Paralian.

By polargreen

120K 39.1K 30.2K

کامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی می‌کند. Genre:... More

پنجره‌ی میانی. ۰
پنجره‌ی اول. ۱
دیوارِ اول. ۲
پنجره‌ی دوم. ۳
دیوارِ دوم و پنجره‌ی سوم. ۴،۵
دیوارِ سوم. ۶
دیوارِ چهارم. ۷
دیوارِ پنجم. ۸
دیوارِ هفتم. ۱۰
پنجره‌ی چهارم. ۱۱
پنجره‌ی پنجم. ۱۲
پنجره‌ی ششم. ۱۳
دیوارِ هشتم. ۱۴
دیوارِ نهم. ۱۵
دیوارِ دهم. ۱۶
پنجره‌ی هفتم. ۱۷
پنجره‌ی میانی. ۱۸
دیوارِ یازدهم. ۱۹
پنجره‌ی هشتم. ۲۰
پنجره‌ی نهم. ۲۱
پنجره‌ی دهم. ۲۲
پنجره‌ی یازدهم. ۲۳
دیوارِ دوازدهم. ۲۴
پنجره‌ی دوازدهم. ۲۵
پنجره‌ی سیزدهم. ۲۶
دیوارِ سیزدهم. ۲۷
دیوارِ چهاردهم. ۲۸
دیوارِ پانزدهم. ۲۹
دیوارِ شانزدهم. ۳۰
دیوارِ هفدهم. ۳۱
پنجره‌ی چهاردهم. ۳۲
پنجره‌ی پانزدهم. ۳۳
پنجره‌ی شانزدهم. ۳۴
دیوارِ هفدهم. ۳۵
پنجره‌ی هفدهم. ۳۶
دیوارِ هجدهم. ۳۷
دیوارِ نوزدهم. ۳۸
دیوارِ بیستم. ۳۹
پنجره‌ی هجدهم. ۴۰
پنجره‌ی نوزدهم. ۴۱
دیوارِ بیست و یکم.۴۲
پنجره‌ی بیستم.۴۳
دیوارِ بیست و دوم.۴۴
دیوارِ بیست و سوم.۴۵
پنجره‌ی بیست و یکم.۴۶
دیوارِ بیست و چهارم.۴۷
دیوارِ بیست و پنجم.۴۸
دیوارِ بیست و ششم.۴۹
دیوار بیست و هفتم.۵۰
دیوارِ بیست و هشتم.۵۱
دیوارِ بیست و نهم.۵۲
دیوارِ سی‌ام.۵۳
دیوارِ سی و یکم.۵۴
پنجره‌ی پایانی.۵۵
파라리안
گلوله‌ی میانی.۰
نامه‌ی اول.۱
گلوله‌ی اول.۲
نامه‌ی دوم.۳
گلوله‌ی دوم.۴
گلوله‌ی سوم.۵
نامه‌ی سوم.۶
گلوله‌ی چهارم.۷
نامه‌ی چهارم.۸
گلوله‌ی پنجم.۹
نامه‌ی پنجم.۱۰
گلوله‌ی ششم.۱۱
گلوله‌ی هفتم.۱۲
نامه‌ی ششم.۱۳
نامه‌ی هفتم.۱۴
نامه‌ی هشتم.۱۵
گلوله‌ی هشتم.۱۶
گلوله‌ی نهم.۱۷
گلوله‌ی دهم.۱۸
گلوله‌ی یازدهم.۱۹
نامه‌ی نهم.۲۰
نامه‌ی دهم.۲۱
گلوله‌ی دوازدهم. ۲۲
نامه‌ی یازدهم. ۲۳
نامه‌ی دوازدهم. ۲۴
گلوله‌ی سیزدهم. ۲۵
نامه‌ی سیزدهم. ۲۶
گلوله‌ی چهاردهم. ۲۷
گلوله‌ی پانزدهم. ۲۸
گلوله‌ی شانزدهم.۲۹
گلوله‌ی هفدهم. ۳۰
نامه‌ی چهاردهم.۳۱
نامه‌ی پانزدهم.۳۲
نامه‌ی شانزدهم. ۳۳
گلوله‌ی هجدهم. ۳۴
نامه‌ی هفدهم. ۳۵
گلوله‌ی نوزدهم. ۳۶
نامه‌ی هجدهم. ۳۷
گلوله‌ی بیستم. ۳۸
نامه‌ی نوزدهم. ۳۹
گلوله‌ی بیست‌ویکم.۴۰
نامه‌ی بیستم. ۴۱
گلوله‌ی بیست‌ودوم. ۴۲
گلوله‌ی بیست‌وسوم.۴۳
نامه‌ی بیست‌ویکم.۴۴
نامه‌ی بیست‌ودوم.۴۵
گلوله‌ی بیست‌وچهارم.۴۶
گلوله‌ی بیست‌وپنجم. ۴۷
گلوله‌ی بیست‌وششم. ۴۸
نامه‌ی بیست‌وسوم.۴۹
نامه‌ی بیست‌وچهارم. ۵۰
گلوله‌ی بیست‌وهفتم. ۵۱
گلوله‌ی میانی. ۵۲
قسمت پنجاه‌سوم.
قسمت پنجاه‌وچهارم.
قسمت پنجاه‌وپنجم.
قسمت پنجاه‌وششم.
قسمت پنجاه‌وهفتم.
قسمت پنجاه‌وهشتم.
قسمت پنجاه‌ونهم.
قسمت آخر، نامه‌ی پایانی.
حرف‌های پایانی. بخونید.

دیوارِ ششم. ۹

1.5K 515 290
By polargreen

کاور:کراشِ بکهیون.

دیوارِ ششم.

سیگارش رو زیرِ پاش له کرد و از بالای ساحلِ صخره‌ای به پایین خیره شد.
نگاهش گنگ بود؛ هرکسی  که اون مرد رو می‌دید قادر نبود که ذهنش رو بخونه یا حدس بزنه قدمِ بعدی‌اش چه چیزی می‌تونه باشه.

نفرت و کینه‌ی قلبش رو طوری مخفی کرده بود که جز خودش کسی از وجودِ چنین احساساتی باخبر نشه.
طوفانِ شدیدی در راه بود و این مسئله رو موج‌های دریا آشکار می‌کردند.

کلاهش رو روی سرش کشید و سرش رو پایین انداخت تا صورتش دیده نشه.
به سمتِ مخفیگاهش قدم برداشت، مخفیگاهی که نزدیکِ مزار بود و می‌تونست از اونجا چانیول رو زیرِ نظر داشته باشه.

چانیولی که حالا مدت‌ها بود به خونه‌اش برنگشته بود و اون پسر هم خبری ازش نبود.
اگر چانیول یک ضربه‌ی بزرگ از اون پسر می‌خورد و یا طوری صحنه سازی می‌کرد که این اتفاق افتاده، می‌تونست به همه‌ی خواسته هاش برسه یا حداقل کمی اونها رو به سمتِ دلخواهش پیش ببره.

تمامِ چیزهایی که روزی متعلق به اون بودن و با کمال بی رحمی ازش گرفته شده بود رو باید دوباره به دست میاورد.

🍂🍂🍂🍂

ظرفِ پاپ کورن رو بینِ پاش گذاشت و کنارِ مادرش مشغولِ تماشای فیلم شد.
پدرش روی مبلِ رو به روییِ کنارِ تی وی، مشغولِ چک کردنِ پیام‌هاش بود و اخمِ ریزی به چهره داشت.

چشمهاش رو با حرص چرخوند و نگاهش رو دوباره به فیلم داد.
-" چی می‌بینید؟"پدرش همونطور که مشغول بود پرسید.

-" خاطراتِ بسکتبال" آروم زمزمه کرد و بعد توی ذهنش گفت:" انگار که برات مهمه!"

هومی تحویل گرفت و سرش رو به شونه‌ی مادرش تکیه داد.
حواسش پرتِ پاپ کورن‌ها شد و وقتی که سرش رو بالا آورد، کراشِ جذابش، لئوناردو دیکاپریو، درحالِ تعویضِ پیرهنش بود و باعث شد که به سرفه بیفته.

یکی از پاپ کورن‌ها راهِ تنفسش رو بسته بودند و صورتش کم کم به مرزِ قرمزی رفت.

مادرش با بهت به پشتش می‌کوبید و حتی پدرش هم پارچِ آب رو روی میز سر داد.

-" چیشد بکهیون؟" مادرش وقتی که پسرش بعد از سر کشیدنِ آب، نفسش برگشت پرسید.
-" ه-هیچی..."با مِن و مِن گفت و یقه‌ی تی‌شرتش رو پایین تر کشید تا گرمای تن‌اش از بین بره.

پدرش که دوباره مشغولِ کارِ خودش شده بود، با جدیت گفت:" زمانِ ما وقتی تلویزیون دخترهای خوشگل رو نشون می‌داد به این روز میفتادیم و پسرِ من با این پسرها..."

رنگِ مادرش پرید و با بهت به همسرش خیره شد:" چی میگی؟ پاپ کورن پرید تو گلوش."

بکهیون که ماتش برده بود، ظرفِ پاپ کورن رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.
-" مثل اینکه صبحِ زود باید برم، شبتون بخیر." با دستپاچگی زمزمه کرد و موقعِ رفتن متوجهِ پوزخندِ پدرش شد.

توی تمامِ مدتِ خونه موندن، پدرش خدمتکارها رو جای دیگه ای فرستاده بود تا هیچ خبری از برگشتنِ بکهیون منتشر نشه.

حتی نتونسته بود جونگکوک رو ملاقات کنه و دلش برای خانمِ سونگ و کیک‌های خوشمزه‌اش تنگ شده بود.

بعد از شستنِ صورتی که تب‌دار شده بود، به اتاقش رفت و در رو قفل کرد.
دفترش رو برداشت تا نکته‌های درس‌های امروز رو که مطالعه کرده بود یادداشت کنه اما ذهنِ درگیرش اجازه نمی‌داد.

منظورِ پدرش چی بود؟
ترس وجودش رو گرفت...
اخیرا هیچ حسِ خوبی به پدرش نداشت و نگاه‌های اون مرد فقط باعثِ ترسش میشد.
چندوقتِ اخیر دلشوره‌ی عجیبی داشت و مدام مضطرب بود.

سعی کرد با نفس های عمیق از دیافراگم، خودش رو آروم کنه و روی تختش دراز کشید؛
تختِ نرمی که مدت‌ها دلتنگش بود و  دوباره عادت کردن بهش سخت بود.

بدنش به زمینِ سخت خو گرفته بود.
چشم‌هاش با فکرهای بیشتر، فورا بسته شدند و هیچکس متوجهِ هق‌هق‌هاش موقعِ خواب نشد.

🍂🍂🍂🍂🍂

-"میشه نری؟"
توقعِ شنیدنِ این جمله رو از اون پسر نداشت، حداقل نه به این زودی.

کمی صبرکرد تا نفس‌های چانیول که به گردنش می‌خورد آروم بگیره و بعد آروم حلقه‌ی دستهاش رو باز کرد و رو به روش قرار گرفت:" هروقت نیاز به کمک داشتی من هستم چانیول."

با اعتماد به نفس و لبخند زمزمه کرد و موهای پسر رو به حالتِ حمایت نوازش کرد.
-" ما می‌تونیم دوست های خوبی باشیم و لازم نیست انقدر احساسِ تنهایی کنی..." ادامه داد تا پسر کمتر خجالت بکشه.

با ساکن شدنِ سکوتش، به اتاقش برگشت و بعد از بستنِ در نفسش رو بیرون داد.
متوجه شده بود که نگاه‌های چانیول بهش کمی متفاوتند اما درکش می‌کرد و این مسئله رو پای بحرانِ بلوغ و مشکلاتِ عاطفی‌ش گذاشته بود.
تصمیم داشت تا برطرف شدنِ بحرانش، مثلِ یک برادر حمایتش کنه.

اون پسر جای پیشرفتِ زیادی داشت و مطمئنا اگر یک حامیِ خوب ازش محافظت می‌کرد، می‌تونست به بهترین جایگاه برسه.

روی تختش دراز کشید و به سقف خیره شد.
دور از شهر و شلوغی، احساسِ فوق العاده ای رو تجربه می‌کرد و رو به بهبود بود.

جایی که فقط بعضی نقاطش اینترنت داشت، همه‌چیز دور از تجملات بود و آدم‌ها زندگیِ ماشینی نداشتند، بهترین مکانِ ممکن برای فراموشیِ یک عشقِ از دست رفته بود و کریس از تهِ قلب احساسِ بهتر شدن داشت.

چشمهاش رو بست و قبل از به خواب رفتن، جمله‌ی پسر دوباره توی ذهنش تکرار شد:" میشه نری؟"

و چقدر شنیدنِ این جملات براش ترسناک بود.

🍂🍂🍂🍂🍂

دستش رو تکون داد و به بادیگاردِ پدرش اشاره کرد که بره.
دوباره با سر و وضعِ ساده‌ای که اون رو مظلوم‌تر نشون می‌داد به روستا برگشته بود و حالا تقریبا جایی نزدیک به خونه‌ی تهیونگ بود.

می‌خواست از چانیول بپرسه و بعد از اینکه جاش رو فهمید، غافلگیرش کنه.

نمی‌دونست چانیول خونه‌ی خودش می‌مونه یا بکهیون، و همین مسئله کارش رو سخت می‌کرد.

کمی سرک کشید و با دیدنِ تهیونگ که توی حیاطِ خونه‌شون نشسته و مشغولِ شستنِ چیزیه، به سمتش رفت.
درِ حیاط باز بود و بدونِ سرو صدا، نزدیکش رفت.

چراغ‌های خونه خاموش بود، پس تنها بود.
با کنجکاوی نگاهش کرد و بعد لبخند زد.
دلتنگش شده بود.

قیافه‌اش در هم بود، لاغرتر شده بود و مریض بنظر میومد.
لبخندش نگران‌تر شد وقتی که شلوارِ خونی رو دید...

تهیونگ چرا باید یه شلوارِ خونی رو می‌شست؟

-" ت-تهیونگ..." زمزمه کرد و وقتی سرِ پسر بالا اومد، با ترس شلوار از دستش رها شد.

کفِ دستش بخاطرِ خون قرمز بود و چشم‌هاش ترسیده شدند و صورتش رنگ‌پریده...

-" ح-حالت خوبه؟ م..مریضی؟"

از شدتِ تعجب و نگرانی نمی‌تونست کلمات رو درست ادا کنه.

پسر نفسش رو بیرون داد و قیافه‌اش رو جمع و جور کرد:" بکهیون... چه خوب که برگشتی."

جمله‌ی کوتاهش باعثِ ترسِ بیشترِ بکهیون شد، چون اون بچه هیچوقت انقدر مختصر حرف نمیزد.

چرا همه‌چیز عجیب بنظر می رسید؟
تهیونگ حالش رو نپرسید و بکهیون هم ترجیح داد که مکالمه رو ادامه نده.

اون پسر دوباره دو زانو روی زمین نشست و مشغولِ چنگ زدنِ شلوار شد.

-" تهیونگ...تو میدونی چانیول کجاست؟"
پسر پوزخندی زد که بکهیون معناش رو نفهمید:" آم آره، پیشِ مشاور کریس می‌مونه...خونه اش این نزدیکا نیست...خیلی دوره... همیشه پیشِ اونه. همیشه...."

-" اوه...که اینطور. چرا پیشِ اون می‌مونه؟"

شونه هاش رو بالا انداخت:" درهرصورت هرکدوممون باید یه جوری خودمونو نجات بدیم، اگه زودتر نمیریم.."

لحنِ سردش لرزه ای به بدنِ بکهیون انداخت، اون حتی لحنِ حرف زدنش هم ترسناک شده بود.

-" ت-تو مطمئنی خوبی؟"بکهیون که چشمهاش اشکی شده بود پرسید و وقتی که جوابی از تهیونگ نگرفت، از حیاط بدونِ هیچ حرفی خارج شد.

نمی‌دونست چرا بغض داره، فقط انرژیِ منفیِ زیادی واردِ وجودش شده بود که بکهیون نمی‌فهمیدش...
دیگه هیچ چیز نمی فهمید.

ترجیح داد به خونه ای برگرده که چانیول اونجا منتظرش نبود.

🍂🍂🍂🍂🍂

موهای خیسش رو با حوله خشک کرد و همونطور که توی خونه راه می‌رفت، دنبالِ چانیول بود.

اون همیشه زودتر بیدار می‌شد تا مطالعه کنه، پس امروز چرا همه چیز انقدر ساکت بود؟

اخمی کرد و چندبار به درِ اتاقش کوبید:" چانیول، بیدار شو، باید بریم."

جوابی نگرفت.
سرفه ای کرد و دستگیره رو پایین داد و از نیمه‌ی بازِ در سرک کشید، هنوز روی تختش خواب بود.

نفسش رو بیرون داد و واردِ اتاق شد.
پسر عمیقا خواب بود و با کمی دقت به چشمهاش می‌تونست کبودیِ زیرشون رو ببینه.

کمی بدنش رو تکون داد:" هی، بیدار شو.."

با باز نشدنِ چشم‌هاش، پتو رو از روش کنار زد و با دیدنِ صحنه‌ی رو به روش نفسش حبس شد.

اون مشاور بود و به خودش لعنت فرستاد که توی این شرایط دستپاچه شده.

اما اون پسر چرا باید همچین کاری می‌کرد؟
آبِ دهنش رو با استرس قورت داد و فورا به اتاقش دوید.

جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌اش رو برداشت و وقتی که برگشت، چشم‌هاش نیمه‌باز بودند.

-" پسرِ خوب...چیکار کردی؟" به آرومی زمزمه کرد اما جوابی نگرفت.

واضح بود که چانیول توی خلسه‌ست و درکی از اطرافش نداره.

هوفی کشید و پنبه رو به بتادین آغشته کرد و روی زخمِ ظریفِ مچِ دستش کشید.
چانیول حتی عکس العملی هم به درد نشون نداد...
فقط چشمهاش رو آهسته روی هم فشرد.

پانسمان رو برداشت و بعد از ضدِ عفونیِ کاملِ دستش، دورِ مچ‌اش پیچید.
نمی‌خواست توی اون شرایط تحتِ فشار بذارتش، وقتی که به مرزِ آسیب به خودش رسیده بود پس حتما شرایطِ مساعدی برای کشمکش نداشت.

موهای روی پیشونی‌ش رو کنار زد:" امروز مدرسه نمیریم.."

قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، زمزمه‌ی چانیول رو شنید:" لمسم نکن."

بهت‌زده سرش رو تکون داد و بعد از شستنِ دستهاش، پیامِ صوتیِ کوتاهی برای مدیر گذاشت و نرفتن‌شون رو اعلام کرد.

تمامِ سبزیجاتی که حس می‌کرد ممکنه مفید باشند رو با کمی ادویه تبدیل به سوپ کرد و به اتاقی که درش نیمه باز بود خیره شد
نمی‌دونست باید چی‌کار کنه.

اون پسر چرا به خودش اینقدر ناگهانی آسیب زده بود؟

حتما باید با یک مشاور صحبت می کرد و خب کریس مشاور بود!
شجاعتش رو به دست آورد و دوباره به اتاق رفت.

توی همون حالت دراز کشیده بود، با چشمهای بسته.

-" باید صحبت کنی چانیول، چرا همچین کاری کردی؟ چیزی ناراحتت کرد یا بهت صدمه زد؟"

انگشت‌های دستش رو دید که مشت شدند و نفسش شدت گرفت.

با نگرانی دوباره صداش زد:" چانیول لطفا..."

-" میشه برام آب بیارید؟"

همینکه ازش چیزی خواسته بود نشونه‌ی خوبی بود.

سرش رو تکون داد و با پارچِ آب برگشت.
چانیول بدون اینکه به دستش فشار بیاره، نیمه‌نشسته آب رو سرکشید و دوباره بدنش رو روی تخت انداخت و روی پهلوش خوابید.
-" باید حرف بزنم؟"

لرزشی تهِ صداش بود، اما آروم بنظر میومد.
کریس سرش رو تکون داد:" باید حرف بزنی...فشاری روت نیست اما من می‌خوام کمکت کنم."

لبخندِ کجی زد:" یه حالتِ حمله بهم دست داد...نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم، همیشه غمگین می‌شدم، همیشه حس می‌کردم یه چیزی توی زندگی زجرم میده...شاید از وقتی بابام رفت اینطوری شدم...یهویی رفت، مثلِ بکهیون...حتی نفهمیدم چی شد...درد داشت...درد دارم...خودمو نمی فهمم، انگار یه حسِ وابستگی مزخرفی توی وجودم داره هی لگدم می‌کنه ...انگار میخوام آدمها رو نگه دارم اما هی غرق میشم...ثباتی ندارم...حتی الان که دارم حرف می‌زنم واسه الانه...شاید یه هفته ساکت بشم...بدی‌ش اینجاست که هیچوقت هیچکسو نداشتم که حواسش باشه و دیشب یهو بریدم... می‌خواستم یه چیزی حس کنم..."

-" میتونی به من به عنوان مشاور اعتماد کنی؟" کریس که تمامِ مدت با صبوری گوش می-کرد پرسید.

چانیول سرش رو به نشونه منفی تکون داد:" بیمارها نمی‌تونن عاشقِ درمانگرشون باشن، می‌تونن؟"

🍂🍂🍂🍂🍂

صدای تیک تاکِ ساعت به بکهیون می فهموند که چانیول دیر کرده و هیچ چاره ای جز صبر کردن نداشت.

انگشتی که داشت ناخن اش رو می‌جوید از لبش فاصله داد و پیشِ استاد چوی رفت که در سکوت مشغولِ طرحِ سوال بود.

تهیونگ زیرچشمی به بکهیون نگاهی انداخت و اون هم برای آروم کردنِ اون پسرِ عجیب، لبخندی زد.

-" استاد؟"
آقای چوی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره هومی گفت.

-" چانیول نمیاد؟"

-"  نه بکهیون، مشاور کریس پیام گذاشت که مریضه..."

قبل از اینکه بکهیون چیزی بگه، تهیونگ با نگاهِ نگرانی سرش رو بالا آورد و بکهیون لغزشِ اشک رو توی چشم‌هاش دید.

خودش هم نگران شده بود اما چاره ای جز دلداری نداشت:" حتما چیزی نیست....سرما خورده یا..."

تهیونگ دوباره سرش رو پایین انداخت و طوری مدادش رو فشرد که انگشتِ اشاره اش سمتِ سفیدی رفت.

-" من برم برگه تست بیارم.." بکهیون زمزمه کرد و از کلاس خارج شد.

حسِ خفگی بهش دست داده بود.
اون جو آزارش می‌داد.

روی پله‌های قهوه ایِ راهرو نشست و به این فکرکرد که چطور می‌تونه آدرسِ کریس رو گیر بیاره.

نمی‌فهمید چرا مردی که یک بار ملاقاتش کرده باید توی زندگی‌ش انقدر نقشِ پررنگی داشته باشه.

سرش رو بینِ دستهاش گرفت و به زمین خیره موند،
کاش هرگز برنمی‌گشت.

درهرصورت جونگکوک راست می‌گفت، عشقی شبیه به قصه‌ها آخرین چیزیه که دنیا حاضره به آدم‌ها هدیه بده.

🍂🍂🍂🍂🍂

تمامِ تصاویر رو کنارِ هم چید.
چانیول، بکهیون، کریس، چوی جونگ سوک، خانواده‌ی بیون، تهیونگ پسرِ مظلومی که هیچ نقشی توی ماجراها نداشت و خودش...

خودش کسی بود که توی سایه باید عمل می‌کرد و تمامِ مهره‌ها رو توی درست ترین زمان کنارِ هم قرار می داد تا همه‌چیز رو به دست بیاره.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

سلام سلام.
من چند تا نکته رو بدون مقدمه بگم،
اول اینکه می‌دونید من زیاد اسپویل نمی‌کنم اما بیماری چانیول رو جلوجلو بهتون می‌گم چیه و توضیحات رو بخونید و یادتون نره که ژانر روانشناختی هم بین ژانرها بود.

دوم اینکه من زیاد اعتماد به نفس خوبی ندارم، و معتقدم که  چیزی که می‌نویسم اونقدر قوی نیست تا احساسات آدمها رو قلقلک بده، اما بخاطر فیدبک هایی که سر لاست گرفتم و ژانر رو به انگست تغییر دادم، پارالیان رو از اول با وارنینگ انگست شروع کردم و کم کم داره روند جدی داستان شروع میشه.

مورد سوم رو برای تبلیغ نمی‌گم! دیدید می‌نويسن هشدار این داستان برای فلان افراد مناسب نیست تا بقیه بیشتر ترغیب شن؟
حالا من واقعا جدی ام.
و ازتون صمیمانه می‌خوام اگه سابقه‌ی بحران روحی شدید داشتید که آثارش هنوز هست یا الان دارید بحرانی رو پشت سر می‌ذارید، یا پارالیان رو نخونید یا زیاد درگیرش نشید.
من از تجاوزهای بدون منطق و کلیشه‌های همیشگی داستان‌های این مدلی قرار نیست چیزی بنویسم و هدفم تصویر کشیدن مشکلاتِ جدیه پس ممکنه کمی آزاردهنده باشه.

حالا بیماری چانیول :

اختلال شخصیت مرزی.

نا استواری ، چهره‌ی شاخص در اختلال شخصیت مرزی است.
در این اختلال، خلق و هیجان شخص دستخوش ناپایداری است: دوره‌های حاد افسردگی، اضطراب یا خشم مکرر بدون علت و سبب آشکار روی میدهد.
خودنگری شخص، دستخوش نااستواری است و بین دوره‌های حاد تردید درباره خویشتن تا بزرگ پنداری خویشتن نوسان میکند. روابط بین فردی شخص نیز دستخوش نااستواری شدید است، و شخص از والاپنداری مـردم تـا سـرزنش بی دلیل آنـان نـوسان میکند. اینگونه مردمان غالباً دچار خلاء یأس آوری هستند و مرتبا به اشخاص یا درمانگران تازه ای متوسل میشوند تا بلکه خلاء هولناک درون آنان را پر سازد. در عین حال ممکن است اعمال و رفتار بی نظر و قصد دیگران را به عنوان نشانه‌ی طرد یا رهاکردن خویش تفسیر کنند.

اینگونه اشخاص به رفتارهای تکانشی آسیب بـه خـویش گرایش دارند از جمله جرح خویشتن و رفتار خودکشی. جرح خویشتن غالبا به صورت  رگ زنی در می آید. سرانجام اینکه شخصیتهای مرزی دوره های ناپایدار و گذرایی را تجربه میکنند که طی آن احساس ناواقعی بودن، از دست دادن زنجیره گذر زمان و حتی فرامـوش کردن اینکه چه کسی هستند پیدا میکنند.

علاوه بر این، کسانی که دچار این اختلال هستند معمولاً بـرايشـان یکی از اختلالهای روانشناختی مطرح هست از قبیل اعـتـيـاد بـه مـواد مخدر، افسردگی، اختلال اضطراب فراگیر، هـراس سـاده و هراس از مکانهای باز، اختلال استرس پس آسیبی و اختلال وحشتزدگی.

در مورد علل این اختلال شخصیت به عوامل ژنتیک و مغزی و علل اکتسابی یا تجارب ناشاد در دوران کودکی اشاره شده است که به نظر برخی روانشناسان هردو عامل و تعامل آن در ایجاد این اختلال نقش دارد.اما نقش تجارب دوران کودکی خصوصاً سه سال اول عمر بسیار مهم است. بی ثباتی مادر به دلائل مختلف، طرد کودک و عدم وجود دلبستگی امن در دوران کودکی، درگیری بین والدین، تنبیه کودک و بی توجهی به احساسات او، طلاق والدین، والدین گرفتار و ناسازگار و...از علل اصلی این اختلال شخصیت است

آنان معمولاً سابقه‌ی روابط شدید، اما پرآشوب دارند که معمولاً آرمانی‌کردن مفرط دوستان یا معشوق‌ها را شامل می‌شود اما بعداً به‌سرخوردگی و ناامیدی می‌انجامد.

خشم شدید و نشانه‌های بی‌ثباتی عاطفی و اقدام های مکرر به خودکشی ویژگی های مهم این اختلال است.
بی‌ثباتی عاطفی آنان همراه با سطح بالای تکانش‌گری، اغلب به رفتارهای خود ویرانگری مانند (رانندگی بی‌باک) منجر می‌شود.
اقدامات خودکشی، اغلبه شکل فریبکارانه، بخشی از تصویر بالینی این اختلال است. با این‌حال، این‌گونه اقدامات همیشه فریبکارانه نیستند. جرح خویشتن، ویژگی دیگر این اختلال است. رفتار صدمه‌زدن به خود، با رهایی‌یافتن از اضطراب یا ملالت ارتباط دارد.

این افراد، حساسیت زیادی به شرایط محیطی دارند. آنان ترس‌های شدید مربوط به طرد و رهاشدگی و خشم نامناسب را، حتی در حین مواجهه با یک جدایی کوتاه‌مدت واقع‌گرایانه و یا هنگامی‌که تغییرات غیرقابل اجتناب در نقشه‌ها پیش‌می‌آید، تجربه می‌کنند. ( کاری که پدرش و بکهیون باهاش کردن)

این افراد ممکن است بر این باور باشند که رهاشدگی یا طرد به‌طور تلویحی به این معناست که آنان «بد» هستند. این ترس‌های رهاشدگی، با عدم تحمل تنهایی و نیاز به بودن با دیگران رابطه دارد. کوشش‌های بی‌وقفه‌ی آنان برای اجتناب از طرد و رهاشدگی، ممکن است شامل اعمال تکانشی همچون آسیب‌زدن به خود یا رفتارهای انتحاری باشد.

علل اختلال شخصیت مرزی

در مورد علل این اختلال شخصیت به عوامل ژنتیک و مغزی و علل اکتسابی یا تجارب ناشاد در دوران کودکی اشاره شده است که به نظر برخی روانشناسان هردو عامل و تعامل آن در ایجاد این اختلال نقش دارد.اما نقش تجارب دوران کودکی خصوصاً سه سال اول عمر بسیار مهم است. بی ثباتی مادر به دلائل مختلف، طرد کودک و عدم وجود دلبستگی امن در دوران کودکی، درگیری بین والدین، تنبیه کودک و بی توجهی به احساسات او، طلاق والدین، والدین گرفتار و ناسازگار و...از علل اصلی این اختلال شخصیت است.

۷ ویژگی افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی عبارتند از:

۱- روابط متزلزل

افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی، دارای روابطی ناپایدار با خانواده، فامیل و دوستان خود هستند.
این افراد ممکن است سریعاً علاقه شدیدی به یک فرد پیدا کنند و ناگهان از آن شخص متنفر شوند.
هر گونه جدایی و یا تغییر در برنامه مورد انتظار، می تواند یک واکنش شدید و احساس طرد را در بیمار مبتلا به اختلال شخصیت مرزی ایجاد کند. هنگامی که این افراد به یک چیز و یا کسی علاقه داشته باشند و آن چیز و یا آنکس از پیش آنها برود، احساس پوچی و انزوا می کنند.

۲- رفتارهای پرخطر

پول خرج کردن بی رویه یکی از رفتارهای افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی می باشد.
روابط جنسی نامناسب، پرخوری و یا رانندگی کردن خطرزا از رفتارهای پرخطر این افراد می باشد.
این رفتارها ناشی از تصور ضعیف فرد از خودش می باشد.

۳- زیاده روی در مصرف مواد مخدر و مشروبات الکلی

این افراد برای فرار از مشکلات و یا آرام شدن، به مواد مخدر و مشروبات الکلی رو می آورند.
برای کنترل بهتر علائم این اختلال، همه این موارد باید درمان گردند.

۴- خشم بی‌جا

شرایط خارج از کنترل و یا ناچیز می توانند افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی را بسیار خشمگین کنند.
برای مثال اگر والدین و یا همکاران برای مدت کوتاهی، به فرد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی اعتنا نکنند، این فرد از احساس طرد و انزوا، بسیار خشمگین می شود.

۵- آسیب رساندن به خود

فرد مبتلا به این اختلال می تواند دارای علائم خطرناکی باشد و مشکلاتی را در ارتباط با تصویر بدن خود و عزت نفس داشته باشند.

افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی به خودشان صدمه می زنند، مثل بریدن بدن خود با چاقو. حتی ممکن است فکر خودکشی کنند، در این صورت باید فوراً به روانپزشک مراجعه کنند.

۶- احساس پوچی

هنگامی که این افراد به یک چیز و یا کسی علاقه داشته باشند و آن چیز و یا آنکس از پیش آنها برود، احساس پوچی و انزوا می کنند و توانایی مقابله کردن با این احساس را ندارند.

علائم اختلال شخصیت مرزی می تواند شامل احساس بی ارزشی، بی عشقی و پوچی باشد.یک درمان جدید به نام رفتار دیالیتیکی می تواند برای افراد مبتلا مفید باشد.

۷- ترس از تنها ماندن

خشم و ترس شدید در این افراد از تنها ماندن سرچشمه می گیرد. این افراد حتی اگر تجسم کنند که تنها هستند، دچار ترس و عصبانیت می شوند. ترس از تنها بودن، یک مشکل جدی در روابط خانوادگی ایجاد می کند.

از اونجایی که واحدش رو با ۲۰ پاس کردم چند روز پیش، می‌تونید ازم بپرسید سوالاتتون رو درباره این اختلال. =))

Continue Reading

You'll Also Like

123K 20.2K 33
کاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظه‌ش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش...
118K 11.9K 29
لب هایی که به روی هم لغزیدند و عشق خلق شد! شاید تمام این لغزش ها و بوسه ها، تنها در امتداد جوهر مشکی رنگ پسر، رخ داده بود.. _ _ _ _ برای بدست اوردن...
40.2K 6K 31
كابوى كيم، مرد عياش و قماربازى كه يكشنبه‌ شب‌هاى آخر هر ماهش توى كازينو و روی تخت‌ گرمش سپرى می‌شد، این بار طعمه‌ی جدید و بازنده‌ی میز و تختش رو پیدا...
6.3K 1.3K 19
کیم وی،مرد به شدت پرنفوذی که ممکنه هرکاری ازش سر بزنه و همین دلیلی میشه که همسرش جئون جانگکوک ازش طلاق بگیره ، اونم با یه بچه .... چون قبل ازدواج کام...