Thief

By ruby_rv

16K 3.3K 598

چانیولی که تنها هدفش تو زندگی به دست آوردن قدرت بیشتر و تبدیل شدن به قدرت مطلق آسیا هست و بکهیونی که تو زن... More

thief_p1
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩2
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩3
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩𝐚𝐫𝐭4
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩5
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩6
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩7
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩8
𝐓𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩9
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩10
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩11
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩13
thief_part14
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩15
thief_p16
thief _p17
thief_p18
thief_p19
thief_p20
Program between
• the end •

𝐓𝐇𝐈𝐄𝐅_𝐏12

628 162 20
By ruby_rv

همهمه ای که از شنیدن خبر غیب شدن لویی تو مقر پیچیده بود زیادی بالا گرفته

بود.

همه درگیر پیدا کردنش و فرستادن افراد جدید به اون منطقه بودن .

افرادی که از اون اتفاق زنده بیرون اومده بودن درحال مجازات شدن و توبیخ

شدن بودن.

جو دوستانه و خندون دیروز زیادی سنگین و خشک شده بود.

مربیان دو برابر جدی تر و بی عصاب تر شده بودن و کافی بود تا از جلوی

چشمشون رد بشی تا پاچتو بگیرن .

همه تازه واردا با دیدن موقعیت توی اتاقشون مچاله شده بودن و تنها شیومین بود

که مثل موش سر آشپز همه جا سرک میکشید :

هی تازه وارد

لعنت...چشماش رو از رو استرس رو هم فشار داد

رو پاشنه پا چرخید و به اون قیافه سافت و ترسناک نگاه کرد:

بل....بله قربان

مرد دست به جیب با یه لبخند شرور نزدیکش شد:

شیومین بودی درسته..؟فکر میکردم باید مثل بقیه تازه وارد ها توی اتاقت باشی و از این وضعیت بترسی

-قربان دوست دارم هر کار از دستم بر میاد انجام بدم می‌خوام ببینم کاری هست که بتونم انجام بدم

خوبه تا الان که گندی نزده بود

ولی قیافه مربیش که نشون نمی‌داد زیاد قانع شده باشه فقط پوزخندش کج تر شده بود:

چطوره با بقیه افراد بری به اون منطقه و دنبال لویی بگردی ؟

واقعا احمق بود که یه نیروی تازه وارد و میخواست بفرسته وای همچین کار مهمی؟

ولی چی بهتر از این موقعیت؟

میتونست در این حین با مرکز ارتباط برقرار کنه و گزارش غیب شدن لویی و بقیه چیزارو بده

سعی کرد لبخند احمقانش رو کنترل کنه و جوگیر نشه

دستش داشت میومد بالا تا احترام نظامی بده و اطاعت کنه ولی به سرعت متوجه موقعیتش شد.

این حرکتش از چشم چن دور نموند و پوزخندش رو کمی محو کرد

شیو رد چشمای مرد رو گرفت و خنده مسخره ای کرد

دستش رو به سرعت جلوی صورت مربیش تکون داد و هرچی از دهنش بیرون اومد رو گفت:

نه نه ...اشتباه برداشت نکنین ...من از بچگی آرزوی پلیس شدن داشتم و این

حرکت رو زیاد تمرین کردم ..

احمق بود اگر باور میکرد ...ولی خب لازم نبود به روش بیاره که دروغش رو

نفهمیده

سرش رو تکون داد و قیافه جدی به خودش گرفت:

برو وسایلت رو بردار و حاضر شو تا بریم به منطقه.

بریم؟بررریییمم؟

لعنت ینی نمیشد اگر خودش نمیومد

پوفی کرد و رفت تا وسایل رو برداره

*****

نیم ساعتی بود که بیدار شده بود و خیره به نفس های منظم لویی به اتفاقات امروز

فکر میکرد.

همه چی زیادی فیلم طور و اکشن شده بود.

زندگی پر از آرامش و معمولیش چطور به اینجا و این ادم که عملا یک آدم کش

بود کشیده شده بود.

چطور آنقدر راحت گول سهون آدمی که چند سال همه احساساتش رو صرفش

کرده بود رو خورده بود.

چطور بود که از بودن کنار این مردک هیچ حس ترسی نداشت؟

چطور همه چی آنقدر پیچیده و ایندش انقد تا معلوم شده بود.

دقیقا مثل فیلم های تام کروز شده بود.

چشمای بسته مرد توی تاریکی اطراف باز شد و برق زد:

تا کی میخوای بهم خیره بمونی کوچولو

هول شد و نگاهش رو به سمت دیگه ای سوق داد:

حالت بهتره ...درد نداری؟

لویی نفس عمیقی کشید.

حقیقتا درد داشت ولی نگران کردن این فسقلی هرچند عجیب ولی واسش خوشایند

نبود:

ن...دیگ دردی حس نمیکنم...تو چطوری ...با شرایط کنار اومدی

پشت بند حرفش پوزخند صدا داری زد و حرفش رو هرچند این طور نبود ولی

تمسخر آمیز کرد:

خیر...به لطف شما هنوز توی شکم...همیشه زندگیت اینطور بوده...؟

تک خندی کرد و خودش رو تو جاش جابجا کرد تا بدنش از کرختی در بیاد:

گربه ....من یه گنگسترم ....توقع داری تو قصر صورتی و رویایی کل زندگیم

رو بچرخونم

چشماش رو تو حدقه چرخوند.

هرچند لویی نمی‌دید ،دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد .

همه جا توی سکوت بود که صدای تکون خوردن بوته ها روح رو از بدنش جدا

کرد.

توی جاش سیخ شد و تا خداگاه به مرد بلندتر چسبید:

چی....چیه؟

-احتمالا گرازی چیزی باشه

وحشت زده با چشمای درشت شده بهش خیر شد و فشار دستش رو بیشتر کرد :

چیه...اینجا جنگله توقع چی داری..؟خرگوش؟

صدای خش خش قطع شد،منتظر موند تا حیوون از پشت بوته بیرون بیاد و

بهشون حمله کنه ولی خبری نشد:

نه...من نمیتونم اینطوری بمونم...باید راه بیوفتیم

خواست بلند شده که لویی با دست سالمش موش رو گرفت و به سمت زمین

کشیدش .

تعادلش به هم خورد و تقریبا توی آغوش لویی ولو شد.

حتی تو تاریکی هم چشمای سیاهش برق میزد و نمیتونست دست از خیره بودن

بهشون برداره.

نفس های داغش که رو صورتش پخش شد بیشتر مسخش میکرد.

صدای زمزمه ارومش تو‌گوشش اکو میشد:

الان شبه...جامون آمنه ولی اگر راه بیوفتیم ممکنه حیوون های وحشی متوجهمون

بشن...فقط صبر کن تا هوا روشن شه...اونموقع راه میوفتیم.

فقط تونست سرش رو آروم به معنای تایید تکون بده و آروم کنار بکشه.

نگاهش رو دزدید و تو خودش جمع شد.

ولی با شنیدن دوباره صدای خش خش سیخ نشست:

بنظرم باید یه جای امن تر پیدا کنیم.

-فعلا نمی‌تونیم حرکت کنیم

ولی اینطوری ممکنه یه حیوونی بهمون حمله کنه .

لویی به اطراف چشم انداخت و روی ماشین زوم شد:

باید برگردیم تو ماشین

-چچچییی؟چطوری

ماشین رو برعکس میکنیم

-حالت خوبه؟

خب درستش میکنیم

-با این دستت ؟

بلند شو ...آنقدر حرف نزن

لویی مثل همیشه پر قدرت بلند شد و با وجود زخمی بودن دستش هم به ابرو

نیوورد

واقعا آدم بود یا ربات؟

در عقب رو به سختی باز کرد و چیزی از توش برداشت.

بعد از دقت کردن فهمید که تنابه و قسط داره به قسمت وسطی پنجره جلو و عقب

وصلش کنه:

دقیقا چی تو ذهنته؟

حرفی نزد و همچنان با اخمای درهم رفته که ناشی از تمرکز بود مشغول بود

چشماش رو چرخوند و منتظر موند:

خب حالا دستت رو بنداز زیر ماشین و به سمت بالا هولش بده

چشماش رو درشت کرد

چی با خودش فکر کرده بود .

بتمنی چیزی بود خودش خبر نداشت:

دیوونه شدی ماشین به این سنگینی رو چطوری بلند کنم

-تو فقط تا جایی که میتونی زور بزن

پوفی کرد و دستش رو زیر ماشین قول پیکر انداخت

تا جایی که صورتش قرمز شد و رگ های گردنش زد بیرون زور زد و از

طرفی لویی با تناب ماشین رو میکشید .

ماشین تا نصف راه بلند شد و دوباره افتاد زمین و شیشه های شکسته جدیدی به

اطراف پاشید:

گفتم که فایده نداره

***

دیشب هیچ جوره نتوانسته بود لوهان رو خونه برگردونه و با لجاجت تمام خودش

رو روی کاناپه انداخته بود و بعد حدود ده دقیقه خوابش برده بود.

یکم عجیب بود که کل شبش رو با نگاه کردن به قیافه این افسر کوچولو گذرونده

بود و فکرش پیش بک بود.

بانی کوچولوی روی کاناپه زیادی مظلوم معصوم بود.

حتی نمیدونست چقدر از صبح گذشته و همینطور خیره بهش تو افکار خودش شناوره

ولی وقتی به خودش اومد با چشمای قهوه و قیافه متعجبش که بهش خیره شده بود

مواجه شد.

هول شد و سرفه مصلحتی ای کرد:

بیدار شدی؟

-اوهوم...تو کی بیدار شدی ..؟

سرش رو توی برگه های روی میزش کرد و بدون توجه حتی یک کلمه ازشون

خودش رو مشغول نشون داد :

منم یکم پیش بیدار شدم ...یکم درگیرم میشه بعدا ادامه بدیم..؟

چشماش بزرگتر از این نمیشد،دقیقا چیو باید ادامه میدادن:

چیو؟

توی دلش لعنتی فرستاد و قیافش رو متعجب کرد و سرش رو بالا گرفت و دوباره

به خرگوش روی مبل خیره شد:

بله؟

-میگم چیو بعدا ادامه بدیم..؟

عاه ...لو میشه فقط بری بیرون و صبحونت رو بخوری تا بیام...؟

از شنیدن مخفف اسمش از زبون این مرد و بیاد آوردن خاطرات نچندان خوش

تعجب کرد .

حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت:

-لازم نیست من میرم خونه

باشه هرجور راحتی

از تغییر موددش حقیقتا تعجب کرد و دوست نداشت به این زودی بره .

افسر از جاش بلند شد و بعد از دست کشیدن به موهای خرماییش سمت در رفت

نفس عمیقی کشید و بلاخره گفت:

عاااه...ممنون

برگشت و به صورتی که هیچی از معلوم نبود نگاه کرد:

بابت چی؟

-دیشب...ممنون که پیشم موندی

شونش رو بالا انداخت و با خنده نصفه نیمه ای گفت:

به هر حال کاریه که هر رفیقی انجام میده...خدافظ مستر اوه

لقب رفیق برای رابطه ای که بینشون بود زیاد مناسب نبود.

اصلا اونها دقیقا چه رابطه ای داشتن؟

رفیق...همکار...دشمن...یا..؟

سرش رو تکون داد و از خونه اوه بیرون زد.

نباید بیشتر از این درگیر این مرد میشد .

باید خاطرات تلخش رو‌ مرور میکرد و یاد خودش مینداخت پسر هایی مثل اون و اوه چطورین.

آره...اونا دیگه نمیتونن بهش ضربه بزنند...

****

توعمارت رئیس بزرگ هیاهوی به پا شده بود که دست کمی از عمارت لویی

نداشت.

دست راستش و قدرتمند ترین و وفادار ترین فرد باندش غیب شده بود.

کسی که نصف قرار داد ها و همکاری های داخل باند به اون بستگی داشت.

عملا دست راستش محو شده بود و با وجود اینهمه قدرت نمیتونست کاری کنه.

علاوه بر افراد خودش و افراد لویی دشمن های زیادی هم دنبالش میگشتن و هر

لحظه ممکن بود پیداش کنن و جانشینش رو از دست بده.

مردی که به اندازه پسرش دوستش داشت ولی ارتباط کاملا متفاوتی از احساسش باهاش برقرار کرده بود.

دردی که به قلب ضعیفش فشار می آورد زیادی اذیت کننده بود.

صدای تقه در و بعد وارد شدن نوچه ش اون رو برای شنیدن خبر های جدید آماده کرد.

مرد تنظیمی کرد و به حرف اومد:

قربان ...هنوز اثری از جناب لویی نیست ...افراد رو بفرستیم پایین دره؟

-پس تا الان منتظر چی بودین؟مگه نگفتم حتی زیر سنگ رو هم بگردید تا پیداش

کنین

اربده ای که زد انرژی نداشتش رو گرفت و روی صندلی نیمه حال افتاد:

رئیس خوب هستید...؟

به سمتش دووید تا لیوان آبش رو پر کنه و به دستش بده.

قلوپی از لیوان خورد و کنار گذاشتش:

برو...برو بگو تا همه به همراه افراد لویی به محل برن و دنبالشون بگردن.

-چشم قربان

گفت و بیرون رفت و پیرمرد با قلب ضعیفش تنها موند.

*****

انرژی زیادی برای تکون دادن ماشین غول پیکر لویی صرف کرده بودن ولی از یه جوجه ماشینی و یه مرد قد بلند زخمی بیشتر از تکون دادنش تا وسط راه بر نمیومد ...

و در آخر ناکام تکیه دادن به همون درخت قبلی و منتظر روشن شدن هوارو انتخاب کردن،گرچه ریسک این کار هم به اندازه تکون دادن ماشین زیاد بود .

چشمای بسته لویی و نفس های مرتبش که نشون میداد خوابیده حس تنهایی و ترس به جونش انداخته بود.

سعی کرد تا حد ممکن خودش رو به مرد قد بلند بچسبونه تا یکم فقط یکم از اون حس مسخره کم کنه ،ولی با صدایی که شنید هین بلندی کشید:

نظرت چیه انقد خودتو به من نچسبونی

با چشمای بسته و لحن بی تفاوتی به پسرک ترسیده گفت

-عام....خب من فقط یکم حس خوبی نداشتم و حس کردم اینطوری فضا امن تر میشه

چشماش رو با حالت مسخره ای باز کرد و یه نگاه از بالا تا پایین پسر انداخت:

با چسبوندن خودت به من؟

_یاااا...انقد این جملرو تکرار نکن ...من فقط نمی‌خوام سردت بشه..یعنی ..سردم بشه

بعد چشم غره ترسناکی بهش رفت و روش روبرگردوند.

تا حد امکان از لویی فاصله گرفت و سرش رو به زانوس تکیه داد و چشماش رو بست.

شاید یکی دو ساعت وقت برای خوابیدن داشتن ...پس ترجیح داد بجای بحث کردن با اون نره غول یکم استراحت کنه.

شاید در حد ۱۰دقیقه چشماش رو هم بود که با تکون خوردن شدید بازوش با وحشت از خواب پرید:

چی..چیشده؟

لویی دستش رو روی دهن پسرک گذاشت تا بیشتر از این سر و صدا نکنه.

با آروم ترین تن صدای ممکن رو به چشمای وحشت زدش گفت:

ششششش...بلند شو آدمای سهون اینطرفان

فرصت هیچ عکس العملی بهش نداد و از مچ دستش گرفت و به سرعت ببندش کرد.

هرچقدر از جای قبلی فاصله می‌گرفتند فضا تاریک تر و خفناک تر میشد .

خودش رو به لویی نزدیک تر کرد .

دست لویی که دور بازوهاش حلقه شد هم حس تعجب و هم حس امنیت رو باهم بهش القا کرد ولی ترجیح میداد روی دومی بیشتر تمرکز کنه.

خودش هم نمیدونست دقیقا کجا میرن ولی میدونست اگر دست سهون به پسرک توی آغوشش برسه اتفاقای خوشایندی براش نمیوفته.

الان مهم ترین کار بیرون رفتن از جنگل و بعدش هم رسوندن پسر به یه مکان امنه.

نمیشه گفت از شانس خوبشون بود یا زمانبندی دقیق ولی هوا رو به روشنی رفت و کم کم همه جا قابل دید شد و این بهترین اتفاق برای مرد قد بلند بود.

بعد از گذشت چندین ساعت که حتی دقیق خبر نداشت کف پاهاش به ذوق ذوق افتاد و نفس هایش به شماره .

دست لویی رو گرفت و ایستاد سر جاش .

خم شد و دستانش رو به زانوش گرفت و تند تند نفس گرفت:

میشه...میشه یکم استراحت کنیم...؟دیگه نمیتونم بیشتر از این راه بیام .

_هی بک یکم دیگه مونده ...دیگ داریم از جاده خارج میشیم ...از اونجا یه ماشین میگیریم و مستقیم میریم جایی که بتونی استراحت کنی .

بک سرش رو به معنی مخالفت تکون داد و همچنان سر جاش موند :

هعی پسر لجبازی نکن و فقط راهی که گفتم رو بیا

بک نگاه قدش رو به چشمای لویی انداخت و گفت:

من می‌خوام استراحت کنم

لویی چشماش رو تو حدقه چرخوند و تو یه حرکت سریع بدن سبک پسرک رو روی دوشش انداخت:

یاااا...لویی...منو بزار پایین مرتیکه ...

هیچ صدایی از مرد در نیومد و در عوض سرعتش رو بیشتر کرد .

بک بعد از چند دقیقه تقلا کردن بلاخره خسته شد و خودش رو بی حال روی دوش لویی انداخت .

اولش یکم نگران بازوش بود ولی وقتی دقت کرد فهمید روی سمت زخمی نیست و خیالش راحت شد و خب کدوم احمقی دوست نداشت اینطوری از لویی بزرگ سواری بگیره؟

خنده شیطانی به افکار پلیدش زد و بلاخره به حرف اومد:

عام...لویی...میشه سوار کولت شم؟

بلاخره ربات خستگی ناپذیرمون ایستاد پسرک رو زمین گذاشت.

اونموقع بود که چشمای ناباورشو دید و تازه به عمق حرفش پی برد.

خنده شیطونی زد و چشمای گربه ایش رو مظلوم تر از همیشه کرد و لحن پیشی ایش رو به رخ مرد کشید:

پاهام خیلی درد می‌کنه و تشنمه..ضعفم کردم ..خواهش میکنم فقط یکم بعدش من به تو کولی میدم

لویی همچنان ساکت بود ولی کی بود که بتونه در مقابل مظلوم نمایی های بک دووم بیاره ؟

چشماش رو تو حدقه چرخوند و با چشم به پشتش اشاره کرد.

پسرک که منظورش رو گرفت مثل یه بچه دبستانی ذوق کرد و دویید پشت سرش.

خم شد و روی زمین نشست و بعد سوار شدن بک دستش رو زیر باسنش تنظیم کرد و بلند شد :

یا دستت رو از اونجا بردار

-دقیقا کجا بزارم که پخش زمین نشی؟

ن..نمی‌دونم فقط اونو برش دار

-شرمنده باید با شرایط کنار بیای.

بک دیگه حرفی نزد و سرش رو به شونه لویی تکیه داد .

نفسای داغش به گردنش میخورد و حس عجیبی رو به بدنش تزریق میکرد .

این راه لعنتی چرا انقد طولانی بود و تموم نمیشد؟

*****

از جنگل فاصله زیادی گرفته بودن و حالا تیر چراغ های پیوسته به هم ک نشون دهنده رسیدنشون به جاده اصلی بود به راحتی قابل دیدن بود.

تو این مدت انقدر حرف زده بود و از زندگی و مشکلاتش برای لویی چس ناله کرده بود که حتی فک خودش هم درد گرفته بود چه برسه به گوش های بی نوای لویی

با ذوق دستش رو به سمت جاده گرفت و رو به لویی گفت :

یاااا...داریم میرسیم به جاده ...چیزی نمونده

و با خوشحالی به قدم هایش سرعت بخشید

لویی حتی فکرشم نمی‌کرد این پسر با اخلاق های کیوتی ک داشت بتونه یه خار توی دلش رو تحمل کنه چه برسه به اینهمه سختی .

لبخندی زد و به ذوق کودکانه پسرک نگا کرد .

صبر کن ببینم...؟لبخند..؟لویی..؟امکان نداره...!

سرش رو تکون داد تا افکار مسخره ای ک جدیدا درمورد گربه روبروست زیادی تو ذهنش بود پخش و پلا کنه.

دنبال پسر رفت و مچ دستش رو گرفت :

آروم باش...نباید خیلی جلب توجه کنیم ممکنه آدمای سهون اون اطراف باشن

با شنیدن این حرف اخمی به جای لبخند دندون نمای چند لحظه پیشش صورتش رو پر کرد .

سهون...مردی که توی تمام چند سال گذشته عمرش ارامبخشش بود الان زیادی براش غریبه شده بود.

سرش رو انداخت پایین و آروم تر راه رفت

یادش میومد ک چقدر به ستون اعتماد داشت و میتونست قسم بخوره یکی از بهترین و سالم ترین آدمای زندگیش بود

ولی چی...؟رئیس باند مافیایی...؟هه چقدر احمق بود ک عاشق همچین بود...حالا اون چه فرقی با لویی داشت...؟

نگاهش رو به صورت لویی رسوند

بر خلاف سمتی ک داشت(رئیس مافیا)نمیدونست اون رو آدم بدی ببینه.

چرا نمی‌دید ک این آدم چقدر میتونه سنگ دل باشه و به جاش ناز و نوازش های شبی ک باهم بودن توی ذهنش تداعی میشد...؟

چرا اونشب آنقدر با ملاحظه بود؟چرا از خودش دورش نکرد؟

حتی میتونست وضعیتش رو خیلی بدتر از روز های گذشته کنه ...مثل فیلما دست و پاشو می‌بست و هر چند ساعت یک بار شکنجش میداد بدون آب و غذا

ولی اون چیکار کرد؟توی اتاق خودش با بهترین امکانات و آزادانه

انگار نه انگار ک گروگان بود و حتی باهاش خوابیده بود...همه مافیا ها اینطورین؟

چانیول ک سنگینی نگاه پسر رو حس کرد بهش چشم دوخت و لب زد:

چیزی میخوای بگی...؟

_تو واقعا رئیس مافیایی...؟

این چیزی نبود ک انتظار داشته باشه ازش پرسیده بشه.

چند بار پلک زد و نگاهش رو برگردوند:

نه ...گاو چرونم

قیافه بک پوکر شد و همین باعث شد مرد بزرگتر تک خندی بزنه

نمیدونست دقیقا تو سر اون گربه چی می‌گذشت ولی مطمعنا چیزای قشنگی نبود

با رسیدنشون به جاده دیگ حرفی نزدن

رد شدن اولین ماشین مصادف شد با بالا اومدن دست چانیول

ولی خب متاسفانه کسی به این راحتی با توجه به سر و وضعشون قرار نبود سوارشون کنه

ماشین بعدی رد شد و همچنان ناکام آهی کشیدن

ماشین بعدی بعد از کم کردن سرعتش کمی جلوتر از اون دو ایستاد و منتظرشون موند

لویی دست ظریف پسرک رو گرفت و دنبال خودش کشید

*****

چند ساعتی بود که به محدوده مورد نظر رسیده بودن و گشت زدن رو شروع کرده بودند.

ولی هیچ اثری از اون دو نبود و انگار که آبش شده بودن و داخل زمین رفته بودن .

با توجه به اوضاع ماشین زیاد نباید سالم باشن و مسلما جای دوری نرفتن.

جدا از همه اینا چسبیدن مربیش بهش از همه بیشتر تو مخش بود ...درستت مثل چشب دوقلو بهش چسبیده بود و جم نمی‌خورد نه میتونست با مرکز تماس بگیره و نه خبری از اون لویی لعنتی و بیون بود.

با حرص به صورت مربیش نگاه کرد و همون موقع با برگشتن مرد بزرگتر به سمتش و گیر کردن چشماشون به هم قافلگیر شد .

مرد متعجب از نگاه خیره و پر حرص پسر بهش ابروهایش رو بالا انداخت :

چیزی شده شیومین..؟

شیومین ک تو اینطور مواقع زیادی هول میکرد چشماش رو درشت کرد و دوستاش رو پشت هم مثل احمق ها تکون داد:

نه ...نه قربان فقط داشتم چک میکرد که عقب نیوفتاده باشین

و لبخند هولی زد

پسر بزرگتر لبخندی به احمق بودن پسرک زد و سرش رو تکون داد و جلوتر راه افتاد

دیگ داشت کفری میشد چشماش رو رو به سفیدی میزد برگشت سمت مربیش:

قربان میشه بدونم چرا دنبال من میاین...؟

یکی از ابرو های چند بالا رفت و همین نشون دهنده پرسیدن سوال بی جا گستاخانش بود.

با لحن مسخره ای اضافه کرد:

خب...درسته من دنبال شما میام

و خنده مسخره تری کرد

عوفففف نگاه مردک از خود راضی همچنان با بدجنسی روش بود و تک به تک حرکاتش رو زیر نظر داشت.

بلاخره از این وضع نجات پیدا میکرد و حساب مرد شیطانی رو که از قضا همه ازش بدشون میاد کف دستش میزاشت.

با این فکرا خودش رو آروم کرد و سعی در کنترل کردن خودش داشت.


°°°°°°°°°°°
من که دیگه واقعا امیدی ندارم بهتون فقط برای دل خودم دارم آپ میکنم
ولی دم اونایی ک میخونن و ووت میدن و نظر میدنم گرم💜

Continue Reading

You'll Also Like

22.5K 1.7K 33
Oh sehun:::ဘယ်သူ့ကိုမှ..ထပ်ချစ်လို့ မဖြစ်ဘူး..ဘယ်သူ့ကိုမှလည်းထပ်ပြီးချစ်လာမှာမဟုတ်ဘူး Xiao Luhan:::ခင်ဗျားက ကျွန်တော့် အတွက်ပဲလူကြီး..ခင်ဗျားရှောင်ပြ...
176K 10.3K 65
Luhan has just moved to a new town to get away from problems back home. He finds a nice looking job that turns out to be worse than he had expected...
74.6K 3.8K 12
Chenbaek🌸 Short story 12 complete #Zawgyi +Unicode
92.4K 8.4K 31
ကမ႓ာေပၚကအရာအားလံုးကို ကိုကိုသိစရာမလိုပါဘူး ကိုကိုကက်ေနာ့္အခ်စ္တစ္ခုတည္းကိုပဲသိေပးရင္ရၿပီ