دیوارِ بیست و هفتم.
مرد عاشق برای ملاقاتی که نمیدونست آخرین باره یا نه بیش از اندازه بیقرار بود. کشندهترین احساسی که توی وجودش بود شرم بود. جیوون خودش رو کم و ناکافی میدید. اون اندازهی بکهیون و همسرِ قانونی و واقعیاش تحصیلات نداشت، از اعتبار بالای اجتماعی برخوردار نبود و حتی پاسپورت معتبری نداشت تا برای ویزا اقدام کنه و همراه بکهیون به دانمارک بره. خودش میدونست که پسر واقعیِ اون رئیس جمهورِ عوضیه اما هرگز از لحاظ درونی همچین احساسی نداشت که بکهیون جاش رو گرفته. جیوون از دیدگاه خودش به قدری پوچ و توخالی بود که حتی لیاقت خداحافظی بکهیون رو نداشت اما اون داشت به ملاقاتش میومد.
تیشرت مشکی اورسایزش رو توی تنش مرتب کرد و به بکهیونی که با قدمهای بلند به سمتش میومد خیره شد. زمانی که پسر خودش رو توی بغلش پرت کرد دستهای جیوون توی هوا موند. جنونِ شدید لمس کردنش رو نمیتونست تسکین بده اما حالا که بکهیون این مدلی بغلش کرده بود، بهت زده شد. آب دهنش رو قورت داد و بوسهای روی موهای قهوهای و خوشبوش کاشت. هنوز داخل کلبه نرفته بودند. عطر قطرات بارونِ نشسته روی درختها، توی ریههاشون میپیچید و سرحالشون میکرد. بکهیون سرش رو بالا گرفت و بهش خیره شد. لبخند روشنی زد و روی انگشتهای پاش بلند شد تا راحتتر بغلش کنه.
دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و با صدای غمگینی که با لبخندش تناقض داشت گفت: هیونگ...من یه دختر کوچولو توی خونه دارم که اگه زیادی بمونم اینجا بیقراری میکنه. فقط اومدم خداحافظی کنم باهات...میرم دانمارک اما زود برمیگردم. وقتی برگشتم دیزی رو نشونت میدم. کلی حرف باهات دارم. الان نمیتونم پیشت بمونم اما...
جیوون دوباره بکهیون رو توی بغلش کشید تا عطش بوسیدن لبهاش رو خاموش کنه. چه خداحافظیِ تلخی توی تقدیرش بود، بدونِ بوسه.
-خوب شو. دربارهی عملت شنیدم. خوب میشی، فهمیدی؟ مجبورت نمیکنم بهم زنگ بزنی من خودم خبرها بهم میرسه اما دارم بهت میگم که خوب بشی. خواهش نیست، چیزیه که هیونگت گفته و باید اجراش کنی.
بکهیون بخاطر حرف آخرش خندهی تلخی کرد و سرش رو تکون داد. دوباره از بغل جیوون در اومد و آستینهای بلیز سفیدش رو پایین کشید.
انگشت کوچکش رو جلوی صورت جیوون گرفت: بیا قول بدم.
جیوون بوسهی ناگهانیای به انگشتش زد که لبخند بکهیون رو محو کرد. صداش رو صاف کرد و با خونسردی گفت: همینکه بگی کافیه. برو دیرت نشه.
-خداحافظیمون کوتاهه چون خداحافظی نیست.
بکهیون گفت و اشارهای به پشت سرش کرد: تاکسی توی جاده منتظرمه.
-منتظر میمونم تا برگردی.
پسر کوچکتر لبخند پررنگی زد و همونطور که خاطرات به سرش هجوم میاوردند عقب عقب رفت، تا زمانی که از نگاهِ عاشق جیوون محو شد.
جیوون قول داده بود که بیاد، نجاتش بده و با هم فرار کنن. حالا بکهیونِ نوزده ساله که قلب شکسته و دردمندش رو بخاطر عشق اولش، چانیول، توی آخر خط میدید توی کافهی قدیمی و تاریک منتظر هیونگش نشسته بود تا حداقل با یک توضیح بیاد.
روحش هم خبر نداشت که جیوون توی مراسم خاکسپاری مادرش چه چیزهایی شنیده و به چه مرزی از جنون رسیده. اگر میدونست بهش حق میداد اما مشکل این بود که هیچ چیز نمیدونست.
زمانی که صندلی کشیده شد و پسرِ بلندتر رو به روش نشست نفس بکهیون حبس شد. دلتنگش بود و تشنهی شنیدنِ جملاتِ محبت آمیزِ همیشگی، اما جیوون انگار یخ زده بود.
پسر بیست و شش ساله طوری نگاهش میکرد که انگار همهچیز رو فراموش کرده بود و حالا یک غریبه رو به روش نشسته بود. بکهیون از قبل عصبانی بود و میخواست فریاد بکشه اما خشکش زد.
-ه-هیونگ؟
-بله بکهیون؟
-چرا نیومدی فرار کنیم ها؟ میدونی چقدر منتظر بودم؟ گفتی بعد از خاک سپاری مادرت میای اما نیومدی... من دوباره با اون بابای روانیم دعوام شد و تو نبودی هیونگ! دارم دیوونه میشم...
پسر پاکت سیگارش رو روی میز پرت کرد و یک نخ بیرون کشید. گوشهی لبش گذاشت و با فندک نقرهای رنگ روشنش کرد. پوک عمیقی بهش زد و قبل از اینکه کامل کام بگیره بکهیون سیگار رو با حرص از میون لبهاش کشید و روی لبهای خودش گذاشت.
نگاه خیرهی جیوون فقط به تضاد سیگار پهن و انگشتهای باریک و ظریفش افتاد. طوری مبهوت بود که خاطرهی اولین و آخرین بوسهشون از جلوی چشمش رد شد و گیجگاهش تیر کشید.
لعنت به وجود مریضش. از خودش متنفر بود. تپش قلبش رو با سر کشیدن بطری آبی که متعلق به بکهیون بود آروم کرد و با صدای خشدار گفت: زندگی با پدرت رو یاد بگیر...یه شرایطی بود که نشد بیام. نمیشه بیام دیگه هیچوقت.
بکهیون قبلا مرده بود. زمانی که چانیول توی ماشین گفته بود ازش متنفره و باید آرزو کنه که هرگز دوباره ملاقاتش نکنه از درون مرد و حالا جیوون دیگه نمیتونست آخرین روزنههای امید به آینده رو توی وجودش بکشه، چون آیندهای نبود. پوزخندی زد و آخرین پوک رو به سیگار جیوون زد و توی جاسیگاری قهوهای رنگ خاموشش کرد. از پشت میز بلند شد و به سمت صندلی جیوون رفت. خم شد تا صورتهاشون رو به روی هم قرار بگیره.
جی وون واکنش تدافعی نشون داد. صندلیاش رو عقب کشید تا از پسر فریبندهی رو به روش فاصله بگیره اما بکهیون دستش رو پشت صندلی برد و دوباره جلو کشیدش. صورتهاشون چند میلی متر فاصله داشت و جیوون خیره به لبهای بکهیون بود.
پسر موقهوهای پوزخندی زد و زمزمه کرد: زیر چشمهامو میبینی؟ سیاه شده. صورتمو میبینی؟ یه چیزیه میون زرد و رنگ پریدگیِ بیاندازه...اما جی...قلبمو نمیبینی. پاره پارهست. بهش عادت کنم؟ خیلی خب. به پدرم عادت میکنم. میدونستم تو هم یه روز خسته میشی ازم. سوهو هم خسته شده. امشب میخوام برم با اون پسره که از دبیرستان عاشقم بود شاید یکم از حس رقتانگیزِ تخمیای که دارم کم بشه.
خواست راهش رو کج کنه که جیوون دستش رو کشید. تعادلش رو از دست داد و از پشت توی بغلش افتاد. جیوون دستهاش رو روی شکمش قفل کرد و چونهاش رو روی شونهی بکهیون گذاشت. توی گردنش نفس کشید و پسر توی بغلش لرزید.
-جلوی در تاکسی میگیری. میری خونه یا کتابخونهی مرکزی. درسهات رو میخونی و شب قبل از یازده و نیم توی تختتی. صبح صبحونه میخوری و برام عکس میفرستی که توی راه دانشگاهی. این خواهش نیست بکهیون! چیزیه که هیونگت گفته و باید اجراش کنی.
با حرص توی گوشش گفت و بعد بدن پسر رو آزاد کرد.
بکهیون یک نفس عمیق کشید و تلو تلو خوران، بدون اینکه نگاهش کنه از کافه بیرون رفت. تاکسی گرفت و خودش رو به خونه رسوند. با ذهن بیتمرکزش درسهاش رو خوند و شب طبق ساعتی که جیوون گفته بود، توی تخت بود.
وارد کلبهاش شد و به میز خیره شد. برای بکهیون شیرکاکائو و کیک موردعلاقهاش رو آماده کرده بود. کی انقدر بزرگ شده بود که حتی یک بچه هم داشته باشه و نتونه چند دقیقه بیشتر پیش جیوون بمونه؟
آهی کشید و خودش رو روی کاناپه پرت کرد. برشی از کیک رو برداشت و توی دهنش گذاشت. با بغض جویدش و به حرفهای پارک فکرکرد. اون مرتیکه مثل همیشه حرفهای گنگ و نامشخص بهش زده بود که فقط جیوون رو نگران کنه. گفته بود جیوون باید کم کم شروع کنه و مراقب بکهیون باشه و پسر هیچ ایدهای نداشت منظور اون مردِ لعنتی چه نوع مراقبتیه.
🍂🍂🍂🍂🍂
بکهیون دقیق نگفته بود که کجا میره و ذهن درگیر چانیول هم اجازهی فکرکردن بیشتر بهش نداده بود. دیزی رو همراهِ چمدونهاشون به جیا سپرد و از خونه بیرون رفت. ماشین رو به سمت جایی روند که حس میکرد ممکنه جواب سوالهاش رو بگیره. آرزو میکرد که اون انبار لعنتی باباش خالی باشه اما زمانی که سوریون رو درحال سیگار کشیدن دید، یک قدم عقب رفت. تصمیم داشت قبل از اینکه دیده بشه از انبار خارج بشه اما صدای پاشنههای کفش مادرش متوقفش کرد.
-چانیول؟
به سمت صدا برگشت و تعظیم کوتاهی کرد. نگرانی توی چهرهاش موج میزد. سوریون با بیخیالی گفت: شنیده بودی که قراردادهای بابات همه توی دفتر این انباره...میخواستی چک کنی و ببینی توی دانمارک قراره چه خبر باشه، نه؟
-آره. همینطوره.
با اعتماد به نفس بیشتری گفت.
سوریون لبخند پررنگی زد و دستش رو به سمت چانیول دراز کرد: خب چرا اول از هرچیزی از مادرت نمیپرسی؟
-شاید چون بهتون اعتماد ندارم.
-الان میخوای چیزی بشنوی؟
دست زن رو غیرارادی گرفت و دنبالش رفت. یک بخشی از وجودش بهش میگفت که سریعتر از اونجا بره و بخش دیگهی وجودش میخواست از همهچیز سر دربیاره.
ساعتی بعد توی مسیر برگشت به خونه، با وجودِ اینکه تحت تاثیر مقدار زیادی آرامبخش بود، سریع و دیوانهوار ماشین رو میروند. با نفس نفس جلوی در توقف کرد و سرش رو به فرمون تکیه داد. نمیدونست بکهیون برگشته یا نه، آرزو میکرد که برنگشته باشه.
ضربهای به شیشهی ماشین خورد و مجبور شد سرش رو بلند کنه. بکهیون، لبخند به لب، با مشت دیزی به شیشه کوبید. دخترشون تلاش میکرد مشتش رو توی دهنش ببره و بکهیون مدام مانعش میشد. حالش داغون بود اما لبخند زد و قفل در رو باز کرد. بکهیون با احتیاط، طوری که سر دیزی آسیب نبینه سوار ماشین شد و لبهاش رو به لبهای چانیول رسوند. با لبخند عقب کشید و گفت: حدس زدم ممکنه نگران باشی برای شرایط دیزی. بیون کلی عکس فرستاده از خراب شدهاش توی دانمارک. یه اتاق برای دیزی درست کرده. اگه نقشهی بدی داشت اینکارا رو نمیکرد...دیگه نگران هیچی نباش. به این فکرکن با وجود اینکه دیزی شناسنامه و پاسپورت نداره خودمون نمیتونستیم همینطوری عادی ببریمش. حالا با وجود هواپیمای بیون میشه راحت رفت و کارا رو انجام داد. نگران منم نباش. دوباره با دکتر حرف زدم. توی اون دو روز قبل از عمل کلی آزمایش میگیرن ازم و اگه بدنم آمادگیشو نداشته باشه بهمون میگن..
چانیول در جواب تمام جملاتش فقط لبخند سردی زد و نگاهش رو به رو به روش داد.
-یول؟
فرمون رو توی مشتش فشرد و با لحن آرومی پرسید: کجا رفته بودی؟
-جایی کار داشتم.
-کجا؟
بکهیون هوفی کشید: دوباره شروع شد؟
چانیول اینبار داد نزد، اخم هم نکرد. سرش رو به سمت پسر کنارش برگردوند و با چشمهای بیحال و صورتِ آروم لب زد: نباید بدونم کجا میری؟ باشه... وسایل رو اگه جمع کردین بیاین بذارین تو ماشین. جیا هم بگو بیاد سوار شه دیگه حال ندارم بیام تو.
-قرصهاتو برداشتی؟
-هوم.
پسر نیمرخ دیزی رو به قفسهی سینهاش چسبوند و همونطور که کمرش رو نوازش میکرد زمزمه کرد: پیش یکی از دوستام بودم...در حد ده دقیقه. برای خداحافظی رفتم. نمیشناسی.
-بهش میگی هیونگ؟
-ها؟
چشمهای بکهیون از تعجب گرد شد و با شتاب سرش رو بالا برد.
-بهش میگی هیونگ؟ یه بار توی خواب و بیداری ازش حرف زدی. گفتی وقتی میری پیشش اذیتت نمیکنه مثل من...میذاره راحت بخوابی.
صدای چانیول پر از ناامیدی و حسرت بود. چیزی که بکهیون نمیفهمیدش. شوکه شده بود. نمیدونست چانیول چطور همهچیز رو کنار هم گذاشته و به این نتیجه رسیده پس فقط از شدت شوک بغض کرد.
با لحن نامطمئن پرسید: این حرفا چیه میزنی؟ من یه چیزی پروندم قبلا...چرا جدی میگیری؟ آره بهش میگم هیونگ. دوست خیلی قدیمیایه. از دانمارک که برگشتیم آشناتون میکنم.
-تا الان چرا نکردی؟
-چون تنها کسی بود که مقابل بیون ازم محافظت میکرد. هیچکی خبر نداره که دوباره در ارتباطیم حتی سوهو. کسی هم نباید متوجه بشه.
چانیول سرش رو تکون داد: باشه. ممنونم که بهم گفتی. اگه میتونی لباسهای دیزی رو کمتر کن. توی هواپیما گرمش میشه. به جیا هم بگو سریعتر حاضر بشه.
بکهیون نفسش رو با آسودگی بیرون داد و قبل از اینکه همراه دیزی از ماشین پیاده بشه زیرلب باشهای گفت.
🍂🍂🍂🍂
شبیه به یک تیم شکست خورده بودند که چند قدم با سقوط فاصله داشت. روزهای سختِ گذشتهشون حالا مثل یک رویای دوردست بود و عملا مثل مجرمهای فراری زندگی میکردند؛ با این تفاوت که دیگه امیدی برای ادامه نبود. اونها مثل یک خانواده بودند. ناپدید شدن سوجین براشون دردناکتر از حد تصور بود و بی توجهیِ رئیسشون به این غم و غصه دامن میزد.
سیری عملا افسرده شده بود. بعضی روزها دخترها به زور از اتاقش بیرون میکشیدنش و بهش غذا میدادند و بعد با گریههای شدیدش به اتاق برمیگشت. نمیدونست سوجین کجاست، غذا میخوره یا گرسنهست، تیم رو لو داده یا هنوز حرفی نزده.
بونهوا پازلی که درحال حل کردنش بود رو با کلافگی بههم ریخت و سرش رو به میز کوبید. میوک که تازهترین اخبار به دستش رسیده بود، صداش رو با جدیت صاف کرد و نگاهش رو از موبایلش گرفت.
-همه گوش کنید چی میگم.
سرهای همهشون بلند شد و نگاهشون رو به میوک دادند.
-سوهو توی سئول دنبال نشونی از سوجینه. برای همین نمیاد. فکر نکنید ولمون کرده.
با گفتنِ اسم سوجین در اتاق سیری فورا باز شد و دختر عینکش رو روی چشمش جا به جا کرد تا راحتتر ببینه.
-تو هم گوش کن سیری. شاید همهتون فکر کنین رئیس بچهبازیش گرفته بوده، این کار رو شروع کرده و حالا دیگه حوصله نداره. میدونم این فکرا توی سر همهتون میچرخه اما اینطور نیست. رئیس مادرش رو بخاطر فعالیتهامون از دست داد. چی از این بالاتر؟ برای همین میخوام جدا از هیجانهای منفی الانتون فکر کنین...به حال رئیس فکرکنین. متاسفانه مریض شده. یه عمل داره که توی دانمارک انجامش میده اما این تمامش نیست. هنوزم هوامون رو داره و هراطلاعاتی اونجا به دست بیاره بهمون میگه. سوهو نمیتونه باهاش بره، من هم نمیتونم. این بار فقط خودشه و خودش. ما هم دیگه نیازی نیست خودمونو قایم کنیم اینجا. بدتر همسایه ها شک میکنن. به زندگی روزمرهتون برسین. برین خرید، تفریح. این بار همه چی رو به خودش بسپارین.
لحنِ جدی و همزمان پر از ملایمتِ میوک کمی حالشون رو تغییر داد. همهشون آرومتر شده بودند به جز سیری.
-عمل رئیس چیه؟
بونهوا با نگرانی پرسید و میوک در جواب فقط شونههاش رو بالا انداخت.
صدای بسته شدنِ در اتاقِ سیری، میوک رو به اون سمت کشوند. خودش هم وارد اتاقش شد و با دیدن دختر که زانوهاش رو بغل کرده بود، آه کشید.
-سیری؟
دختر سرش رو بالا برد و لبخند تلخی زد: چرا انقدر بهم سر میزنین؟ نترسین دیوونه نشدم.
-ما فقط نگرانتیم...
-نباشید. سوجین برمیگرده، منم خوب میشم.
میوک لبهی تخت نشست و دستش رو برای دلگرمی دادن گرفت: فکر میکنی چرا سوجین اینکارو کرد؟ یکی از دلیلهاش خوشبختیتون بود، مگه نه؟ راهی که انتخاب کرد اشتباه بود. وحشتناک بود. اما جدا از انتقام، خندههای تو رو میخواست. همهمون بهتر میدونیم که زندهست و سالمه...پس خودت رو جمع کن. نمیگم الان خوبِ خوب شو اما دست از شکنجهی خودت بردار.
سیری دوباره بیحال شد. از شنیدن این حرفها خسته شده بود. روی تخت دراز کشید و زمزمه کرد: کی تموم میشه؟ رئیس کی تصمیم میگیره بابای آشغالشو نابود کنه؟
-به تصمیم رئیس نیست...وقتش باید برسه. هوم؟
سیری درجواب فقط از ته قلبش آه کشید اما زمانی که میوک خواست از اتاق بره زمزمه کرد: جئون باید بدونه که سوجین کجاست...
میوک ابروهاش رو بالا داد: جئون؟
-جئون جانگکوک. دوست رئیس. من خودم آمار کاراشو درآوردم و دادم به رئیس...اما چون دوستشه زیاد به قضیه دامن نزد... اگه به رئیس نگیم و خودمون...
صدای میوک بلند شد و با عصبانیت گفت: به رئیس نگیم؟ میفهمی چی میگی؟ یادت نره اگه بخوام میتونم از گروه اخراجت کنم سیری. به خودت بیا. با تیم میمونی و مثل دوست دخترت کارای احمقانه انجام نمیدی!
در رو با شدت بههم کوبید و از ساختمون بیرون رفت. بدون بکهیون و سوهو کنترل شرایط واقعا براش سخت بود.
🍂🍂🍂🍂
بکهیون بنابر حال و هوای روحیاش، کتابهایی که میخوند و رشتهای که دوست داشت، هیچوقت خودش رو توی دستهی افرادِ امیدوار به آینده و زندگی قرار نمیداد.
اما این روزها حالش خوب بود؛ کنارِ چانیول و دیزی.
زمانی که منتظر بود هواپیما از لحاظ فنی مورد بررسی قرار بگیره و وسایلشون به هواپیمای اختصاصی پدرش منتقل بشه، به این فکرکرد که چندسال بعد دوست داره همراه چانیول و دیزی دوباره سفر کنه، به شکلِ دیگهای.
دوست داشت سوارِ یک هواپیمای عادی باشه، مثل آدمهای عادی دنبال صندلیاش بگرده و بعد درحالی که تلاش میکنه دیزی رو آروم نگه داره سرش رو روی شونهی چانیول بذاره و چشمهاش رو ببنده.
نمیدونست چرا باید همچین مسائل سادهای براش آرزو باشه اما علت همهی این ماجراها جلوی چشمش نشسته بود.
دستِ چانیول رو توی دستش گرفت و سرش رو روی شونهاش گذاشت. پدرش نگاهش رو برگردوند و بکهیون پوزخند زد.
-مامان بابات نمیرسن چرا...
بکهیون زیرلب زمزمه کرد.
-تا زمانی که تو خاک کرهایم آرامش دارم پس هرچی دیرتر بیان بهتر.
چانیول درحالی که حواسش به دیزی توی بغل جیا بود، گفت.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که سوریون و پارک رسیدند. نگاهی که چانیول و مادرش بههم انداختند پر از حرف بود، چیزی که نه بکهیون متوجهاش شد و نه بقیه. سوریون یک لبخند محو به چانیول زد اما پسرش نگاهش رو ازش گرفت و همراه بکهیون از روی صندلی بلند شد. جیا کنارشون ایستاد و اون سه نفر، اول از همه سوار هواپیما شدند.
بکهیون به این بهونه که حالش بد میشه توی جلوییترین ردیف نشست و چانیول هم کنارش. دلیل اصلی این بود که نمیخواست نگاهش زیاد به همسفرهای بیش از اندازه دوست داشتنیاش بیفته. همونطور که میخواست سرش رو به شونهی چانیول تکیه داد. دیزی خوابش برده بود پس نگرانیای براش وجود نداشت. هواپیما دقایقی بعد داشت پرواز میکرد و بکهیون هیچ ایدهای نداشت که چانیول چرا انقدر گرفتهست، چرا انقدر بیپروا الکل مینوشه و چرا لبخندهاش سرد و مصنوعی بهنظر میرسند.
-چانیول؟
-بله؟
-مشکلی هست؟
-نه. میخوام بخوابم.
با گیجی زمزمه کرد و چشمهاش رو بلافاصله بست. بکهیون آهی کشید و کمربندش رو باز کرد. از روی صندلی بلند شد تا به دستشویی بره. چشمهاش به خانم پارک افتاد. زن بهش لبخند زد و بکهیون بهطرز عجیبی تا توی استخوانهاش احساس درد کرد. ناخودآگاه اخم ظریفی کرد و نگاهش رو گرفت. نمیدونست چطور قراره تحملشون کنه
🍂🍂🍂🍂
مست به خونه برگشته بود. کراواتش رو درآورد، همراه کتش روی مبل پرت کرد و خودش هم دراز کشید. پوست صورتش یخ کرده بود اما از درون داشت میسوخت. دکمههای پیرهن مشکی رنگش رو باز کرد و حس خفگیاش تاحدی برطرف شد.
-چرا جوابمو نمیدی ته...
زیرلب خطاب به فضای خالی خونه زمزمه کرد و پلکهاش روی هم رفت. میخواست بخوابه و رویا ببینه. دوباره تهیونگ رو کنار خودش حس کنه و بعد از کابوسِ زندگی بدون اون بیدار بشه.
گونهاش لمس شد و مطمئن بود که رویا نیست. زمانی که چشمهاش رو باز کرد توقع داشت تهیونگ رو ببینه، اما جیمین بالاسرش ایستاده بود.
-پاشو برات سوپ درست کردم.
جونگکوک اخم پررنگی کرد و دوباره چشمهاش رو روی هم گذاشت. پس ذهنش یادش بود که به جیمین گفته بود بهش سر بزنه اما حالا پشیمون بود. میخواست تنها باشه و به درد خودش بمیره.
-بلند شو.
جیمین با ناراحتی زمزمه کرد و دستش رو کشید.
جونگکوک روی هوا قدم برمیداشت. یک قدمش راست بود و قدمِ دیگهاش چپ. حتی نمیتونست روی یک خط صاف راه بره. دستش رو به صندلی تکیه داد تا لحظهی آخر نیفته و بعد به سختی نشست. سرگیجهی وحشتناکش رو نمیتونست توصیف کنه.
-برو جیمین. ممنونم بابت سوپ.
با لحنِ شلی گفت و قاشق رو برداشت اما از دستش افتاد. پسر اخمی کرد و صندلیِ دیگه رو بهش نزدیک کرد و کنارش نشست. قاشق رو پر کرد و جلوی دهنش گرفت: اینهمه مدت باهام حرف نمیزنی و مشورت نمیکنی، بعد که گند میزنی باید بیام برات سوپ بپزم.
-نمیومدی..نیا. برو.
-احمق!
جیمین با حرص زمزمه کرد و قاشق رو توی دهنش فرو برد. جونگکوک با حس مزهی بهشتی سوپ لبخندِ مستانهای زد و دوستش با دیدن قیافهاش خندید.
-امشب برات سوپ پختم. فردا هم برات پیتزا درست میکنم. حالت بهتر میشه بچه.
جونگکوک بعد از تموم شدن کاسهی سوپش پاهاش رو روی میز گذاشت و با پوزخند گفت: امیدوارم. میشه الان فقط بری؟
جیمین هوفی کشید و کولهی رنگیرنگیاش رو از روی صندلی برداشت: صبح زود میام.
-هوم.
با گیجی زمزمه کرد و اصلا حواسش به بسته نشدنِ در نبود. در خونه یکم سخت بسته میشد و قفلش مشکل داشت. چشمهاش دیگه کامل روی هم رفته بود. معدهاش پر شده بود و داشت راحت خوابش میبرد. متوجه قدمهایی که آهسته وارد خونه شدند نشد. کراوات و کتش از روی مبل برداشته شد. ساکِ مسافرتیِ کوچکش با چند دست لباس پر شد و نیم ساعت بعد به ماشین منتقل شد.
از بچگی توی ماشین راحتتر میخوابید. اثر الکل و بدنش که حالا گرم بود هم تاثیر خودشون رو گذاشتند و تا چندساعت بعد که به مقصد رسید، هیچچیز حس نکرد.
🍂🍂🍂🍂🍂
سلام عزیزانم. وقتتون بخیر.
این چپتر خیلی گنگ بود پس حدس بزنید چه حرفی بین سوریون و چانیول رد و بدل شد و برای جونگکوک چه اتفاقی افتاد.