پنجرهی هجدهم.
هفت روز از سالِ نو گذشته بود، تقویم هفتِ ژوئیه رو نشون میداد و جی وون تمامِ دوشبِ گذشته رو درحالِ بحث با مادرش بود.
زمانی که خودش رو به خواب زده بود حس کرد که آقای بیون به خونهاشون اومده و حتی صدای بحثش با مادرش رو شنید اما جملات برای درک کردن مفهوم نبودند.
-" هی مامان؟ مامان؟" جی وون زن رو از پشت بغل کرد و تلاش کرد دستهاش رو که درحالِ جمع کردنِ وسایل بودن از پشت قفل کنه.
مادرش پسر رو کنار زد و ساکِ مشکی رنگ رو روی شونهاش انداخت:" دنبالم بیا جیوون، همونطور که گفتم داریم از اینجا میریم."
-" ام..اما کجا؟ بک اینجاست من نمیتونم تنهاش..." پسرِ شانزده ساله با بهت لب زد.
مادرش به نظر جدی بود. اینبار گریه نمیکرد و تمامِ احساسِ وجودش توی خشم خلاصه میشد.
-" ده دقیقه وقت داری با اون پسره خداحافظی کنی. سرِ خیابون منتظرتم."
جی وون رفتنِ مادرش رو نگاه کرد و مجبور شد از اتاقِ نقلیشون خارج بشه تا در رو برای همیشه قفل کنه.
هیچ احساسِ تعلقی به اونجا نداشت، تنها مسئلهی مهم براش بکهیون بود.
پسر کوچولوی نُه ساله بیش از حد بهش وابسته بود و هیچ ایده ای نداشت که چطور مسئله رو بهش توضیح بده.
پلهها رو بالا رفت تا به اتاقِ بکهیون برسه. به خانمِ بیون که با نگاهِ یخی جلویِ درِ اتاقِ خودش ایستاده بود تعظیمِ کوتاهی کرد و توی اتاقِ بک چپید.
با یک کتاب روی صورتش خوابش برده بود. جی وون به سمتِ تخت رفت و کتاب رو از روی صورتش برداشت.
شونهاش رو تکون داد تا بیدارش کنه و چشمهای پسرک بعد از خمیازهی کوتاهش باز شدند.
-" هیونگ..." با گیجی زمزمه کرد و روی تخت نشست.
چشمهای هیونگش غمگین بود و بکهیون میتونست این رو به راحتی بفهمه.
-" چیزی شده؟"
جی وون لبخندِ کج و کوله ای زد:" من باید برم بک. یعنی مامانم داره از اینجا میره و خب منم باید باهاش برم... دو شبه دارم باهاش بحث می کنم که نمیتونم این کار رو بکنم اما اون...."
بکهیون توی چندصدمِ ثانیه بغض کرد و سرش رو پایین انداخت. اگر هیونگش باید میرفت نمی تونست جلوش رو بگیره پس بهتر بود که گریه نکنه تا عذابش نده.
جی وون دستِ سردش رو گرفت:" من میام بهت سر میزنم شیرین عسل. قول میدم. من دیگه شونزده سالمه و راحت هرجا بخوام میتونم برم. بعد از مدرسه بهت سر میزنم. یا میام مدرسهی تو و میبینمت. چطوره؟"
از روی تختش پایین اومد و دستِ هیونگش رو ول کرد. لبخندِ مصنوعی ای زد که با صورتِ غمگینش تناقض داشت:" باشه هیونگنیــم. اگه قول بدی که بیای منم مشکلی ندارم. هرروز برات مینویسم همه چی رو... اونوقت روزی که دیدمت همه رو برات تعریف میکنم."
جی وون بوسهای روی موهای نرمش کاشت:" پس من دیگه میرم بک...باشه؟ مراقبِ خودت باش. هیونگ رو فراموش نکن تا برگرده."
پسر اشکی که از چشمش پایین اومد رو فورا با پشتِ دستش پاک کرد و جی وون با ناامیدی از اتاق بیرون رفت.
همیشه خداحافظی کردن با آدمهایی که نمیخوای هرگز ازشون خداحافظی کنی سختترین کارِ ممکنه.
بکهیون نتونست طاقت بیاره. تمامِ پلهها رو با عجله پایین دوید و خودش رو به جلوی در رسوند.
جی وون همراه با مادرش سوارِ یک تاکسی زرد شد. با دمپاییهایی که براش زیادی بزرگ بودن دنبالِ تاکسی دوید تا یک بارِ دیگه بغلش کنه و بهش بگه که دلتنگش میشه اما با زانوهاش روی زمینِ برفی افتاد و اینبار نتونست جلوی گریههای بلندش رو بگیره.
دستی جلوی صورتش قرار گرفت و وادارش کرد تا سرش رو بالا بگیره. سوهو بالای سرش ایستاده بود.
-" اربابِ جوان، لطفا بلند شید. سرما میخورید اونوقت همه نگرانتون میشن...مخصوصا جی وون. شما که اینو نمیخواید، نه؟"
بکهیون با فین فین از روی برفها بلند شد و توی بغلِ سوهو افتاد:" دلم براش تنگ میشه. من جز اون کسی رو ندارم."
سوهو لبخندی زد و همونطور که ژاکتِ بکهیون رو روی شونههاش مرتب میکرد گفت:" شما هنوز ده سالتون هم نشده...من مطمئنم که امسال توی مدرسه دوستِ جدید پیدا میکنید و از تنهایی درمیاید. جی وون هم بهتون سر می زنه."
-" اما هیونگم..."
-" بکهیون؟ بکهیون؟ کجا رفتی؟ بیا توو ببینم."صدای فریادِ نگرانِ مادرش اجازه نداد که جمله اش رو کامل کنه.
با شونههای افتاده و زانوهای زخمی همراه با سوهو به خونه برگشت، خونهای که بدونِ هیونگش دیگه مثلِ گذشته نبود.
جی وون ازش خواسته بود که مراقبِ خودش باشه و فراموشش نکنه پس باید همینکار رو میکرد.
پودرِ نسکافه رو توی لیوانِ آبِ جوش خالی کرد و موبایلِ درحالِ زنگ خوردنش رو کنارِ گوشش گذاشت:" سالِ نو مبارک سوهو."
-" سلام جی وون. سالِ نوی تو هم مبارک."
سکوت کرد. این جملات دیگه براش هیچ معنایی نداشتند چون زندگیاش مدتها بود که جز تاریکی هیچچیز نداشت. نو شدنِ سال این حقیقت رو براش تغییر نمیداد.
شروع به هم زدنِ نسکافهاش کرد و روی صندلی نشست:" کاری داشتی؟"
موبایل رو روی میز قرار داد تا موبایلش رو روی اسپیکر بذاره و با شنیدنِ جملههای بعدیِ سوهو دستش رو مشت کرد.
-" ببین جی وون، من نمیدونم تو و بک با هم در تماسید یا نه. امیدوارم که اینطور نباشه. اون بچه گاهی زیادی عجیبه و من یه همچین حسی دارم که همدیگه رو ملاقات می کنین. نمیتونم جلوتونو بگیرم ولی برای یه مدت هم که شده اگه واقعا همچین چیزی هست بهش زنگ نزن، باشه؟ فعلا موبایلش توی این هفت روز خاموش بوده، نمی دونم چقدر بهش زنگ زدی اما دیگه نزن چون ممکنه خودش یا چانیول روشنش کنن."
اخمی کرد و بدون اینکه به باقیِ جملاتش اهمیت بده پرسید:" چی شده؟ به فرض اگه با هم در تماس باشیم چرا نباید بهش زنگ بزنم؟"
سوهو از پشتِ خط آهِ پر از حرصی کشید:" اَیش بچه...گوش کن بهم. یه گندی زده و رابطهاش با چانیول یکم بههم ریخته. نمیخوام خرابتر از این بشه. باشه؟"
جی وون با کلافگی از روی صندلی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد:" چه گندی زده؟ چه خراب شدنی؟ درست حرف بزن سوهو..."
-" خب پس درست فکر میکردم، واقعا یه خبرایی هست نه؟ هنوز میبینیش؟ چرا بیخیال نمیشی جی وون؟ اگه این مدت ندیده بودیش الان انقدر نگران نمیشدی!"
-" تمومش کن!" با فریاد گفت و تماس رو قطع کرد.
کنترلِ خشمش هنوز دستِ خودش نبود و این جملههای کوفتی بیشتر بههمش میریختند.
سوهوی لعنتی چرا هیچچیزی نمیگفت؟ خودش از کجا میتونست بفهمه؟
نمیخواست دوباره خودش رو محتاجِ پارک کنه و از اون چیزی بپرسه.
روی مبلِ کنارِ شومینه نشست و به پتویی که آخرین بار روی شونههای بک بود خیره شد.
لبخندِ هیستریکی زد و سرش رو به پنجرهی یخ زدهی پشتش تکیه داد. حالا حتی شنیدنِ صداش هم ازش دریغ شده بود.
🍂🍂🍂🍂
چند دقیقهای بود که توی سکوت بههم خیره شده بودند. تهیونگ شبِ قبل با اصرارهای زیادِ کوک بالاخره کنارش خوابیده بود و نقطهی روشنِ ماجرا اونجایی بود که واقعا خوابش برده بود.
تهیونگ نمیتونست صدای نفسهای فردِ دیگه ای رو تحمل کنه، بارها این رو به جونگکوک گفته بود اما شبِ قبل که اصرارهاش رو دید با ترسش کنار اومد و حالا فهمیده بود زمانی که چشمهای جونگکوک رو به عنوان اولین چیز موقع بیداری میبینه تمامِ وجودش پر از حسِ خوب میشه.
هرچند هنوز هم با کلی فاصله میخوابیدند تا نفسهای جونگکوک بهش نخوره یا اتفاقی توی بغلش فرو نره چون واکنشهای عصبیِ تهیونگ هنوز با شدتهای کمتر ادامهدار بودند.
بعد از اتفاقی که توی ماشین افتاد جونگکوک به رابطهشون امیدوار بود چون دوست پسرش چندین قدمِ بزرگ جلوتر رفته بود اما میدونست که حالا باید آروم پیش برن.
-" الان میتونم بیام بغلت؟" جونگکوک آهسته پرسید و تهیونگ در جواب سری تکون داد.
با نیشِ باز روی تخت خزید و توی بغلِ تهیونگ فرو رفت. پسر بوسهای روی موهای قرمزرنگش کاشت و توی بغل خودش فشردش:" فردا هشتمِ ژانویهست، تعطیلات تموم میشه..."
-" هوم..."
-" دادگاهِ بعدی آخرِ هفتهی دیگهست، چهاردهم..."
جونگکوک بیشتر توی بغلش جمع شد:" هوم..."
-" هی انقدر ساکت نشو مثلِ قبلنای من... بعدش قراره با هم بریم مگه نه؟ قرار بود دوتایی بریم سفر."
روانشناسِ موقرمز سرش رو با بهت عقب برد و به چشمهاش خیره شد:" جدی میگی؟"
-" مگه قول نداده بودم؟ تازه پیشِ بکهیون هم میتونی بری...دیگه هم هی بغض نمیکنی سرِ هر وعدهی غذایی که ای وای...بکهیون غذا نمیخوره حالا چیکار کنم." جملاتِ آخرش رو با لحنِ جونگکوک گفت و به خنده انداختش.
-" دوستت دارم ته..."
عطرِ خوشبوی شامپوی موهای قرمزش رو به ریههاش کشید و بوسهی دیگهای روی موهاش کاشت:" میدونم."
جونگکوک دیگه به دل نمیگرفت. تهیونگ یک بار گفته بود که دوستش داره و همین براش کافی بود. تنها چیزی که درحال حاضر نگرانش میکرد دادگاهِ پیشِ روشون بود.
اگر به هر دلیلی توی اون دادگاه شکست میخوردند، تهیونگ دیگه هیچوقت حالش بهتر نمیشد.
با خودش فکرکرد و به این نتیجه رسید که حالا کارمندِ زندان محسوب میشه و شاید بتونه راهی برای تغییرِ همهچیز پیدا کنه و از نفوذش استفاده کنه، بعدش به راحتی استعفا میداد و از نو شروع میکردند.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
-" بکهیونا؟ بکهیون؟ در رو باز میکنی؟"
دختر برای چندمین بار با آرنجش به درِ قفل اتاق کوبید. دیگه توان نداشت تا سینی رو با دستهاش نگه داره.
با صدای باز شدنِ درِ اصلی سرش رو به عقب برگردوند و با دیدنِ چانیول نفسِ راحتی کشید.
مرد خسته به نظر میرسید، مثلِ همیشه.
جیا هیچ ایده ای نداشت که تمامِ روز رو کجا میره اما زمانی که برمیگشت روی رگهای دستش کبود بود و کمی گیج میزد.
-" آقای پارک." با بیچارگی صداش زد و بالاخره توجهش جلب شد.
اون دونفر از زمانی که بعد از جشنِ سالِ نو به خونه برگشته بودند حال و هواشون عوض شده بود.
بکهیون با سرِ پایین و مظلومیت به اتاقِ قدیمیاش که حالا اتاق کارش بود رفته بود و چانیول هم بی توجه بهش به اتاقِ کناری.
از روزِ بعد جیا میزِ صبحانه رو میچید، اون دونفر تک به تک بیدار میشدند و توی سکوتِ خفقانآوری به اتاقهاشون برمیگشتند.
چانیول هم برای باقیِ روز از خونه بیرون میرفت و طرفهای عصر با آرامشِ عجیبی به خونه برمیگشت، مثلِ حالا.
-" چی شده جیا؟"
دختر با چشمهاش به سینی اشاره کرد:" بکهیون ناهارشو نخورده. برای صبحونه هم نیومد. الان هرچی در میزنم باز نمی کنه که این سینی رو براش ببرم. معدهاش دوباره اذیت میشه. میشنوی بکهیون؟ باز کن دیگه."
چانیول سینی رو از دختر گرفت:" برو به کارت برس من خودم براش میبرم."
جیا با نگاهِ مردد سری تکون داد:" باشه فقط اگه نخورد صدام کنید. یا بگید هرچی خواست براش بپزم."
-" باشه حالا برو." با بی حوصلگی گفت و درِ اتاقِ خودش رو باز کرد.
به تراس رفت تا از طریقِ راهِ مشترکِ تراسهاشون خودش رو به اتاقِ بکهیون برسه.
از پنجره دید که توی خودش مچاله شده و درحالِ ورق زدنِ برگههای کتابشه.
دلش براش تنگ شده بود. هرروز به مطبِ دکترش میرفت، از افکارِ خودکشیاش میگفت و آرامبخشهای تزریقیِ قوی میگرفت.
بعد از هفت روز کمکم داشت صحنههای اون شب رو فراموش میکرد، به لطفِ داروها.
دستِ بکهیونش هنوز پانسمان بود. میوک دو روز یک بار برای عوض کردنِ پانسمانش سر میزد و گاهی صدای خفهی زمزمههای بکهیون با میوک رو میشنید.
از زمانی که به خونه برگشته بودند بکهیون خودش رو توی اتاق حبس کرده بود.
چانیول توقع داشت که بکهیون برای کنارش موندن پافشاری کنه اما این کار رو نکرده بود.
با آرنج دستگیره رو پایین داد تا سینی از دستش نیفته و از درِ تراس واردِ اتاقش شد.
بکهیون هیچ واکنشی نشون نداد، همونطور به ورق زدنِ بی معنیِ برگهها ادامه داد.
تخت بخاطرِ وزنِ چانیول پایین رفت و مجبور شد کمی عقبتر بره.
با کلافگی کتابِ تسلیبخشیهای فلسفهاش رو بست و پلکهاش رو روی هم گذاشت.
-" وقتِ خواب نیست. پاشو غذاتو بخور." چانیول زمزمه کرد.
توجهی نکرد.
-" با تو ام بکهیون!"
با بالاتر رفتنِ صدای چانیول چشمهاش رو با حرص باز کرد و روی تخت نشست. سرش بخاطرِ گرسنگی گیج میرفت، زیرِ چشمهاش بخاطرِ بیخوابی و افسردگی سیاه بود و دردِ شکمش دوباره شروع شده بود.
چانیول اول از همه قوطیِ نوشابه رو باز کرد و سمتش گرفت.
انگشتهای یخ کردهی بکهیون با گرفتنِ اون قوطیِ سرد به تنش لرز انداختــــــنـد و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد.
نگاهِ چانیول به انگشتهای سردِ پاش خورد و آهی کشید.
سینی رو روی تخت گذاشت، به سمتِ کشو رفت و یک جفت جورابِ گرمِ مشکی برداشت و به تخت برگشت.
پاهای بکهیون رو به سمتِ خودش کشید و پسر سرش رو پایین انداخت.
بعد از پوشونده شدنِ جورابها به پاش احساسِ گرمای بیشتری میکرد. توی این برف نباید پا برهنه میموند.
ناخودآگاه نگاهش سمتِ دستهای کبودِ چانیول رفت. میدونست که چانیول بخاطرِ اون اتفاق به خودش آسیب زده اما این کبودیها تازه بودند و ردِ تیغ یا هرچیزِ دیگه ای نبود.
قوطی رو روی میزِ کنارِ تختش گذاشت و به چانیول نزدیک تر شد.
دکمههای پالتوش باز بودند پس به راحتی درش آورد و خواست آستینهای ژاکتش رو بالا بده که چانیول محکم مچِ دستش رو گرفت:" چیکار میکنی؟"
بدون توجه بهش آستینِ راستِ ژاکتِ مشکی رنگش رو بالا داد و با دیدنِ پانسمانی که هنوز روی دستش بود به نفس نفس افتاد.
هم دستِ راستِ خودش پانسمان بود و هم چانیول...
-" چرا اینجوری شدی لعنتی؟" چانیول با دیدنِ نفسنفسهای همسرش با حرص پرسید و قوطیِ نوشابه رو دوباره دستش داد.
قوطی رو به لبهاش نزدیک کرد و مایع مشکی رنگ رو توی دهنش ریخت.
بکهیون هنوز نفس نفس میزد اما نه به شدتِ قبل.
توی بغلِ چانیول فرو رفت و برعکسِ توقعش پس زده نشد.
خودش رو روی پای چانیول کشوند و دستهاش رو دورِ گردنش حلقه شد. تپشهای قلبش حتی از روی چندلایه لباس هم معلوم بود.
دستهای چان به نرمی پشتِ کمرش رفتند و بکهیون حس کرد که زندگی برای چندثانیه هم که شده داره بهش روی خوش نشون میده.
بغضش رو قورت داد و گونهاش رو بوسید:" منو ببخش چان...م-منو ببخش. من دارم میمیرم...تو نباشی من.."
-" هیششش ساکت باش."
بک سرش رو عقب برد و با دیدنِ چشمهای اشکیِ رو به روش هوا رو به ریههاش رسوند.
چانیول بدونِ اینکه بک رو از بغلش دربیاره سینیِ غذا رو روی زمین گذاشت و بعد لبهاش رو روی لبهای باریکِ پسر کوبوند.
برای چندلحظه هم میخواست کمی از دلتنگیِ کشندهاش رو برطرف کنه.
جسمِ ظریف و لاغرشدهاش رو روی تخت خوابوند و با دلتنگیِ بیشتری شروع به بوسیدنش کرد.
اشکهای گرمِ بکهیون رو حس میکرد. با انگشتِ اشارهاش شروع به پاک کردنِ اشکهاش کرد و سرش رو عقب برد.
-" خوشگلِ من..." با تلخی لب زد.
ناخواسته همین مدلی صداش زده بود. نمیخواست به این زودی باهاش نرم بشه چون هنوز دلش باهاش صاف نشده بود.
مردمکهای چشمِ بکهیون لرزیدند و گوشی لبش بالا رفت.
-" منو ببخش... التماست میکنم منو ببخش چان. من نمیخواستم اونکارو کنم...من هیچوقت با استین حرف نزده بودم اون شب فقط به یه دلیل اونجا بودم. هرچی بپرسی بهت جواب میدم. قول میدم راستشو بگم چان فقط منو ببخش.."
-" پاشو غذاتو بخور بعد."
بکهیون سرش رو تکون داد و با کمک روی تخت نشست. چانیول سینی رو روی تخت گذاشت و قاشقِ پر از برنج رو جلوی لبهاش گرفت:" یه ذره بخور."
بکهیون لبهاش رو از هم فاصله داد و با مزه کردنِ برنج خواست عق بزنه اما جلوی خودش رو گرفت.
برنج رو به سختی جوید و تا نیمه شدنِ ظرف حس کرد جونش داره بالا میاد.
-" دیگه نمیتونم."
-" خب، حالا بگو."
بکهیون تصمیمش رو گرفته بود. باید به چانیول میگفت که از چه چیزی نجاتش داده و چرا توی اتاقِ اِستین بوده. نمیتونست با این شرایط توی این خونه دووم بیاره درحالی که چانیول مدام نادیدهاش میگیره.
-" من اون شب توی اتاقِ اِستین بودم تا آیندهمونو نجات بدم چانیول. مالکیتِ زمینهای دریا برای تو بود نه؟ فکر میکردی برای باباته که به تو رسیده اما...از اول همهچی غیرِ قانونی بوده... از طریقِ اون زمینها کوکائین تِرِید میشه...مالکشون کی بود؟تو... اگه بابای عوضیِ من یا بابای خودت میخواستن برات دردسر کنن به راحتی این اتفاق میفتاد...آقای پارک باهام حرف زد. گفت اِستین نفوذ داره و اون زمینها رو میخواد. من اون شب به اِستین گفتم یه جایی حرف بزنیم تا پای سند رو امضا کنه و اسمت رو خط بزنه. گفت بریم اتاقش. فکر نمیکردم فکری تو سرش باشه. مشروب آورد. سیگار تعارف کردم اما اون ماری جوانا داد. گفتم فوقش یه پوک میکشم امضا میکنه و راحت میشیم. هی اصرار کرد بمونم بعدش نفهمیدم چیشد. مقصر بودم. نباید میرفتم اتاقش، نباید ازت پنهون میکردم. نباید چیزی میخوردم و میکشیدم اونجا...اما هیچ قصدی نداشتم."
چانیول توی شوک بود. هیچ ایده ای نداشت که چرا باباش باید همچین کاری باهاش بکنه اما آرامبخشهای تزریقی به قدری قوی بودند که خونش به جوش نیاد.
با بهت لب زد:" چرا از اول به من نگفتی؟ اصلا خودت از کجا فهمیدی؟"
-" مگه نمیبینی خانوادههامونو؟ اگه بابات دوباره منو با خودش میبُرد یا تهدیدم میکردن که جدامون میکنن چی؟" بکهیون جواب داد و سوالِ دومش رو نادیده گرفت.
چانیول چشمهاش رو چرخوند:" پس قراره همهچی اینجوری پیش بره؟ با این ترس قراره همه چی رو ازم پنهان کنی؟"
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت:" عذرخواهی که کردم...میدونم کافی نیست اما واقعا دیگه همچین چیزی پیش نمیاد."
-" دیگه چی میدونی؟" با جدیت پرسید.
-" هیچی.."
باز هم داشت دروغ میگفت اما این سری برای حفظِ گروهش و امنیتِ خودش.
-" دیگه نمیخوام دروغ بشنوم بکهیون."
-" نمیگم."
چانیول بیتفاوت به نظر میرسید اما درونش آشوب بود. ظرفهای غذا رو همراه با سینی جلوی چشمهای نگرانِ بک از اتاق بیرون برد و توی سینک گذاشت.
بک با قدمهای آهسته از اتاقش بیرون رفت و به چهارچوب در تکیه داد. یعنی هنوز نبخشیده بودش؟
آستینِ هودی مشکی رنگش رو پایین کشید و مشغولِ جویدنِ ناخنِ کوتاهِ انگشتِ شستش شد.
چه حرفی برای گفتن داشت؟ یخ زدگیِ این هفت روز با هیچ چیز نمیتونست برطرف کنه.
-" امروز هفتمِ ژوئیه ست... عامم...نتایج اومده؟"
-" نمیدونم." چانیول گفت و به سمتِ تی وی و کنسولِ بازیاش رفت.
بکهیون هم روی مبلِ کنارِ در جا گرفت طوری که چانیول توی دیدرسش باشه.
-" خب کجا بودی امروز؟"
-" کلینیک پیشِ دکترم."
-" هرروز میری؟"
-" هوم." چانیول همونطور که مشغولِ یه بازیِ جنگی بود زمزمه کرد.
بکهیون با دیدنِ صحنههای خشنِ بازی اخمی کرد و صورتش رو جمع کرد. دوست داشت با موبایلش ور بره تا حوصلهاش سر نره اما از ترس و دلشوره تمامِ این چند روز رو خاموش نگهش داشته بود.
-" گرسنهت نیست بگم جیا یه چیزی بیاره؟"
-" نه."
بک آهی کشید و با ناامیدی سرش رو پایین انداخت.
-" خب تو هم بیا بازی کن." چانیول همونطور که زیرچشمی میپاییدش گفت.
-" بلد نیستم، از این بازیه هم خوشم نمیاد."
چانیول تهِ دلش با تصورِ این حقیقت که بکهیون همیشه سرش توی کتابهاش بوده ذوق کرد اما واکنشی نشون نداد.
-" خب بیا با موبایلِ من بازی کن."
بکهیون کنارش جا گرفت و موبایلش رو برداشت. قبل از اینکه توی لیستِ بازیهاش بره پیامی که بالای صفحه اومد رو خوند و اخمی روی پیشونیاش نشست.
یوبین:" کاپیتان پارک، بالاخـــــــــــره تیمِ زنده موندهها اولین پیروزیاش رو به دست آورد. من و تو نفراتِ اول و دوم شدیم پسرهی لوس. تبریک میگم."
کاپیتان پارک؟ پسرهی لوس؟
این دوکلمه به حدی بکهیون رو بههم ریخت که حتی نتونست به اصلِ خبر توجهی کنه.
حالا چانیول رو درک میکرد. صد در صد اگر خودش جای اون بود واکنشِ وحشتناکتری نشون میداد.
اخمش رو فورا کنار زد و سعی کرد لبخند بزنه. چانیول به قدری محوِ بازی بود که متوجهاش نشه.
-" چان؟"
-" بله."
-" چان؟"
-" گفتم بله بکهیون."
مثلِ اینکه قرار نبود محبتآمیزتر جوابش رو بده. تلاش کرد لبخندش رو حفظ کنه.
کنسول بازی رو از دستش گرفت و توی بغلش نشست:" همین الان یه خبر بهم رسید."
-" چه خبری؟" ابروهاش رو بالا داد.
-" بوسم کن تا بگم."
-" بسه بکهیون...بگو."
بوسهای روی گونهی چان کاشت و فورا سرش رو عقب برد:" خسیس..خب. یه پیام اومد بالای گوشیات از طرفِ اون دوستت...یوبین. گفت که خودش و تو نفراتِ اول شدید. تلاشهای من نتیجه داد."
بکهیون توقع داشت چانیول خوشحال بشه یا حداقل یه لبخند بزنه، اما به تکون دادنِ سرش اکتفا کرد.
حتی موبایلش رو هم برنداشت تا جوابِ یوبین رو بده فقط به کشتنِ کاراکترهای بازی ادامه داد درحالی که نگاهِ بکهیون هرلحظه بیشتر مات و غمزده میشد.
🍂🍂🍂🍂
بوی آزاردهندهی الکلی که زیرِ بینیاش پیچیده بود رو نادیده گرفت و فورا دامنِ مشکیِ چرمیاش رو پوشید.
بالاتنهاش رو هم پوشوند و زمانی که روی پاهاش ایستاد مردِ رو به روش بوسهاش روی پیشونیاش کاشت و نقاب رو دستش داد:" تو به واسطهی من اونجایی پس هرکس بی احترامی ای کرد بهم بگو."
سوجین لبخندِ مصنوعیای زد و نقابِ نقرهای رنگ رو روی صورتش قرار داد. تمامِ میزبانهای جلسات نقاب داشتند تا از شناساییشون جلوگیری بشه.
سوجین، خواهرِ عزیزِ سوهو و دوست دخترِ مخفیِ سیری خودش رو باخته بود. اون معشوقهی پنهانیِ وزیرِ اقتصاد بود تا بتونه از این طریق توی اون جلسات حضور پیدا کنه و اون مرد به حدی احمق بود که پیگیرِ چیزی نشه.
فقط میدونست که سوجین خواهرِ سوهو، رانندهی پسرِ رئیس جمهوره و همین برای اعتماد کردنش کافی بود.
وزیر جو سریعتر به جلسهای رفت که توی بارِ بزرگِ هتل برگزار میشد و سوجین کنارِ بقیهی دخترها قرار گرفت.
نوشیدنیها رو همراهِ میزِ رِست با خودشون بردند و دختر با اعتماد به نفس، بدونِ اینکه ذره ای ترس به خودش راه بده بالاسرشون ایستاد.
وزیر جو با دیدنش نیشخندی زد که حالِ سوجین بههم خورد و تونست صورتش رو از پشتِ اون نقاب جمع کنه.
-" خوش اومدید آقای پارک!" همگی با ورودِ پارک چان ووک گفتند و بیون که در بالایی ترین بخشِ میز نشسته بود اخمهاش رو توی هم کشید.
به یکی از ویترها اشاره کرد تا براش نوشیدنی بریزه و بعد بی تفاوت مشغولِ بازی با یخهای لیوانش شد.
-" امروز برای تبریک به اِستین اینجاییم؟" پارک پرسید و پسرِ دانمارکی با شنیدنِ اسم خودش نیشخند زد.
مترجمی که کنارش نشسته بود حرفها رو براش ترجمه کرد و اِستین گفت:" به لطفِ شما الان اون سند برای منه."
چان ووک شونههاش رو بالا داد:" درهرصورت پسرِ من درجریان نبود و نمیخواستش..."
-" بله پسرتون..." اِستین این بار به دانمارکی زمزمه کرد.
ردِ مشتهای چانیول هنوز روی صورتش بود و با گریم تونسته بود کمی کمرنگشون کنه.
بیون که خسته از این بحثها بود و میدونست اِستین با پسرش چیکار کرده چشمهاش رو روی هم فشرد.
اینطور نبود که بکهیون براش اهمیتِ چندانی داشته باشه اما آبروی خودش در میون بود.
اگر بقیه متوجه میشدن که بیون درجریانه که اِستین با بکهیون چیکار کرده و حالا هم بدونِ هیچ حرفی باهاش سرِ یک میز نشسته دیگه روش حساب نمیکردند.
سوجین تمامِ مدت اِستین رو با خشم نگاه میکرد و زمانی که حس کرد حرفهای اصلیشون شروع شده دستگاهِ ضبطِ صدایی که توی ظرفِ یخها مخفی کرده بود رو با فشارِ قاشق به یخ روشن کرد.
پارک جرعه ای از شرابِ قرمزش نوشید و گفت:" دیگه پای پسرِ من درمیون نیست و قرار نیست باشه. اون زندگیِ خودش رو داره و زمینهای کنارِ دریا حالا متعلق به اِستینه. از این به بعد سهمِ بیشتری داره و توی این شراکت با هم سهیمیم."
بیون پوزخند زد و دستهاش رو مشت کرد:" سهیم؟ توی دزدی؟ چان ووک این زمینها رو من و تو از چنگِ اوه بیرون کشیدیم. حالا به دلایلی اونا فقط برای توئن و تو خودسر با اِستین شریک میشی؟"
مرد با حرکتِ ابروهاش بیون رو خفه کرد. اون دونفر از هم بیزار بودند اما جلوی اِستین و وزیرهای دیگه نباید این رو نشون میدادن چون تبدیل به نقطه ضعفِ بزرگی میشد.
پارک خندهی مصلحتی کرد:" پسرهای ما توی زندگی شریکن. این حرفها بین من و شما نباید باشه جنابِ رئیس جمهور."
سوجین گیج رفتنِ سرش رو احساس کرد. عرقِ سرد روی مهرههای کمرش نشست و نفس کشیدن براش سخت شد.
چرا ماجرای پشتِ این ازدواج رو نمیفهمید؟
-" شما چیکار میکنید جنابِ جئون؟" وزیر جو پرسید.
آقای جئون لبخند زد:" پسرم دیگه تو مشتمه. توی زندان هرمشکلی برامون پیش بیاد حلش می کنه."
بیون با تردید پرسید:" مطمئنی؟ یعنی حواست رو جمع کن که بکهیون چیزی متوجه نشه."
پارک ادامه داد:" چانیول هم همینطور."
سوجین پوزخند زد. آره، میتونست بهشون قول بده که اونها متوجه نمیشن.
جئون شونههاش رو بالا انداخت و با اطمینان گفت:" نه، فکرِ همه جا رو کردم. درهرصورت پسرِ منم یه سری چیزای با ارزش داره که نمیخواد از دستشون بده."
بیون سری تکون داد و مکالمهها ادامه پیدا کرد درحالی که سوجین مدام حواسش به قطع نشدنِ دستگاه ضبطِ صدا بود.
🍂🍂🍂🍂🍂
رطوبتِ موهاش رو با حولهی سفیدرنگ گرفت و زیرچشمی به چانیول که روی تخت درازکشیده بود خیره شد.
حرفِ تازهای بینشون رد و بدل نشده بود. بعد از خوردنِ شام چانیول به سادگی ازش خواسته بود که به اتاقشون برگرده و بکهیون پذیرفته بود.
بعد از هفت روز توی حمامِ اتاقِ مشترکشون که بهش عادت داشت دوش گرفت و حالا سکوتِ حاکم توی اتاق داشت آزارش میداد.
احتمالا اگر اون شب گند نزده بود چانیول الان برای نتایجِ کارآموزیاش خوشحال بود یا حداقل بکهیون میتونست یک تبریکِ ساده بهش بگه.
آهی کشید و حوله رو به دستهی صندلی آویزون کرد.
دستی زیرِ چشمهای گود رفته اش کشید و به حالِ خودش تاسف خورد.
پوستِ خشک شدهی دستش رو با کرم مرطوب کرد و بدون اینکه شلوار بپوشه، فقط با هودی ای که تا بالای زانوهاش میومد به تخت رفت.
روی پهلوش دراز کشید و دستش رو زیرِ سرش گذاشت. چانیول مشغولِ ور رفتن با موبایلش بود و چیزی نمیگفت.
-" هنوز نبخشیدیم؟" بی مقدمه پرسید.
چانیول خمیازهای کشید و دستش رو دراز کرد تا موبایلش رو روی میز بذاره.
به سادگی شونههاش رو بالا انداخت:" نمیدونم بکهیون."
-" من که همه چیو بهت گفتم."
-" نمیخوام دربارهاش حرف بزنیم، حداقل فعلا. پس بیا بخوابیم. شبت بخیر." با خستگی زمزمه کرد و لامپها رو با کلیدِ کنارش خاموش کرد.
فقط نورِ ماه اتاقشون رو روشن میکرد، مثلِ همیشه.
بکهیون دستهاش رو دورِ بدنِ همسرش که پشت بهش خوابیده بود حلقه کرد و بوسهای به پشتِ گردنش زد:" حداقل اینوری بخواب."
چانیول با کلافگی به سمتش برگشت، حوصلهی کلنجار رفتن باهاش رو نداشت.
از طرفی بکهیون بیش از اندازه عجول بود. هفت روز ساکت موندن بهش فشار آورده بود و میخواست همون شب همهچیز رو درست کنه.
لبهاش رو به لبهای چان رسوند و دستش رو پشتِ گردنش برد. بوسهشون یک طرفه بود، چان هیچ همکاریای نمیکرد اما پسش هم نمیزد.
بکهیون با ناامیدی ازش جدا شد و بوسههاش رو سمتِ گردنش برد.
همونطور که گردنش رو مارک میکرد دستش رو از پهلوهای چان به شلوارش رسوند اما قبل از اینکه بتونه لمسش کنه چانیول مچِ دستش رو گرفت و عقب کشیدش.
-" بهتره فقط بخوابیم."
بکهیون لبخندِ تلخی زد تا از حالِ افتضاحش کم کنه:" منو نمیخوای؟"
-" الان نه."
-" اما من میخوامت."
-" الان نه."
پسر زیرِ لب باشهای گفت. از تخت پایین اومد، بغضش رو قورت داد، پاکتِ سیگارش رو که زیرِ تخت سُر داده بود برداشت و به تراس رفت.
این هفت روزِ اخیر موهاش مدامِ ماسهای میشد.
🍂🍂🍂🍂
کلید رو توی در انداخت و توقع داشت که با خونهی تاریک رو به رو بشه اما لامپها روشن بودند.
برادرش همراه با یک مردِ دیگه روی کاناپه نشسته بود و درحالِ اسپاگتی خوردن بود.
هوفی کشید و پیچ خوردنِ مضطربِ دلش رو احساس کرد. برای این سر و وضعش هیچ بهانهای نداشت که به سوهو تحویل بده.
رژِ بنفشِ پررنگش رو با پشتِ دست پاک کرد و سرش رو پایین انداخت تا چشمهای آرایش شدهاش توی چشم نباشه.
روی انگشتهای پاش راه میرفت تا سر و صدا نکنه اما بالاخره مچش گرفته شد.
-" اومدی سوجین!"
نفسش رو حبس کرد و تعظیمِ کوتاهی کرد:" سلام. آره. الانم میرم."
خواست راهش رو کج کنه که سوهو دوباره گفت:" ایشون دوستم هستن، کریس."
سوجین مجبور بود سرش رو بالا بگیره. برادرش حتما جلوی فردِ دیگه ای چیزی بهش نمیگفت.
با لبخند گفت:" سلام من سوجین هستم. از آشناییتون خوشبختم. ببخشید بد موقع رسیدم."
محو شدنِ لبخندِ برادرش رو دید درحالی که چشمهای کنجکاوش مدام چهرهی سوجین رو واکاوی میکرد.
کریس با احترام گفت:" من هم خوشبختم. نه خواهش می کنم این رو نگید."
سوجین که حس میکرد برادرش کم کم درحالِ عصبانی شدنه زیرِ لب عذرخواهی کرد:" متاسفم من باید یکم استراحت کنم."
-" راحت باشید."
فورا توی اتاقش چپید و با دستمال مرطوب به جونِ صورتش افتاد. دستمال رنگهای متفاوتی گرفت؛ مشکی، بنفش، قرمز.
بغضش رو قورت داد و موبایلش رو از کشوی میزش بیرون آورد. پیامهای سیری رو باز کرد و دیگه نتونست جلوی اشکهاش رو بگیره.
-" بونهوا میگه همهچی ممکنه زودی تموم شه. نمیدونم چرا اینو میگه اما... تو هم با سوهو حرف بزن. بگو وقتی این داستانا تموم شه ما قراره با هم بریم."
-" دلم برات تنگ شده سوجین. داشتم فکر میکردم توی خونهی جدیدمون یه گربه داشته باشیم. اسمشو چی بذاریم؟ تو انتخاب کن."
-" من یه کوچولو سرما خوردم. فعلا نیا. البته فکرنکنم بخوای بیای...درهرصورت خواستم بهت بگم."
-" هی سوجین، کجایی دو روزه ازت خبری نیست؟ دارم نگران میشم عزیزم.:("
صورتِ خیسش رو پاک کرد و درحالی که فین فین میکرد زیرِ پتو خزید. با خودش گفت:" همهچی رو خودم تموم میکنم تا بتونیم بریم و گربهمون رو بخریم. اینکه تو بتونی بخندی برام کافیه."
توی صفحهی چتش با میوک رفت و تایپ کرد:" به برادرم میگی من با تو بودم میوک؟ بگو توی باری جایی مست بودم یا هرچی...امشب که برگشتم خونه منو دید. یه جلسهی فوری هم باید بذاریم اگه رئیس بتونه بیاد. کلی مدرکِ جدید دارم."
جوابِ میوک اومد:" بسپارش به من."