، ددی پارک میخواست کم‌کم چیزی رو بهش بفهمونه که بکهیون برای فهمیدنش مقاومت میکرد!

با بی‌جواب‌موندن سوالش دست بکهیون رو گرفت و سمت خودش کشید.

بکهیون همون‌طور که چانیول میخواست وزنش رو روی دستای ددیش انداخت و اجازه داد چانیول توی حالتی که میخواد قرارش بده، اصلا مگه چاره‌ای هم به غیر از تسلیم خودش داشت؟

باسن بکهیون روی پاهاش قرار داشت و چانیول همون‌طور که بهش خیره شده بود با خودش فکر میکرد چقدر حرکاتِ دستش روی اون باسن تپل و سفید میتونه جذاب باشه؟!

لحظه‌ای که کش لباس زیر بکهیون رو بین انگشتاش گرفت بکهیون وحشت‌زده سرش رو بلند کرد و به مچش چنگ زد.

+ د...ددی... معذرت میخوام... اش...اشتباه کردم... دیگه تکرار نمیشه.

چانیول بی‌توجه به لحن دردمند و وحشت‌زده‌ش و بدن لرزونش لباس زیرش رو کامل پایین کشید و با صدایی که کم‌کم به فریاد تبدیل میشد گفت:

- اون مدارک خیلی مهم بودن بکهیون... پسر بدی بودی و ممکنه به‌خاطرت ددی پول زیادی رو از دست بده.

همون‌طور که میخواست دستش رو یک سمت باسن بکهیون گذاشت و با دیدن اینکه دستش کل باسن کوچولوش رو میپوشونه لبخندی زد، میتونست با هر ضربه کل باسنش رو قرمز کنه!

بکهیون با حس دست ددیش درست روی باسنش لرزید و با کلماتی که به سردی بیان میکرد سردرگم تر از قبل شد.

- نمیدونی چقدر کنجکاوم که ببینم چندتاشو میتونی تحمل کنی!

قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده صدای سیلی چانیول به باسنش توی گوشاش پیچید و بلافاصله سوزش بدی رو یک طرف باسنش حس کرد.

انقدر شوکه بود که نفسش حبس شد و با ضربه‌ی دوم که محکم‌تر همون جای قبلی زده شد درد و سوزش باعث شد اشکاش راه بیفتن، چه اتفاقی داشت میفتاد؟

بعد از چند ضربه‌ی محکمی که پشت سر هم به باسنش کوبیده شد درد و سوزش پوستش غیر قابل تحمل و بالاخره صدای التماسش بلند شد، چانیول بی‌توجه به اینکه چقدر ضربه‌هاش قدرت دارن اسپنکش میکرد و با لذت به لرزش باسنش که هر لحظه بیشتر سرخ میشد نگاه میکرد.

+ دد...ددی... ت...تمومش کن... درد داره... خیلی... ددی...

بی‌توجه به التماس بکهیون ضرباتش رو محکم‌تر روی باسنش فرود میاورد.

+ اش...اشتباه کردم... ددی... خواهش میکنم... درد داره... معذرت میخوام... آقا...آقای پارک...

بکهیون شروع به تکون خوردن کرد تا خودش رو نجات بده اما چانیول محکم‌تر سر جاش نگهش داشت و همون‌طور که باسنش رو نوازش میکرد با لحن ترسناکی گفت:

- ددی دوست داره بشماریشون بکهیون... پسر خوبی باش و انجامش بده، منم قول میدم وقتی ده تا شد تمومش کنم.

بکهیون با فهمیدن اینکه قرار نیست تمومش کنه دوباره به هق‌هق افتاد.

+ در...درد داره... ددی... من کاری نکردم... پسر خوبی بودم... چرا باور نمیکنی؟

- چرا باید باورت کنم؟ دلیلی برای اعتماد به آدما ندارم، میشماری یا نه؟

+ م...میشمرم... ولی قول بده... قول بده آروم بزنی... اگه بشمارم پسر خوبی میشم؟

چانیول به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بکهیون همون‌طور که همچنان هق میزد چشماش رو بست و آماده‌ی درد شد.

چانیول ضربه‌ی آرومی بهش زد با این حال پوست بکهیون انقدر دردناک و ملتهب شده بود که همون ضربه باعث شد به لرزش بیفته.

با صدایی که به سختی شنیده میشد شروع به شمردن کرد، با هر ضربه صداش بیشتر تحلیل میرفت و همین هم باعث شد چانیول بیخیال ضربه‌ی دهم بشه و نفس عمیقی بکشه.

بکهیون بی‌حال و سست روی پاهای چانیول مونده بود.

چانیول بعد از چند ثانیه به آرومی برش گردوند و بغلش کرد.

صدای نفسای نامنظم بکهیون که سرش رو توی سینه‌ش قایم کرده بود نشون میداد هنوز هم گریه میکنه.

سمت دیگه‌ی تخت رفت و وقتی بکهیون رو سرجاش گذاشت بکهیون از تماس ملحفه با پوست دردناک باسنش هیسی کشید و روی پهلوش چرخید، ملحفه رو از توی دست چانیول چنگ زد و روی سرش کشید، توی خودش جمع شد و دستاش رو جلوی دهنش گذاشت تا صدای گریه‌ش بلند نشه... این حقش نبود...

......

کنار پنجره‌ی بزرگ اتاق نشسته بود و توی سکوت به صدای نفساش گوش میداد، چند ساعت بی‌حرکت مونده بود تا ددیش بخوابه و حالا چند ساعتی میشد که به چراغ‌های شهر نگاه میکرد.

سوزش باسنش کم شده بود و حالا ذهنش به‌خاطر فشار و دردی که روحش حس میکرد داشت با بی‌رحمی خاطراتش رو جلوی چشماش میاورد، خاطراتی که آرزو میکرد بتونه یه روزی پاکشون کنه.

با فکر به اینکه با پاک شدن اون خاطرات چهره و صدای مادرش هم برای همیشه از دست میده اخم ریزی کرد، اخمی که کم‌کم جاش رو به بغض سنگینی داد و بکهیون کلافه از اینکه دوباره به مادرش فکر میکنه زانوهاش رو بغل کرد و سرش رو به شیشه تکیه داد، نمیدونست چرا با هر بار بدفتاری ددیش یاد مادرش میفتاد.

قول داده بود فراموشش کنه پس چرا پسر بدی شده بود و باز هم صدای مادرش توی سرش می‌پیچید؟

چرا هنوز هم دلش براش تنگ میشد و هوس بغلاش رو میکرد؟

نفس عمیقی کشید و بغضش رو قورت داد.

به تخت که ددیش روش خوابیده بود زل زد، آروم نفس میکشید و با وجود اینکه غرق خواب بود اخم ریزی بین ابروهاش داشت.

چرا هرچقدر تلاش میکرد درست وقتی مطمئن بود همه چیز خوب پیش میره این مرد به راحتی خوردش میکرد؟

حتی اجازه حرف زدن بهش نداده بود و برای چیزی که ازش خبر نداشت کتکش زده و این حس رو به بکهیون داده بود که انگار از صدای درد کشیدنش لذت میبره!

مدام میگفت که بکهیون پسرشه ولی حرفاش رو بی‌ارزش میدونست و بهش اعتماد نمیکرد.

حالا میفهمید معامله‌ای که کرده بود فقط بیرون از این خونه کاربرد داشت و اون رو تبدیل به آدم مهم و ارزشمندی میکرد و برای پارک چانیول هنوز پسر بیون ایونجی و یه دروغگوی بی‌ارزش بود!

چشماش رو بست و تصاویر گذشته توی ذهنش پررنگ‌تر شدن... تصاویری که هنوز هم گاهی اوقات خوابشون رو میدید...

......

فلش بک:

بلندگوها زمان هواخوری رو اعلام کردن، با باز شدن در سلول هیجان‌زده بلند شد و همین که خواست سمت مادرش بره ناخواسته با یکی از زندانی‌ها برخورد کرد، وحشت‌زده سمت زن برگشت و همین که خواست ازش معذرت‌خواهی کنه متوجه شد با برخوردش سیگار زن روی لباسش افتاده و قسمتی از لباس نارنجی زندان رو سوزونده، زبونش بند اومد و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده سیلی محکمی به صورتش خورد و روی زمین افتاد.

زن خم شد و یقه‌ی لباسش رو توی مشتش گرفت و بلندش کرد.

- مگه کوری بچه؟

توی صورتش فریاد زد و بکهیون به خودش لرزید.

خیلی طول نکشید چند نفر دیگه دورشون جمع و مشغول سروصدا شدن.

- بهت یاد میدم از این به بعد چشماتو باز کنی عوضی.

دست زن برای سیلی دوم بلند شد، بکهیون با وحشت چشماش رو بست و آماده‌ی ضربه شد، چند ثانیه گذشت و خبری از ضربه نشد اما بوی تن مادرش به سرعت توی بینیش پیچید.

با ترس چشماش رو باز کرد و مادرش رو دید که روی شکم زن نشسته و فریاد میزنه.

+ بیا اتفاقی که افتاد فراموش کنیم یانگ.

- خفه شو بیون... نمیبینی پسرت چه غلطی کرده؟ نگهبانا میفهمن سیگار کشیدم برام گزارش رد میکنن، تو و پسر مزاحمت زیادی پررو شدین فکر کردین چون خیلی وقته اینجایین میتونین هر غلطی خواستین بکنین؟

ایونجی با وجود ترسش، با لحنی که سعی میکرد محکم باشه جواب داد:

+ من ده سال قبل از اینکه هرزه کوچولویی مثل تو جیب مردای مستو بزنه قاتل شدم پس به نفعته که تمومش کنی، وقتی میگم فراموشش کنیم بهتره عاقل باشی... البته اگه نمیخوای تو رو هم بغل دست شوهرم دفن کنن!

زن عصبی خواست به صورتش چنگ بندازه که به سرعت از روش بلند شد و سمت بکهیون رفت.

چند زن دیگه جلوی زن عصبی رو گرفتن و یکیشون توی گوشش چیزی زمزمه کرد.

یانگ نفس کلافه‌ای کشید و دست به سینه گفت:

- حرومزاده‌ت باید معذرت خواهی کنه.

ایونجی نفس عمیقی کشید و بکهیون رو کمی از خودش فاصله داد، توی صورتش خم شد و لبخند زد.

+ بکهیون... از خانم معذرت‌خواهی کن عزیزم.

پایان فلش بک

.....

چند ضربه به صورتش زد، حق نداشت دوباره به مادرش فکر کنه، قول داده بود اون روزارو فراموش کنه.

نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عقربه‌ها که چهار و نیم صبح رو نشون میدادن روی پهلوش خوابید و بی‌اهمیت به سطح سفت زیرش به بیرون خیره شد، نمیتونست بخوابه و ترجیح داد طلوع آفتاب رو ببینه و قبل از اینکه ددیش بیدار بشه از اتاق بیرون بره.

......

با آلارم گوشیش توی جاش تکون خورد و بعد از قطع کردنش دستش رو سمت بکهیون کشید، با حس نکردن بدن کوچیکش چشماش رو باز کرد و متعجب پلک زد، بیبیش سرجاش نبود، نگاهش رو توی اتاق چرخوند و پیداش نکرد.

روز شلوغ و پرکاری در پیش داشت و نمیتونست وقتش رو تلف کنه، اهمیتی به نبودش نداد و همون‌طور که به منشیش پیام میداد نسخه دیگه‌ای از مدارک رو براش آماده کنه سمت حموم راه افتاد.

تمام مدتی که آماده میشد اثری از بکهیون نبود و درست لحظه‌ای که کراواتش رو برداشت در اتاق به آرومی باز شد و بکهیون با سینی کوچیک همیشگی داخل اومد.

وقتی اون قوانینِ به ظاهر مسخره رو براش گذاشته بود فکر نمیکرد بعد از چند وقت خودش هم انقدر به برنامه‌ی هر روز صبحشون عادت کنه!

بکهیون ناراحت، عصبی، سرد و دلگیر بود، فهمیده بود میتونه از رفتار بکهیون وقتی کارای صبحش رو انجام میده حالش و اینکه چه حسی داره متوجه بشه درست مثل الان که بکهیون حتی بهش نگاه هم نمیکرد و چانیول احساساتش رو فهمیده بود.

بیبیش حتی وقتی بارها از طرفش تحقیر شده بود انقدر غمگین به نظر نمیرسید، اینکه فقط وقتی تنبیه شده بود این‌طور واکنش نشون داده بود باعث شد اخم ریزی روی صورتش بشینه، بکهیون باید میفهمید با اشتباهاتش چطور تنبیه میشه و اگه برای کنار اومدن با خودش و قبول این تنبیه نیاز داشت ازش فاصله بگیره چانیول با کمال میل این اجازه رو بهش میداد و تا زمانی که بیبیش شرایط جدید زندگیش رو قبول کنه صبر میکرد!

سخت بود بدون برخورد نگاه‌هاشون کراوات ددیش رو ببنده پس سعی کرد به جای چشماش روی حرکت دستاش تمرکز کنه.

درست مثل درست کردن قهوه، بستن کراوات ددیش رو انقدر تکرار کرده بود که نیاز نداشت نگاه کنه و دستاش خودشون ترتیب همیشگی رو دنبال میکردن.

چانیول بی‌توجه بهش چیزی توی گوشیش میخوند و بکهیون هر لحظه بیشتر از بی‌توجهی ددیش عصبی میشد.

با تموم شدن کارش فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت، چانیول زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و با تموم کردن قهوه‌ش فاصله‌ای که بکهیون بینشون انداخته بود طی کرد و با گذاشتن انگشت اشاره و شستش زیر چونه‌ش سرش رو بلند کرد.

بکهیون برای قایم کردن بغضی که به گلوش چنگ زده بود چشماش رو بست و اجازه داد مثل هر روز ددیش تلخی قهوه‌ش رو روی لباش بذاره.

چانیول عمیق‌تر از هر روز لبش رو بوسید و بی‌اهمیت پالتوش رو برداشت.

- تا وقتی برمیگردم خوب به اشتباهت فکر کن بکهیون... این رفتار رو دوبار تحمل نمیکنم.

به سردی گفت و از اتاق بیرون رفت.

صدای در که نشون میداد ددیش رفته باعث شد بغضش بترکه و روی زمین بشینه.

وسط اتاق روی زمین نشسته بود، زانوهاش رو بغل کرده بود و به خودش زحمت نمیداد صدای گریه‌ش رو کنترل کنه، به‌هرحال خیلی وقت بود کسی رو کنارش نداشت تا از شنیده شدن صدای گریه‌هاش خجالت بکشه.

بین هق‌هقاش با خودش حرف میزد و گاهی با آستینش خیسی صورتش رو پاک میکرد.

+ احمق، بکهیونِ احمق... اصلا مگه تو کی هستی؟ کی هستی که بخواد به حرفات اهمیت بده یا بهت اعتماد کنه؟ حالا انتظار داشتی ازت معذرت خواهی کنه؟ یا حداقل بهت لبخند بزنه؟ فکر کردی چون بقیه بهت احترام گذاشتن واقعا لیاقتشو داری؟

سر دردناکش رو بین دستاش گرفت و نالید:

+ احمق... من یه احمقم.

......

جلسه‌ی دادگاه تموم شده بود و حالا فقط پیرمردی که روی صندلی نشسته بود و به روبه‌رو چشم دوخته بود و پارک چانیولی که مشغول جمع کردن وسایلش بود توی سالن مونده بودن.

+ فکر نمیکردم امروز ببینمت.

پیرمرد شکست‌خورده بدون اینکه صورتش رو برگردونه به آرومی زمزمه کرد و باعث شد چانیولی که وسایلش رو جمع کرده بود و کیفش رو میبست نگاهی بهش بندازه.

- این روزا اتفاقات غیر منتظره‌ی زیادی میفتن.

پیرمرد پوزخندی زد و سمت چانیول برگشت.

+ به‌خاطر چقدر پولِ بیشتر باعث این اتفاق غیر منتظره شدی؟

صدای خنده‌ی بلند چانیول سکوت کوتاه ایجاد شده رو شکست.

- پول؟ مگه یه حسابدار ساده میتونه چقدر پول داشته باشه که بتونه حق وکالت منو بده؟

+ داری مزخرف میگی پارک.

- کیم مثل اینکه یادت رفته من به همون اندازه که میتونم بی‌رحم باشم میتونم انسان دوستانه هم رفتار کنم!

لبخندی زد و ادامه داد:

- حسابدار بیچاره انقدر ترسیده بود که اومد و التماس کرد تا نجاتش بدم، من اندازه‌ی تو سنگ نیستم کیم، دلم براش سوخت و نجاتش دادم.

سرش رو پایین انداخت و نگاه متاثرش رو از پیرمرد گرفت.

+ احساساتت برام مهم نیست پارک، تو منو نابود کردی، تمام اموالم رفت و خودمم گوشه‌ی زندان میپوسم، دیگه کی مونده که منو نجات بده؟ پسرام کشته شدن و تو... توی کثافت گفتی این پرونده رو قبول نمیکنی و دقیقا وقتی همه چیز به نفع من بود پیدات شد و با اقدام انسان دوستانه‌ت نابودم کردی، لعنت... لعنت بهت پارک همش تقصیر توئه!

پیرمرد فریاد زد و چانیول به آرومی سرش رو بالا آورد، نگاهش فرق کرد و حالا مثل همیشه به نظر میرسید، سرد... بی‌رحم و کثیف!

- درسته... حق با توئه پیرمرد، به نظرت چیزی هست که توی اینا من بخوام و انجام نشه؟ به خاطر حرف یه بیگناه رهات کردم و تو نابود شدی... به همین سادگی... اگه میخواستم میتونستم نجاتت بدم اما معتقدم دنیا به یه حسابدار ساده بیشتر از یه خوک کثیف احتیاج داره!

پوزخندی به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی پیرمرد زد و از سالن خارج شد.

......

تمام مدتی که آجوما مشغول تمیزکاری بود توی سکوت روی کاناپه نشسته و کتابش رو جلوش گرفته بود.

از وقتی رسیده بود متوجه حالت متفاوت بکهیون شده بود و ناخواسته پوزخند میزد، قطعا آقای پارک تنبیهش کرده بود و به طرز عجیبی کنجکاو بود بدونه چطور تنبیه شده.

با دیدن اینکه بکهیون یک ساعت به یک صفحه زل زده و کتاب رو ورق نمیزنه مطمئن‌تر شد و با لبخند مشغول تمیزکردن شیشه‌ها شد، بکهیون اما ذهنش خالی بود و نمیدونست چند وقته حواسش از متن جلوش پرت شده، از صبح وقتی طولانی مدت مینشست پوست باسنش میسوخت و دوباره اتفاق شب قبل رو یادش مینداخت.

کلافه کتاب رو روی میز پرت کرد و آجوما با صدای بلندش از جا پرید و متعجب به بکهیون زل زد.

بکهیون روی کاناپه به پهلو دراز کشید و تلویزیون رو روشن کرد، کانالا رو بی‌هدف بالا و پایین میکرد و وقتی موزیک ویدیو شادی که چندتا دختر میخوندن و میرقصیدن دید صداش رو تا جایی که ممکن بود بلند کرد و آجوما وحشت‌زده گوشاش و گرفت، صدا انقدر بلند بود که توی کل خونه اکو میشد.

بکهیون با دردی که توی گوشاش حس میکرد چشماش رو بست و سعی کرد سوالایی که مدام توی ذهنش وول میخوردن دور بریزه... سوالایی مثل:

این وضعیت چقدر ادامه پیدا میکنه؟

چقدر دیگه میتونه تحمل کنه؟

چرا روزا روشن‌تر نمیشن؟

آینده چه شکلیه؟

قراره همیشه توی این خونه زندانی بمونه؟

این زندان و اون زندان چه فرقی داشتن؟

همیشه انقدر احمق و ترسو میمونه؟

انتخاب درستی کرده؟

پارک بکهیون خوشحال‌تر از بیون بکهیونه؟

با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ش چشماش رو باز کرد و آجوما رو دید که کلافه نگاهش میکنه.

تلویزیون رو خاموش کرد و خونه به سرعت توی سکوت فرو رفت و آجوما بی هیچ حرفی دوباره مشغول کارش شد.

بکهیون ناخودآگاه یاد وقتی افتاد که آجوما بهش گفته بود پیک آدرس رو اشتباه اومده، توی پرسیدن سوالش تردید داشت ولی ترجیح داد بپرسه و سمت اجوما چرخید.

- آجوما؟

+ بله آقا؟

بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد ولی با جمله‌ی بکهیون به سرعت سمتش برگشت.

- دیروز پیک چی تحویلت داد؟

زن متعجب از لحن جدی و اطمینانی که توی جمله‌ش بود خونسردیش رو از دست داد، بکهیون طوری حرف میزد انگار مطمئن بود چیزی تحویل گرفته!

سعی کرد کمتر دستپاچه به نظر برسه و با مظلومیت ساختگی جواب داد:

+ دیروز هم بهتون گفتم که آدرسو اشتباه اومده بود حتی وقتی آقای پارک باهام تماس گرفتن گفتم که من هیچ پوشه‌ای تحویل نگرفتم.

بکهیون نگاه مشکوکی بهش انداخت و کلمه‌ی پوشه توی گوشش زنگ زد، یادش میومد ددیش پشت تلفن به آجوما فقط گفته بود که یه سری مدارک بودن و به اینکه توی پوشه باشن اشاره‌ای نکرده بود!

- م...متوجه شدم.

حس بدی کل وجودش رو گرفت و با فکر به اینکه ممکنه آجوما مدارک رو قایم کرده باشه سرش رو برگردوند تا آجوما چشمای سردرگم و غمگینش رو نبینه.

ممکن بود انقدر ازش متنفر باشه که همچین کاری بکنه؟

مگه بکهیون چه اشتباهی کرده بود؟

چرا همه انقدر ازش متنفر بودن؟

نکنه لوهان هم ازش متنفر شده بود؟

کمی صبر کرد تا آجوما شک نکنه و بعد از نیم ساعت با لبخند ساختگی گفت:

- آجوما امروز خیلی خسته شدی زودتر برو خونه ناهار امروز خیلی خوش‌مزه بود برای لوهان هم ببر یه‌کم دیگه از مدرسه میاد حتما خیلی خسته‌ست.

زن که هنوز استرس داشت سرش رو تکون داد و وسایل تمیزکاریش رو برداشت و رفت تا سرجاشون قرارشون بده.

با فاصله گرفتنش و چیزی که به ذهنش رسید وحشت‌زده ایستاد، مدارک هنوز توی یکی از کشوهای آشپزخونه بودن و اگه بکهیون پیداشون میکرد متوجه دروغش میشد، به سرعت برگشت تا مدارک رو برداره و با ورودش به آشپزخونه بکهیون رو دید که روی کانتر نشسته بود و بستنی میخورد.

بکهیون با زیرکی جایی نشسته بود که به همه‌ی آشپزخونه دید داشته باشه و با وجود لبخند زورکی‌ای که روی لباش داشت، نگران رفتار آجوما رو زیر نظر گرفته بود.

آجوما با لبخند دستپاچه‌ای خودش رو مشغول برداشتن غذا برای لوهان نشون داد و تا جایی که ممکن بود کارش رو آروم انجام میداد تا شاید بکهیون بستنیش رو تموم کنه و بیرون بره.

بعد از نیم ساعت، ناامید ظرفای غذا رو برداشت و تعظیم کرد.

+ روزتون بخیر آقا.

بکهیون به تکون دادن سرش اکتفا کرد، وقتی صدای در رو شنید سمتش دوید تا مطمئن بشه آجوما رفته، دوباره به آشپزخونه برگشت و مضطرب لبش رو به دندون گرفت.

باید میگشت؟

اگه واقعا پیداشون میکرد چی؟

اگه آجوما واقعا این‌طور اذیتش کرده بود چی؟

باید چی‌کار میکرد؟

چطور قلبش رو آروم میکرد؟

......

روبه‌روی مرد میانسال نشسته بود و بی‌توجه به چشمای نگران مرد به آرومی قهوه مینوشید، فضای کلاسیک عمارت و خدمتکارایی که این‌طرف و اون‌طرف میرفتن روی اعصابش بودن.

+ پارک؟

مرد صداش کرد و چانیول نگاهش رو از قهوه‌ش گرفت.

- بله؟

+ چی شد؟ موفق شدی؟

- اوه... دارین ازم میپرسین؟ یعنی مطمئن نبودین؟

با تمسخر پرسید و منتظر واکنش مرد شد.

+ البته که بودم فقط وقتی سنت میره بالا نگرانیات بیشتر میشن.

مرد با خنده گفت و چانیول تنها چشمای سردش رو به خنده‌ی مضحکش دوخته بود و با خودش فکر میکرد که چطور انقدر موجوداتِ اضافی روی زمین وجود دارن!

- حسابداره بیچارمون پیروز شد و با مدارکی که داشت کل شرکت کیم نابود شد.

چانیول با لبخند رضایتمندی گفت و این بار صدای خنده‌ی مرد فضا رو پُر کرد.

+ این عالیه پارک، حالا دیگه کسی نمیتونه منو زمین بزنه.

- ا...

صدای پاشنه‌هایی که به سرامیک میخوردن مانع ادامه‌ی حرفش شد و چانیول به نزدیک شدن دختر جوون و زیبایی که لباسش بیش از حد باز بود خیره شد.

چند دقیقه‌ی بعد دختر روی پای مرد نشسته بود و چانیول با پوزخند به بوسه‌شون نگاه میکرد، طوری همو میبوسیدن که انگار چانیول اونجا حضور نداره... چه بی‌احترامی‌ای!

بدون حرفی از جاش بلند شد و بعد از قرار دادن مدارک لازم روی میز ترجیح داد از اون محیط مزخرف دور بشه.

هنوز از خونه خارج نشده بود که دستی بازوش رو گرفت.

+ اوپا؟

دختر با لحن لوسی گفت و پوزخند روی لبای چانیول پررنگ‌تر شد.

- چطور اربابت رو ول کردی و اومدی اینجا؟

+ اربابای جدید رو دوست دارم... مخصوصا اگه جوون و خوش‌قیافه باشن.

دختر به راحتی گفت و بدون اینکه به چانیول فرصت بده روی پنجه بلند شد تا لباشون رو بهم برسونه اما چانیول دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی دختر گذاشت و کمی از خودش دورش کرد.

- اشتباه نکن... من لبای کثیفو نمیبوسم.

دختر اهمیتی به تحقیر جمله‌ی چانیول نداد و با چشمای خمارش دستش رو گرفت

+ بیا بریم بالا.

چانیول با فکری که به ذهنش رسید پوزخندی زد و دنبال دختر راه افتاد.

......

پوشه‌ی زرد رنگ رو روی میز جلوش گذاشته بود و با ناباوری نگاهش میکرد.

درست حدس زده بود... آجوما مدارک رو تحویل گرفته بود، مخفیشون کرده بود و حالا نمیدونست پشت تلفن چه چیزی به ددیش گفته بود که انقدر عصبانیش کرده بود که کتکش بزنه!

تنبیه دیشب هم کتک حساب میشد دیگه؟

هم درد داشت و هم قلبش رو شکسته بود پس هیچ فرقی با مشت و لگد نداشت!

حالا نمیدونست باید چه حسی به ددیش داشته باشه، بین دو نفر مونده بود و نمیدونست باید چی‌کار کنه، همه چیز رو به ددیش بگه و ازش بخواد بهش اعتماد کنه؟

ولی این‌جوری حتما آجوما اخراج میشد و لوهان بدون حقوق مادرش نمیتونست زندگی کنه.

کلافه موهاش رو چنگ زد و بلند شد، پوشه رو روی کانتر گذاشت و سمت پیشبندش رفت، بهتر بود ذهنش رو مشغول کنه.

چند ساعتی مشغول پختن غذا بود و تقریبا همه‌ی مواد یخچال رو تموم کرده بود.

چهار مدل مختلف غذا درست کرده بود و بالاخره با آماده شدن پاستایی که از ددیش یاد گرفته بود گاز رو خاموش کرد.

به میز که پر شده بود زل زد و نفس عمیقی کشید، قبل از اینکه ساعت رو چک کنه صدای باز شدن در رو شنید و خیلی طول نکشید ددیش با پاکت خرید بزرگی وارد آشپزخونه شد و بعد از نگاه کردن به میز به چشماش خیره شد.

- بکهیون؟ تا اونجایی که میدونم ما دو نفریم، دقیقا چرا همه‌ی یخچالو برای یک وعده شام خالی کردی؟

بکهیون نگاه درموندش رو به میز داد، حق با ددیش بود...

انقدر عصبی بود که چند ساعت خودش رو با آشپزی مشغول کرده بود و حالا یه میز پر از غذا جلوش بود.

لباش رو آویزون کرد و با همون پیشبند که کوچیک‌تر نشونش میداد سمت دیگه‌ی میز رفت.

+ خب گرسنه‌م بود... میتونم همشونو بخورم.

با لحنی که هنوز کمی دلخور بود گفت و باعث شد چانیول پاکت رو کنار بذاره و سمتش بره.

- خوبه... من گرسنه‌م نیست و تو میتونی همشو بخوری.

با بدجنسی گفت و روی صندلیش نشست.

بکهیون به حماقتش لعنتی فرستاد، حالا ددیش تا زمانی که همه‌ی اون غذاها رو بخوره نگاهش میکرد.

سرجاش نشست و دید که ددیش انگار چیز هیجان‌انگیزی رو تماشا میکنه دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و بهش زل زد، لبخند زورکی زد و چاپستیکش رو توی دستش گرفت، زیر نگاه تیز چانیول شروع به خوردن کرد.

چانیول به هیچ عنوان قصد نداشت بیخیال بشه و بکهیون نمیخواست جلوی ددیش احمق به نظر برسه، لپ‌هاش رو پر کرد و برای اینکه بتونه قورتش بده لیوانش رو پر از آب کرد اما قبل از اینکه بتونه لیوان رو به دهنش نزدیک کنه چانیول نزدیکش شد و توی فاصله چند سانتی صورتش قرار گرفت.

چشماش تا آخرین حد ممکن گرد شدن و دهنش که پر بود مانع این میشد بتونه حرفی بزنه.

- بکهیون... میخوای کاری کنم که لپای کیوتت راحت‌تر خالی بشن؟

بکهیون شوکه چند بار پلک زد و با حرکت بعدی چانیول سر جاش خشک شد، چانیول فاصله‌شون رو از بین برده بود، گونه‌ش رو بین دندوناش گرفته بود و فشارش میداد.

دقیقا چرا ددیش داشت گازش میگرفت؟

همون‌طور که سر جاش ثابت شده بود متوجه بوی عجیب و تازه‌ای شد، مطمئن بود ددیش ادکلنش رو عوض نکرده پس این بوی کی بود؟

ناخودآگاه نگاهش به گردن چانیول افتاد، یه تیکه‌ش رنگ قرمز عجیبی داشت، همرنگ کبودیای گردن خودش نبود اما قرمز رنگ بود.

وقتی چانیول گونه‌ش رو ول کرد بی‌توجه به دردی که داشت انگشتش رو روی قرمزی کشید و با تعجب به قرمزشدن دستش خیره شد.

+ این چیه؟

با تعجب پرسید و چانیول به راحتی جواب داد:

- رُژ لب.

+ رُژ؟ رُژ چیه؟

- زنا برای قرمز شدن لباشون استفاده میکنن.

+ زن؟

- آره.

چانیول به راحتی گفت و بکهیون هم تنها با تکون دادن سرش موضوع رو به فراموشی سپرد!

قبل از اینکه چانیول بلند بشه نگاهش به پوشه‌ی زرد رنگ روی کانتر افتاد و با نگاه مشکوکی به بکهیون زل زد.

بکهیون متوجه شد مدارک رو شناخته پس سرش رو پایین انداخت.

+ همون مدارکین که دنبالشون میگشتی.

چانیول اخم کرد.

- دارم میبینم، دقیقا اینجا چی‌کار میکنن؟ فکر کردم خوب بهت فهموندم که باید اشتباهتو قبول کنی.

بکهیون نفس عمیقی کشید و توضیح داد:

+ چند روز پیش پیک آورد، نمیدونستم چیه و گذاشتمش توی کشوی آشپزخونه، دیشب انقدر ترسیده بودم که یادم نیومد و خب... ددی... گفته بودی دیروز رسیدن.

چانیول بلافاصله متوجه شد چه اتفاقی افتاده.

تناقضی که بین حرفای آجوما و بکهیون بود به راحتی بهش فهموند آجوما مدارک رو مخفی کرده فقط نمیفهمید چرا بکهیون سعی داره این موضوع رو ازش مخفی کنه... شاید چون این اولین باری بود که به پسر کوچولوش خیانت شده بود!

اگه بکهیون قصد داشت این موضوع رو مخفی نگه داره ترجیح میداد صبر کنه تا نقشه‌ی مسخره‌ی فداکاریش شکست بخوره و خودش متوجه بشه از خودگذشتگی برای دیگران کار بی فایده و احمقانه‌ایه!

+ تو... حرفامو باور نکردی.

چانیول سعی کرد عصبانیتش رو بروز نده، نزدیک بکهیون شد و بی‌توجه به حرفش گفت:

- دیگه اون پرونده‌ها به دردم نمیخورن ولی کاری که کردی اشتباه بود و منم مطمئن شدم که دیگه تکرارش نکنی، این موضوع همین‌جا تموم میشه و نمیخوام چیزی درموردش بشنوم.

با قاطعیت به چشماش خیره شد و ادامه داد:

- بکهیون... میخوام به چیزی که میگم خوب فکر کنی... شاید کثیف بودن آخرین انتخاب هر کسی باشه اما اگه باهوش باشی و کمی بیشتر بهش فکر کنی میفهمی که "تنها انتخابه" ممکنه الان منظورمو نفهمی و درکش نکنی یا حتی باهاش مخالف باشی اما اگه آدمارو بیشتر بشناسی میفهمی که تنها راهه راحت زندگی کردن بینشون اینه که از اونا بیرحم تر باشی و به خاطر کثیف شدنِ وجدانت حسرت نخوری... فقط خودت مهمی و خودت! به نظرت میتونی انقدر قوی بشی؟ به نظر من بکهیونی که میذاره آدما تاوان اشتباهاتشون رو بدن خیلی جذاب‌تر از یه بکهیون فداکاره! پارک بکهیون... باور کن... باور کن آدما لیاقت و ارزش فرصت دوباره رو ندارن!

Continue Reading

You'll Also Like

1.8K 456 5
قرار اینجا خونه‌ی سکای باشه... 💦 داستانک‌های کوتاه و دوست داشتنی... 💢 شاید روزی این داستان‌ها رو تبدیل به مینی‌فیک کردم. 💢 نویسنده: تدی 🐻
2.8K 777 10
Main Couple: SeKai- KaiHun Genre: Dram- Historical- Fantasy- Smut Writer: Hedilla +شنیدم خطرناکه. -برای چی؟ +چند سال پیش معشوقه اش رو از دست داد، کشت...
5.1K 1.4K 4
multi_shot چند_شاتی Dreamy_Kidnapper 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️moonland ♾♾♾♾♾♾ ♾♾♾♾♾ ♾♾♾♾ ♾♾♾ ♾♾ ♾ 📌➿ couple: chanbaek 📌➿ Genre:romance,fluf,smut 📌➿ Episode:...
3.8K 339 9
شیپ: تونی و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: تونی استارک، پسر استارک بزرگ که مخفیانه گی، برای رسیدن به میراث خانوادگیش و اصرار پدر هموفوبیکش، تن به ازدو...