-توضیحات زیر رو با دقت بخونید-
بیماری دو یا چند شخصیتی
بیماری چند شخصیتی ازجمله اختلالات پیچیده روانی است و عوامل مختلفی باعث شکلگیری آن میشوند. از آن جمله میتوان به ضربههای روحی دوران کودکی اشاره کرد (این ضربههای روحی معمولا شدید و مکررند و در میانشان سوءِاستفاده ی جسمی، جنسی و عاطفی اهمیت و تأثیر بیشتری دارند)
هویتهای چندگانه هر یک دارای ویژگی هایی متضاد با هویت اولیه است، از قبیل خصومت ورز، کنترل کننده یا خود ویران ساز. هویتهای گوناگون شخصی گاهی حتی از لحاظ ویژه گیهایی از قبیل تواناییهای هنری یا ورزشی، دستخط و دانستن زبان خارجی نیز با یکدیگر تفاوت دارند.
غالباً هویت اولیه هیچ آگاهی و اطلاعی از تجربه های هویت دیگر ندارد. وجود دوره های فراموشی (به صورت فقدان چند ساعتی یا چند روزی حافظه در طول هفته) می تواند نشانه و سرنخی از این اختلال باشد.
کسانی که از نزدیک با این قبیل اشخاص ارتباط داشته اند متوجه شده اند که تغییر شخصیت در آنان همراه با تغییرات ظریفی در اطوار بدنی و صدا است
هر شخصیت شیوه ای اختصاصی برای سخن گفتن و راه رفتن و اطوار بدنی دارد، و احتمال میرود در زمینه فرایندهای فیزیولوژیایی از قبیل فشار خون و فعالیت مغزی نیز تفاوتهایی داشته باشند.
بارزترین نشانه ی بیماری چند شخصیتی نمایان شدن دو یا چند شخصیت یا هویت متمایز در وجود یک شخص است. شخصیت یا هویتی که بر روی افکار و رفتار تأثیرگذار و بر آنها تسلط داشته باشد. فراموشی اثرگذار و گسترده ی اطلاعاتِ کلیدیِ شخصی، نشانهی دیگر این اختلال است. بهعلاوهی اینها، کسی که به اختلال چند شخصیتی مبتلاست، برای هریک از شخصیتهایی که در او نمایان میشود، خاطراتی منحصربهفرد دارد که متمایز از خاطرات دیگر شخصیتهایش است.
سن، جنسیت یا نژاد هرکدام از این شخصیتها متفاوت از دیگری است و رفتار، حالت و شیوهی صحبت کردن، با نمایان شدن هریک از شخصیتها، متفاوت خواهد بود. این شخصیتها گاهی شکل افراد خیالی و گاهی شکل حیوانات را به خود میگیرند. نمایان شدن هر شخصیت و تسلط آن بر رفتار و افکار، به اصطلاح «تعویض شخصیت» نام گرفته است (به این معنا که شخصیتی جای خود را به شخصیت دیگری بدهد). بعضی افراد چند ثانیه یا چند دقیقه یک بار دچار تعویض شخصیت میشوند و بعضی دیگر، چند روز یک بار.
به تاریخ ها دقت کنید*
اکثرا فلش بک هستن
2019/09/17
03:51 PM
- ساختمان نولتون-
با کوبیده شدن وحشیانه در و نواخته شدن مکرر زنگ ورودی ترسیده، از توی چشمی نگاهی به تهیونگ که با اخم در هم و ترسناکش به در می کوبید انداخت و بالاخره از ترس با خبر شدن همسایه ها هم که شده، بدون این که زنجیر در رو برداره، اون رو باز کرد و از لای در نگاهش رو به تهیونگ داد.
- چی میخوای؟
تهیونگ با باز شدن در، نگاه به خون نشسته اش رو بالا آورد و به صورت ترسیده ویولت که از لای در بهش خیره بود، دوخت و با لحن بی حسی زمزمه کرد:
- باز کن درو.
- کارت رو بـ...
تهیونگ با ضربه ای که به در کوبید مانع ادامه دادنش شد و اینبار با لحن بلند تری تکرار کرد:
- میگم باز کن درو! میخوام باهات حرف بزنم.
ویولت برای لحظاتی با تردید به حالت سرد نگاه تهیونگ خیره شد و بعد قدمی به عقب برداشت، در رو بست و بعد از باز کردن زنجیر محافظ، دوباره در رو باز کرد اما قبل از این که فرصت کامل باز کردن در رو داشته باشه، تهیونگ اون رو کنار زد و داخل خونه شد.
ویولت که با فشار تهیونگ کمی به عقب پرت شده بود، تکیه اش رو از دیوار کنار در گرفت و در حالی که سعی میکرد ترسش رو از عصبانیت مرد رو به روش نشون نده، در رو پشت سرش بست و تکیه اش رو بهش داد.
- اومدی تو... حالا حرفت و بزن.
تهیونگ که پشت به ویولت ایستاده بود، برای کنترل خشمش هم که شده چند باری نفسش رو به آرومی بیرون داد و دستی به صورتش کشید و بعد به سمت ویولت برگشت.
- برای چی رفتی سراغ جونگکوک؟
ویولت که انگار از لحن آروم تهیونگ جرات گرفته باشه قدمی از در فاصله گرفت و پوزخندی روی لب هاش نشوند.
- پس دردت اینه!
- مسخره بازی در نیار ویو، میگم چرا رفتی سراغش؟
عصبانی از رفتار تهیونگ، دست هاش رو روی سینه اش گره زد و باز هم قدمی جلو اومد و اینبار با لحنی که بلند تر شده بود، پاسخ داد:
- واقعا نمیدونی چرا رفتم سراغش؟ نمیدونی تهیونگ یا داری خودت و میزنی به اون راه؟
تکخند تمسخر آمیزی به ویولت که حالا تازه داشت عصبانیتش رو نشون میداد زد و دستش رو ناباورانه توی هوا تکون داد.
- فکر کردی چیزی با اینکارت عوض میشه؟ یا نکنه فکر کردی بعد ازینکه اون حرفا رو به همسرم زدی بدو بدو برمیگردم پیش خودت؟ تو میدونستی اون مریضه عوضی!
با پیچیدن صدای خرد شدن شئی شیشه ای مابین فریاد های تهیونگ، ترسیده بدون این که حتی کلمه ای بگه سر جاش خشک شده بود و نگاه خیره اش رو به بیرون ریزی عصبی مرد رو به روش، دوخته بود.
تهیونگ بی توجه به گلدون شیشه ای که از روی میز پایین پرت کرده بود و حالا جلوی پاش به هزار تیکه تبدیل شده بود، نفس نفس زنان همچنان به ویولت خیره مونده بود. چرا به جای این که اون هم بیشتر عصبانی بشه احساس میکرد قلبش شکسته؟
تهیونگ با ادامه دار شدن سکوت ویولت قدم هاش رو بی توجه به صدای خرد شدن شیشه ها زیر کفی سفت کفشش، به جلو برداشت. با فاصلهی کمی ازش ایستاد و صورتش رو نزدیک صورت ویولت که حالا روش رو ازش برگردونده بود و پلک هاش رو روی هم میفشرد، برد.
- تو همه چیز زندگی منو میدونستی... میدونستی اون به خاطر از دست دادن بچه مون به چه روزی افتاده!!!
- بسه...
تهیونگ عصبی و کلافه، انگار که زمزمه ویولت رو نشنیده باشه، روش رو ازش گرفت، قدم بی هدفی داخل خونه برداشت و اینبار در حالی که لگد محکمی نثار استند دی وی دی های کنار مبل مبل میکرد، فریاد زد:
- چجوری انقدر عوضی شدی ویولت؟! چه طور تونستی بهش بگی که حامله ای؟!؟
و بعد در حالی که به سمتش برمیگشت ادامه داد:
- تو حامله ای؟؟؟ تو حامله ای ویو؟؟؟!!
- بودم!
ویولت با صدای بلند تری فریاد زد و نگاهش رو از دی وی دی های پخش شده روی زمین گرفت و به تهیونگ که جوری بهش نگاه میکرد که انگار اشتباه شنیده، داد. دست هاش رو کنار بدنش مشت کرد و در حالی که که سعی میکرد بغض تو گلوش باعث لرزش صداش نشه ادامه داد:
- بودم تهیونگ! من واقعا حامله بود! دروغ نگفتم!
- چی میگـ...
ویولت با لحن گیج تهیونگ، دستش رو به نشانه ی سکوت بالا آورد و مانع ادامه دادنش شد. حالا که کار به اینجا کشیده بود باید همه چیز رو بهش میگفت.
- میخواستم بهت بگم...همون روزی که اومدی اینجا و گفتی باید تمومش کنیم... من میخواستم بهت بگم تهیونگ... فکر میکردم با وجود یه بچه اوضاع خیلی بهتر میشه... ولی تو گند زدی به همه چیز... من میخواستم بهت یه زندگی جدید بدم! خونه... خونواده... بچه... ولی خودت نخواستی! تو ما رو نخواستی تهیونگ...پس منم سقطش کردم...
تهیونگ شوک زده از حرفایی که از زبون ویولت که حالا با چشم هایی گریون بهش خیره مونده بود، شنیده بود قدمی به عقب برداشت که با برخورد به مبل، بی این که دست خودش باشه و به خاطر سستی زانوهاش، روی دسته ی مبل نشست. اون هنوز این که ویولت ازش حامله بود رو درک نکرده بود. حالا اون میگفت که بچه اشون رو سقط کرده بود؟! جمله آخرش مثل صدای زنگی آزار دهنده توی مغزش میپیچید. اون دوباره باعث مرگ بچه ی دیگه ای شده بود...؟
05:21 PM
با شنیدن صدای زنگ در، رد اشکهای روی صورتش رو با پشت دست پاک کرد و به سمت در رفت.
از چشمی در نگاه کرد و با دیدن تهیونگ که ماسکی رو تا پایین لبش کشیده بود، دستش رو روی بینیش کشید و در رو باز کرد.
با باز شدن در، قامت سیاه پوش تهیونگ که با لباسهای چند ساعت پیشش بیش از حد فرق داشت پدیدار شد.
ویولت با تعجبی که سعی در پنهان کردنش داشت بینیش رو بالا کشید و قدمی به عقب برداشت:
- اینجا چیکار میکنی؟ فکر کردم این بحث دیگه تموم شدست!
بدون این که نگاهی به صورت تهیونگ بندازه، از جلوی در کنار رفت و به سمت کاناپهی وسط حال قدم برداشت.
برگشته بود تا بابت رفتارش ازش عذر خواهی کنه؟
صدای بسته شدن در و قفل شدنش رو شنید و بعد از اون قدمهای سنگین تهیونگ که هر لحظه نزدیک تر میشدن، توی گوشش پیچید. احمق بود که نزدیک بود با صدای قفل در، لبخند بزنه.
- آخر به این نتیجه رسیدی که حق با من بود، نه؟ این که به دنیا اومدن اون بچه هیچی جز دردسر نداشت.
صدای قدمهای تهیونگ، جایی درست پشت سرش متوقف شد و ویولت بعد از این که باز هم واکنشی از سمتش نگرفت پوزخند صدا داری زد و خم شد تا باکسهای دی وی دی روی زمین رو روی هم بچینه.
- میدونم ته دلت توهم خوشحال شدی که.....
با مشت شدن موهاش توی دستهای تهیونگ جیغ شوکهای کشید و دیویدی های توی دستش روی زمین پخش شدن.
تهیونگ موهای ویولت رو محکم کشید که باعث شد بدن ظریف ویولت هم همزمان با موهاش به سمت عقب پرت شه:
- بچهی منو کشتی و میگی خوشحال شدم؟ توی هرزه جرات کردی به بچهی من آسیب بزنی و بعدش انقدر بی خیال باشی؟
ویولت با چشمهای گرد شده به صورت تهیونگ زل زد و دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما با خارج نشدن صدایی از حنجرهاش، دهنش تنها مثل ماهی باز و بسته شد.
تهیونگ فشار دیگهای به موهای ویولت وارد کرد و ثانیهی بعد، بدون این که لحظه ای فکر کنه چاقویی که دستهاش از بدو ورودش بین انگشتهاش فشرده میشد رو تا نصفه وارد پهلوی ویولت کرد و با شنیدن صدای متعجب و پر دردی که از بین لبهای ویولت خارج شد، چشمهاش رو با لذت بست.
- میدونی وقتی این بلا رو سر افرادی مثل تو میآرم چه حس خوب و وصف ناپذیری بهم دست میده؟
چاقو رو از بدنش بیرون کشید و بعد از باز کردن دوبارهی چشمهاش به چشمهای ترسیده و شوکهی ویولت که مستقیم صورت اون رو هدف گرفته بودن، زل زد.
- تهیونگ....؟
ویولت با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد زمزمه کرد و قطره اشکی از بین پلکش بیرون ریخت اما به خاطر این که سرش توسط موهاش به سمت عقب خم شده بود، قطره اشک بی صدا فقط راهش رو به سمت تارهای موهای قهوهای رنگش پیدا کرد و بینشون گم و گور شد.
با شنیدن خندهی بلندی که کوچک ترین شباهتی به صدای خندهی همیشگی تهیونگ نداشت، برای چنگ زدن به چیزی ناخودآگاه، دستش رو روی زخم نه چندان عمیقش فشار داد.
- تهیونگ؟ نه؛ دوباره امتحان کن ستوان وایتر.
تهیونگ کلاهش رو عقب داد و دستش رو لای موهای خیس و عرق کرده اش فرو برد:
- متنفرم از این که منو با اون تهیونگ احمق اشتباه بگیرید!
- منظـ..منظورت چیه...؟
تهیونگ با همون لبخندش، نوک چاقوی خونیش رو روی چونهی ویولت کشید و بعد از فشار دیگهای که به موهاش وارد کرد کرد سرش رو جلو برد و با لحن آرومتری به حرف زدن ادامه داد:
- من همونیم که سه ساله شما احمقا دارین دنبالم میگردین!نه اون تهیونگ احمق!
با تموم شدن حرفش، موهای ویولت رو ول کرد و با این کارش، ویولت که توقعش رو نداشت با زانوهاش روی زمین فرود اومد.
- تو....
ویولت با حالت ناله مانندی گفت و تهیونگ کمی خم شد تا بتونه به صورتش مسلط باشه و چونهاش رو بین انگشتهاش گرفت تا بتونه تو چشمهای لرزونش نگاه کنه.
- بینگو! فکر میکنی دلیل این که فقط دور خودتون میچرخیدین چی بوده؟
با پوزخند گفت و بعد از هل دادن چونهاش دوباره سر جاش صاف ایستاد.
- آره همتون یه مشت احمق و بی عرضه اید، نمی تونید کسی رو که هیچ وقت خودش رو نشون نمیده پیدا کنید!
ویولت توی خودش جمع شد و سعی کرد لرزش بدنش رو کنترل کنه. تهیونگ قدمی به سمت عقب برداشت و همونطور که سرش رو کج میکرد به باریکه خونی که از کنار ویولت جاری شده بود نگاه کرد.
- اما میدونی؟ آدمی مثل تو حتی لیاقت مردن رو هم نداره ولی خب قطع کردن نفست خیلی بهتر از اینه که اجازه بدم به زندگی انگل وارت ادامه بدی.
با صدای بی حسی گفت و ویولت بدون این که توجهی بهش کنه کمی خودش رو روی زمین عقب کشید.
تهیونگ با دیدن تقلاهاش پوزخندی زد و بهش نزدیک شد.
با نزدیک شدنش ویولت عاجزانه نگاهش رو اطرافش چرخوند و با ندیدن چیز به درد بخوری، تمام توانش رو جمع کرد و همزمان با فریاد بلندی، پاهاش رو محکم توی شکم تهیونگ کوبید که باعث شد به سمت عقب پرت بشه و روی زمین بیفته.
با توجه به قفل بودن در، مطمئن بود شانسی برای فرار نداره و هدر دادن وقته پس فقط اولین ایدهای که به ذهنش رسید رو عملی کرد. به سمت دیویدی های پخش شده روی زمین هجوم برد و همونطور که سعی میکرد سوزش زخمش رو نادیده بگیره، با دستهای خونی و لرزونش به دنبال دیویدی مورد نظرش گشت.
به محض پیدا کردنش، دستش رو به سمتش برد و خواست بردارتش که به خاطر لرزش دستهاش از بین انگشتهای یخ کردهاش به بیرون لیز خورد.
نفس عمیقی کشید تا بتونه به خودش مسلط باشه و بدون این که دیویدی رو که حالا پایینش خونی شده بود رو از روی زمین برداره، انگشت خونیش رو روی صفحهی صیقلیش حرکت داد و کلمهای روش نوشت؛ اما قبل از این که حروف کلمه رو کامل کنه دوباره موهاش از پشت کشیده شد و و این بار بدون لحظهای مکث، چاقو تا دسته، بافتهای قفسهی سینهاش رو شکاف داد و وارد بدنش شد.
نتونست جیغ بزنه، کمک بخواد یا حتی مقاومتی کنه؛
تنها صدای آروم و هین مانندی از بین لبهاش خارج شد و به یکباره احساس کرد تمام انرژیش تحلیل رفته.
اون هیچوقت حتی فکرش رو هم نمیکرد بخواد توسط مردی که عاشقانه دوستش داشت، این بلا سرش بیاد.
تهیونگ خندهی حرصیای کرد و چاقو رو با بی رحمی دوباره از بدنش خارج کرد و دید که چه طوری در لحظه بدن سفید و خوش دست ویولت به خون خودش آغشته شد.
- این برای کشتن بچهی بی گناهم بود.
چاقو رو این بار جایی بالای معده و کمی پایین تر از قلبش فرو برد و زبونش رو روی لب بالاش کشید:
- و این رو میتونی برای دیوونه صدا زدن جونگکوکیِ من در نظر بگیری.
دوباره چاقو رو بیرون کشید و به پلکهای نیمه باز ویولت نگاه کرد. این که واکنشی نشون نمیداد باعث میشد بهش خوش نگذره.
از موهاش بلندش کرد و بدن سبکش رو به سمت میز تلویزیون پرت کرد.
با برخوردش به میز صدای آه مانندی ازش بلند شد و بعد وسایل روی میز به زمین ریختن و صدای شکستن ظرفهای چینی به گوش خورد اما تهیونگ اهمیتی نداد و دوباره به سمتش رفت و لگد محکمی بهش زد، طوری که از صدای ناله ی دردناک ویولت مطمئن شد قفسه های سینهاش خرد شدن، خم شد و در حالی که پاش رو روی ساق دستش میگذاشت و با فشاری که بهش آورد شکستن استخوان هاش رو تصور کرد و بعد با لذت برای اخرین بار چاقو رو جایی درست کنار قلبش فرو برد و با احتیاط دورانی توی بدنش چرخوند:
- و حدس بزن چی؟ این یکی برای این بود که حتی بعد از کشتن اون بچهی از همه جا بی خبر حتی لحظهای هم احساس گناه نکردی.
نفسش رو با صدا بیرون داد و بدون این که چاقو رو بیرون بکشه از جاش بلند شد و از بالا به اثر هنریش نگاه کرد.
چاقو رو در نیاورد چون میدونست حتی با این که ویولت قراره به زودی بمیره، این حرکت روند مرگش رو سریع تر میکنه پس چرا بهش بیشتر زجر نمیداد؟
لبخند کجی زد و به سمت تابلوی بزرگ روی دیوار رفت و اجازه داد ویولت به تنهایی همونجا جون بده. دستکشهای مشکی رنگش رو که به خاطر خونی که روشون بود، سنگین شده بودن رو روی سطح شیشهای تابلو کشید و لقبی رو که خیلی وقت بود برای خودش انتخاب کرده بود رو روی تابلو نوشت.
لاکی داشت به اسمش نزدیک میشد و دلش نمیخواست کسی که به بقیه معرفیش میکنه اون باشه.
لبخند رضایت بخشی زد و دوباره به سمت ویولت که حالا بدن خالی از جونش روی زمین افتاده بود رفت و خواست خم شه و چاقو رو بیرون بکشه که با دیدن دیویدی خونی روی زمین، قدمهای کنجکاوش رو به اون سمت برداشت و دیویدی رو از روی زمین بلند کرد.
با دیدن اسم 'پنجره مخفی' که سر تیتر دیویدی خودنمایی میکرد پوزخندی زد و سرش رو تکون داد.
اون دختر اونقدرا هم که فکرش رو میکرد احمق نبود.
با دیدن حروف اول اسم تهیونگ که با خون خودش روی دیویدی نوشته بود، ناخودآگاه خندهی بی صدایی کرد و با نوک دستکشهای خونیش، حروف اسم رو خط خطی کرد و دوباره دیویدی رو روی زمین انداخت.
بهشون یه شانس برای پیدا کردنش میداد؛ چرا که نه؟
همونطور که سرش رو با حالت تاسف باری تکون میداد به سمت بدن بی جون ویولت رفت و بعد از بیرون کشیدن چاقوش از بدنش، بدن ظریف و سردش رو روی دوشش انداخت و به سمت اتاق خواب رفت.
اون رو روی تخت بهم ریخته انداخت، آروم روی تخت نشست و همونطور که با یک دستش موهای ویولت رو مرتب میکرد با دست دیگه اش چاقو رو روی صورتش کشید و زمزمه وار گفت:
- تو جهنم میبینمت...ویولت وایتر.
-------------
03:51 AM
-ساختمان کاونت گاردن-
- تو کی... هستی...
کلافه از رفتارای جونگکوک چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و بدون این که فشار دستش رو از دور فکش برداره صورتش رو بهش نزدیک تر کرد.
- جلسه معارفه ای که داشتیم برات کافی نبود؟
و بعد در حالی که صورتش رو به سمت گردنش میبرد، فکش رو رها کرد و دستش رو تا روی سینه ی زخمیش پایین آورد و به طوری که لب هاش به نرمه گوشش بخوره زمزمه کرد:
- اگه بخوای میتونم خودم رو به روش های دیگه ام معرفی کنم...
با لرزی که از لمس ها و زمزمه تهیونگ کنار گوشش به جونش افتاده بود، یک دستش رو از روی میز بالا آورد و با زور کمی که داشت فشاری به سینه ی مرد رو به روش وارد کرد تا اون رو از خودش دور کنه.
- و..ولم کن... خواهش میکنم...
تهیونگ انگار که چیز بامزه ای شنیده بود، دوباره ریز و کوتاه خندید و لبش رو پایین تر برد، توی گودی گردنش متوقف شد و اینبار دستش رو به قصد لمس پوست سینه ی جونگکوک به آرومی پایین برد و به لبه ی تیشرت اش رسوند.
- ولت کنم بیبی؟ بعد از این همه مدت صبر فکر کردی میتونم حتی یه لحظه ام ازت دور بشم؟
جونگکوک که با حس نفس های گرم تهیونگ توی گودی گردنش، تمام عضلاتش رو منقبض کرده بود، با حس نزدیک شدن دستش به پایین تیشرت خودش، ترسیده دستش رو پایین آورد و مچش رو بین مشت خودش گرفت و مانع از پیشرویش شد.
تهیونگ عصبی از ادامه دار شدن رفتار های جونگکوک به یکباره، مچ دستی که مانع کارش شده بود رو میون مشتش فشرد و با کشیدنش، اون رو به همراه خودش که عقب میرفت، با شدت از میز جدا کرد و روی تخت انداخت و از بالا بهش خیره شد.
- دیگه داری با این رفتارات عصبیم میکنی! من این همه مدت منتظر این موقع نبودم که این حرکات مسخره ی تو رو تحمل کنم!
جونگکوک که با فریاد تهیونگ و پرت شدنش روی تخت بیشتر از قبل به لرزه افتاده بود و تنها با چشم هایی گشاد شده از ترس بهش خیره مونده بود، با نزدیک شدنش، خودش رو روی تخت عقب کشید و با نشستن تهیونگ روی تخت، نفسش رو توی سینه اش حبس کرد. انقدر تمام وجودش از ترس پر شده بود که حتی توانی برای تجزیه و تحلیل رفتار های تهیونگ توی وجودش باقی نمونده بود و تنها کاری که ازش بر می اومد دوری کردن از کسی بود که روزی فکر میکرد امن ترین فرد برای اونه.
- من نمیخوام باهات اینجور رفتار کنم جونگکوکی...
تهیونگ خودش رو بهش نزدیک تر کرد، دستش رو بالا آورد و با وجود واکنش های ریز جونگکوک که نشون از ترسش نسبت به خودش میداد، خیره به لب های رنگ پریده اش، پشت دستش رو روی گونه اش گذاشت و مشغول نوازشش شد.
- توی همه این سال ها فقط منتظر بودم وقتش برسه و بتونم همه چیزو بهت نشون بدم...
نگاهش رو از روی لب هاش بالا آورد و به چشم های لرزونش دوخت، پشت دستش رو بی توجه به شدت گرفتن لرزش بدن جونگکوک نوازش وار پایین کشید و با رسیدن به زخمی که خودش روی تنش نقاشی کرده بود، متوقف شد و دوباره کف دستش رو روی زخم سینه و قلبش گذاشت.
- که اینجوری لمست کنم و برات از لحظه هایی بگم که به جای هر دومون انتقام گرفتم...
- تو... تو تهیونگ نیستی... تو کی ای..؟
پوزخندی به لحن لرزون جونگکوک که در عین ضعف سعی میکرد قوی باشه زد و اینبار به آرومی زمزمه کرد:
- معلومه که تهیونگ نیستم... من با اون احمق بی عرضه فرق دارم...من همونیم که برای مرگ لیلی نابود شد و درد کشید... همونی که تو همیشه میخواستی باشم!... ولی من ترجیح دادم به جای آروم کردن تو انتقام بگیرم... و گرفتم!
-----------------
2020/10/16
05:51 PM
-ساختمان کاونت گاردن-
پلک هاش رو از هم فاصله داد، به سقف بالای سرش خیره شد و کم کم نیشخندی روی لبهاش شکل گرفت، روی مبل نشست؛ دست هاش رو توی موهاش برد و کمی اون هارو عقب داد. همونطور که از روی مبل بلند میشد ریتم آهنگی رو زیر لب زمزمه کرد و به سمت اتاق رفت.
دستگیره ی در رو کشید و وقتی با جونگکوکی که روی تخت خوابیده بود مواجه شد نیشخند روی لب هاش پررنگ تر شد؛ به سمتش رفت و کنارش نشست و قبل از این که بخواد کاری کنه جونگکوک که با تکون خوردن تخت بیدار شده بود لای پلک هاش رو باز کرد و بهش نگاه کرد:
- کی اومدی...
دستش رو جلو برد و کمی یقهی لباسش رو پایین کشید و با لذت به رد هایی که روی بدنش یادگار گذاشته بود نگاه کرد:
- یک ساعتی هست!
جونگکوک که اکثر اوقات به خاطر دز بالای داروهایی که مصرف میکرد خواب بود بلند شد و مقابل تهیونگ نشست. دوباره خاطرات شب پیش رو به یاد آورد، طوری که تهیونگ توی اتاق لیلیان بود...
آب دهانش رو به سختی قورت داد و با وجود این که مطمئن نبود باید راجع به این موضوع باهاش حرف بزنه یا نه، گفت:
- حالت خوبه...؟ دیشب...
اما با تردید حرفش رو ادامه نداد و تنها همونطور بهش نگاه کرد، وقتی لبخندش رو دید کمی آروم تر شد اما همچنان تصویر دیشب از ذهنش بیرون نمیرفت.
با لبخند روی لبش دست جونگکوک رو گرفت و نگاه کوتاهی به کبودی روی مچ دستش انداخت و با رضایت سر بلند کرد:
- بهتر از هر وقت دیگه ایم!
جونگکوک نگاه کوتاهی به دست هاشون انداخت و بعد سعی کرد خودش هم لبخندی به لب بیاره؛ حالا که فکر میکرد باید کمی با تهیونگ حرف میزد، کاری که توی این چند سال انجام نداده بود، اما نمیدونست الان زمان مناسبی بود یا نه. میدونست اون هم همونقدری که خودش درد کشیده، درد کشیده بود، اما اون اصلا توجهی بهش نشون نمیداد؛ انگار که تنها کسی که آسیب دیده بود خودش بود. سرش رو پایین انداخت و آهی کشید، اما وقتی دست تهیونگ زیر چونهاش قرار گرفت تا سرش رو بلند کنه با شرمندگی بهش نگاه کرد و گفت:
- تهیونگ... هر وقت حالت خوب نبود...
- هیسس! من خیلی خوبم!
چند ثانیه ای همونطور بهش نگاه کرد، اون باز هم لبخندی به لب آورد و در حالی که نگاهش رو به مهر های مالکیتی که روی بدنش نشونده بود میداد گفت:
- ازت میخوام امشب باهام بیای به یه جایی!
- کجا...؟
لبخندش پررنگ تر یا شاید هم مرموز تر شد و در آخر گفت:
- چیزهایی هست که بالاخره باید بفهمی!
07:11 PM
-محله وایتچپل-
با توقف ماشین، نگاه گیجش رو به اطراف داد، از شهر خارج نشده بودند اما با وجود این که شب بود اینجا کاملا متروکه و خرابه بود، به سمت تهیونگ که مشغول باز کردن کمربندش بود برگشت و متعجب پرسید:
- اینجا کجاست؟
- پیاده شو عزیزم، میفهمی!
وقتی تهیونگ بدون هیچ حرف دیگهای از ماشین پیاده شد اون بهت زده از شیشه ی ماشین بهش نگاه کرد، تهیونگ ماشین رو دور زد و مقابل در اون ایستاد، با لبخندی که توی اون اوضاع عجیب بود در ماشین رو براش باز کرد و گفت:
- منتظر چی هستی؟
جونگکوک مدتی همونطور بهش نگاه کرد، هیچ وقت سابقه نداشت تهیونگ ازش بخواد باهم جایی برن و حالا اون رو به این مکان پرت و متروکه آورده بود و این لبخندش داشت اون رو میترسوند. نفس بریده ای کشید و بدون هیچ پرسشی سعی کرد به همسرش اعتماد کنه و کمربندش رو باز کرد. وقتی از ماشین پیاده شد با سوز بادی که به سمتش اومد کمی توی خودش جمع شد و باز نگاهی به اطرافش انداخت، تا چشم کار میکرد تنها ساختمون خرابه بود، در حالی که اون اصلا نمیدونست توی شهر کوچکی مثل لندن همچین جایی باشه!
تهیونگ دستش رو به کمرش رسوند و در حالی که اون رو به سمت کانکسی که کمی جلوتر بود هدایت میکرد گفت:
- شب هیجان انگیزیه، قرار نیست بترسی!
با این حرف حتی دلشوره ی بدتری به جونش افتاد. تهیونگ مقابل کانکس ایستاد، دستش رو داخل جیبش فرو برد و دسته کلیدش رو بیرون کشید؛ یکی از کلید هایی که جونگکوک مطمئن بود کلید در خونشون بود رو داخل قفل در فرو کرد و اون در فلزی رو باز کرد، جلوتر از جونگکوک قدم برداشت و در حالی که نفس عمیقی میکشید چراغ های اونجارو روشن کرد و به سمت جونگکوک برگشت.
اما جونگکوک همونجا مقابل در ماتش برده بود، اینجا چه جهنمی بود!
شوکه قدمی به جلو گذاشت و بهت زده به عکس هایی که به دیوار وصل بودند نگاه کرد، عکس هایی که با چاقوهایی خونی به دیوار میخ شده بودند و وقتی تن اون رو لرزوند که عکس ویولت رو مابین اون ها دید!
شوکه سر برگردوند و نگاهش به نوشته های روی دیوار خورد. آب دهانش رو به سختی فرو برد و بعد به میزی که با انواع سلاح های سرد پر شده بود نگاه کرد، نگاه گیجش رو به سمت تهیونگ برگردوند و گفت:
- اینجا کجاست...؟
از کنار جونگکوک رد شد و در اونجا رو بست؛ جونگکوک هم شوکه از شنیدن صدای قفل شدن در سر برگردوند و نگاه ترسیدهاش رو بهش داد:
- میگم اینجا کجاست؟
به سمتش برگشت؛ دوباره همون لبخند رو تحویلش داد، بدون این که چیزی بگه، صندلی ای رو از گوشه ی اون کانکس برداشت و همونطور که اون رو روی زمین میکشید گفت:
- بیا اول بشین!
نگاه ترسیده اش رو بهش داد، کاش فقط بهش میگفت اینجا چه خبره، وقتی دستش دوباره روی کمرش قرار گرفت تا اون رو به سمت صندلی ببره نفس بریدهاش رو بیرون داد و برای هزارمین بار پرسید:
- تهیونگ اینجا چه خبره!
اخمی روی پیشونیش نشست و با فشار دادن شونه هاش وادارش کرد تا روی صندلی بشینه، همونطور که هنوز دستش روی شونه هاش بود خم شد و توی چشم هاش نگاه کرد و با صدای آرومی گفت:
- اگه میخوای بفهمی باید ساکت بمونی تا همه چیزو بگم!
جونگکوک چند ثانیه ای به لحن عجیب نگاه تهیونگ خیره موند. وقتی بالاخره تهیونگ ازش فاصله گرفت نفسش رو بیرون داد، حتما اینجا جایی بود که توش راجع به پرونده هاش تحقیق میکرد... این تنها فرضیه ای بود که اون رو به جوابی که میخواست میرسوند...
وقتی تهیونگ میزی رو جلوش کشید و بعد به دنبالش صندلی ای آورد و درست مقابلش نشست دست های لرزونش رو بلند کرد و تا میخواست حرفی بزنه چشمش به نوشته ی روی دیوار افتاد.
[ التماس کردن هاش رو دوست داشتم، اون هم وقتی که قبول کرد که گناهکاره، ازم خواست تا ببخشمش، اما اون لحظه دیدن خونِش روی زمین لذت بخش تر بود. ]
بی نفس نگاهش رو به سمت تهیونگ برگردوند؛ اینجا... کجا بود؟ چرا بوی مرگ میداد؟ دستش رو بلند کرد و یقه ی لباسش رو کشید و شوکه به تهیونگ نگاه کرد اما هیچ حرفی برای زدن نداشت؛ تنها منتظر بود خودش زبون باز کنه!
- میدونی چند ساله منتظر امشب بودم؟ فکر کنم وقتشه بالاخره همه چیزو بهت بگم!
لبخند روی لب هاش، لحن خونسرد و آرومش، چشم های هیجان زده و حرف های مرموزش، همه و همه دلهره ی جونگکوک رو بیشتر میکرد:
- اون احمق داره منو عصبی میکنه... به خاطر همین وقتشه همه چیزو بدونی، وقتشه بفهمی چه قدر دلتنگت بودم و چه سوپرایزی برات آماده کردم!
سرش رو جلو آورد و لبخند دندون نمایی زد و هیجان زده گفت:
- مطمئنم از شنیدنشون... خوشحال میشی... امشب وقتیه که بالاخره میتونی با آرامش بخوابی!
جونگکوک هیچ چیزی از حرف هاش نمیفهمید، اون هم بالاخره عکسی رو روی میز گذاشت، نگاهش رو پایین آورد و به عکس مردی که روی میز بود نگاه کرد، همونطور که به عکس خیره بود صدای تهیونگ توی گوشش پیچید:
- تام کالین، سی و شش ساله... معلم دوچرخه سواری، تاریخ مرگ، بیست و نه جون دوهزار و شونزده...
جونگکوک سرش رو بلند کرد و چشم های لرزونش رو بهش دوخت، اون هم پوزخندی روی لب هاش نشست و گفت:
- اون احمق نتونست روی قولش بمونه، اما من الهه ی انتقام لیلیان شدم...
دستش رو روی عکس گذاشت و با صدای خفه ای گفت:
- این... قاتلِ مِری جویز، ملیسا ریش، اشلی راستون، هانا کایند و لیلیان کیم.... این حرومزاده کسی بود که به لیلیان من تجاوز کرد و کشتش...
جونگکوک که نفس کم آورده بود چشم های درشت شدهاش رو به اون عکس دوخت اما با شنیدن حرف بعد تهیونگ گوش هاش شروع به سوت کشیدن کردند:
- من کشتمش! همه ی رد هایی که روی بدن لیلیان بود رو براش نقاشی کردم!
همه ی بدنش یخ زده بود، چی داشت میشنید، این چه بازی مسخره ای بود؟ چشم هاش از اشک میسوخت و هاج و واج به تهیونگ که حالا صدای خنده های آرومش توی اون اتاق اکو میشد خیره بود، اون لحظه قلبش هم از شوک ایستاده بود و توان هضم و درک حرفی که شنیده بود رو نداشت، این چه شوخی مسخره ای بود؟
اون دوباره عکس دیگه ای روی میز گذاشت، با غرور به اون عکس نگاه کرد و مقابل چشم های وحشت زده ی جونگکوک که روش قفل شده بودند گفت:
- سم آدامز، چهل و هشت ساله، سرآشپز یه رستوران، یا شاید هم.. مدیر یک دارک نت، سایت peer-to-peer ... مخصوص پورنوگرافی کودکان...
کم کم اون عکس رو توی مشتش مچاله کرد، چشم های به خون نشستهاش به جونگکوک خیره شده بودند و لحن خفه ی صداش هر لحظه بیشتر اون رو میلرزوند:
- همه ی اون عوضی ها نابود شدن جونگکوک...
سرش رو جلو آورد، نگاهش رنگ خوشحالی داشت! شاید هم پیروزی... اما جونگکوک تمام مدت مثل مرده ها بهش نگاه میکرد و ناباورانه به حرف هاش گوش میداد.
- همشون رو نابود میکنم... لیلیان الان خوشحاله جونگکوک!
سرش رو شوکه تکون داد، کمی پلک هاش رو بست تا شاید از این خواب بیدار بشه اما، همه چیز واقعی و واقعی تر میشد، هر لحظه دیوار های اون کانکس کوتاه تر و فضاش تنگ تر و خفه کننده میشد. نگاه خیسش رو دوباره به تهیونگ داد و با صدای لرزونی گفت:
- تهیونگ... بیا ... از اینجا... بریم...
حتما باز هم حالش بد شده بود و داشت هذیون میگفت، آره اون حتما خیلی تحت فشار بود، درسته باید کمی باهاش حرف میزد تا آروم بشه!
تهیونگ از پشت میز بلند شد، میز رو دور زد و کنارش ایستاد، به سمتش خم شد و در حالی که دستش رو روی شونه اش میگذاشت کنار گوشش گفت:
- تو هم خوشحالی جونگکوکی! من انتقام همشونو میگیرم!
با پیچیدن این زمزمه کنار گوشش به خودش لرزید و نگاه ترسیده اش رو به سمتش برگردوند و ملتمسانه گفت:
- تهیونگ تو حالت خو...
- انقدر این اسمو صدا نکن!
با بلند شدن صدای فریاد تهیونگ، ترسیده توی خودش جمع شد و با چشم های لرزونش بهش خیره موند. تهیونگ با حالت تیک واری گردنش رو تکون داد و در حالی که دندون هاش رو روی هم میکشید گفت:
- انقدر با اسم اون احمق منو صدا نکن!
جونگکوک دسته ی صندلی رو محکم توی مشتش گرفت و همونطور ناباورانه بهش نگاه کرد؛ اما تهیونگ در عرض چند ثانیه چهره ی عصبیش به حالت قبل برگشت و اینبار با لبخندی به سمتش اومد و دستش رو روی گونه اش گذاشت:
- چرا باعث میشی سرت داد بزنم؟ من اینو نمیخوام جونگکوکی!
صورتش رو با دوتا دستش گرفت و آروم بوسه ای روی پیشونیش زد:
- خوشحالی؟ هووم؟
سرش رو عقب آورد، جونگکوک رسما نفس نمیکشید و همه ی بدنش با عرق سردی خیس شده بود، حتی شک داشت قلبش تلاشی برای تپیدن داشته باشه!
قدمی عقب برداشت، وقتی از مقابل جونگکوک کنار رفت، جونگکوک دوباره نگاهش به نوشته ی دیگهای خورد، نوشته ای که با خوندن هر کلمه اش حس مرگ بهش دست میداد.
[ اون به خودش اجازه داده بود بچه ی من رو بکشه، اون بچه ی توی شکمش رو با دست های خودش کشت. نفس های قطع شده و بدن خونیش تصور قشنگی بود، به خاطر همین چیزی که لایقش بود رو بهش هدیه دادم. ]
زیر لب اسم ویولت رو به زبون آورد. دنیا دور سرش میچرخید، نه این نمیتونست حقیقت داشته باشه، نه همه ی این ها... خواب بود!
- اون احمق نتونست کاری کنه... اون احمق نتونست ازتون محافظت کنه...
صندلی ای که جونگکوک روش نشسته بود رو کمی عقب کشید و جلوی پاهاش زانو زد؛ دست هاش رو جلو برد و قطره اشکی که روی صورت جونگکوک رو خیس کرده بود رو پاک کرد:
- من تمام این سال ها کنارت بودم جونگکوکِ من... کاری رو کردم که اون احمق نتونست... من انتقام لیلیانمون رو گرفتم...
لبخندی زد و باز هم اشک دیگه ای که صورت جونگکوک رو خیس کرد پاک کرد و گفت:
- اشکال نداره که از خوشحالی گریه کنی...
دستش رو پایین تر آورد و دست یخ کرده ی جونگکوک رو گرفت، آروم بوسه ای بهشون زد و گفت:
- میدونی چه قدر منتظر این روز بودم تا همه چیز رو بهت بگم؟
از روی زانو هاش بلند شد، مقابل چشم های وحشت زده ی جونگکوک چرخی زد و با افتخار به عکس های مقابلشون خیره شد و زمزمه وار گفت:
- مطمئن شدم همشون همون دردی رو بکشن که... لیلیان من کشید....
دوباره به سمتش برگشت، جونگکوک به وضوح میلرزید. قدمی به سمتش برداشت و با خوشحالی گفت:
- میشنوی جونگکوک؟ من تا آخر این دنیا الهه ی انتقام اون میمونم...
دوباره با دست هاش صورتش رو قاب کرد و سرش رو بلند کرد و با هیجان بهش نگاه کرد:
- التماس تک تکشون رو شنیدم! شنیدنش لذت بخشه... خیلی زیاد...
پوزخندی روی لب هاش نشست؛ سرش رو پایین تر آورد و با خنده ی آرومی گفت:
- همشون... به دست های من... نابود میشن...
- تهیونگ...
انگشت اشاره اش رو محکم روی لب های جونگکوک گذاشت، به چشم های لرزونش خیره شد و کم کم اخمی روی پیشونیش نشست:
- وقتی من اینجام... اسم اونو نیار! انقدر منو عصبی نکن...
دنیا دور سرش میچرخید، صدای خس خس نفس هاش به گوش اون هم رسیده بود، قفسه ی سینهاش با شدت بالا و پایین میرفت و توی اون لحظه به قدری ذهنش قفل کرده بود که نمیتونست هیچ کدوم از حرف هاش رو درک کنه.
وقتی تهیونگ زیر بازوش رو گرفت تا بلند شه سستی زانو هاش رو احساس کرد، نفس هاش به شماره افتاده بود و هر لحظه اطرافش براش تیره تر از قبل میشد، کاش فقط زودتر از این کابوس بیدار میشد، وقتی روی پاهاش ایستاد به ثانیه نکشید که پلک هاش روی هم افتاد و بدن بی حالش میون دست های قدرتمند تهیونگ رها شد. آره همش خواب بود... به زودی از خواب بیدار میشد...
----------