سرمو بالا میارم و به ماه توی آسمون که پشت ابر ها مخفی شده خیره میشم... بارون بند اومده ، هوا تاریک شده و من انقدر غرق گذشته ها بودم که متوجه هیچ کدومشون نشدم...
حتی نمیدونم کجام!به پله های درب و داغونی که رو به روم قرار گرفته نگاه میکنم... اینجارو میشناسم!
دقیقا وقتی حوصله نداشتیم، وقتی خسته بودیم و استرس کل وجودمون رو تحت کنترل خودش میگرفت، با هم میومدیم اینجا و به چراغهای رنگ و وارنگ شهر نگاه میکردیم...پله هارو به آرومی طی میکنم و به تخته سنگ بزرگی که بخاطر بارون، خیس خورده و نم کشیده خیره می مونم.
اون روز بعد از اینکه ازم خواسته بود بریم بیرون، اومدیم اینجا و دقیقا روی همین تخته سنگ از سرما تو خودمون مچاله شدیم...
دستامو گرفتم جلوی دهنم و سعی کردم با نفس هام گرمشون کنم... ولی چان با مهربونی دستم رو بین دستای گرم و بزرگش جا داد و لبخند محوی رو گوشه لبش نشوند.این کارها برامون عادی شده بود ، بیشتر از حالت معمول با هم صمیمی بودیم، چیزی رو از هم پنهون نمیکردیم ، حرفی نبود که نتونیم بهم نگیم. اما بزرگترین مشکلی که داشتیم، بیان احساساتمون بود، احساساتی که که مهمترین عنصر هر رابطه ایه .
دو دل بودم، گاهی وقتا فکر میکردم باید بگم که حسم نسبت بهش بیشتر از یه دوست یا یه هم خونه اس. بعضی وقتام وقتی از دور به رابطه مون نگاه میکردم خودم رو در خوشحال ترین حالت ممکن میدیدم و ترسی کل وجودم رو در برمیگرفت.
میترسیدم از اینکه بهش بگم و همه چی تغییر کنه، بهش بگم و احساساتمون سرد شه و به مرور زمان از بین بره ، بهش بگم و از دست بدمش...
اما حرفایی که اون روز بینمون رد و بدل شد جسارتم رو بیشتر کرد.
"نمیخوای یکم در مورد کتابی که میخوای بنویسی بهم بگی؟"
پرسیدم و نگاهمو روی نیم رخش قفل کردم تا جواب بده.سرشو بلند کرد و به ستاره های توی آسمون خیره شد و جواب داد :
"همممم... داستانش عاشقانه اس""همین؟...زحمت کشیدی! بیشتر از نصف رمان ها داستانشون عاشقانه اس."
و دلخور از اینکه نمیخواست چیزی در موردش بگه و هر دفه یه جوری قضیه رو میپیچوند، دستم رو از بین دستای بزرگش بیرون کشیدم و توی جیبم فرو بردم.نگاه گذرایی به صورتم انداخت ، لبخندش عمیق تر شد و گفت: "این فرق میکنه"
"چه فرقی؟... اصن تو تاحالا کسی رو دوست داشتی که بخوای رمان عاشقونه بنویسی؟ "
با لحن دلخور و طلبکارانه ای جوابش رو دادم و به ماهی که نصفش پشت ابر سیاه و بزرگی پنهون شده بود چشم دوختم.سنگینی نگاهش رو حس کردم ولی از آسمون چشم بر نداشتم تا نگاهم تو نگاهش قفل نشه... به طرز عجیبی منتظر جوابش بودم و قلبم بی وقفه داشت به سینه ام میکوبید.

YOU ARE READING
Under The Starless Sky | [ChanHo]
Short Storyو ماهی که دیگه هیچ ابری جرئت نمیکرد جلوش قرار بگیره... ماهی که با نور مهتاب زیباییش رو به رخ میکشید تا نماد عشقی بشه که بینمون جریان پیدا کرده... Short Story (Chanho)