شب سردیه... از اون شبهایی که انگار آسمون قسم خورده تا آخرین برگ های درختارو که تا حالا تونستن مقاومت کنن و دست شاخه هارو رها نکنن ، با بارون سرد و بی وقفه اش جدا کنه و به دست باد بسپره، تا زیبایی درخت هارو از بین ببره و ندای مرگ و تنهایی رو براشون زمزمه کنه.
سوز و سرمای هوا به قدری زیاده که حس میکنم باد در جهت مخالف سیلی های محکمی رو روونه صورتم میکنه تا دوباره روزهای سرد و بی روحم رو بهم یادآور بشه.
تا دوباره با بی رحمی تمام، دستمو بگیره و بر خلاف میلم کشون کشون منو با خودش ببره و لا به لای خاطرات شیرین اما منجمد و سردم رهام کنه.خوب میدونستم که مقاومت هام فایده ای نداره و قراره امشب انقدر توی خاطراتم زندگی کنم تا در نهایت تو همون مکان شیرین اما پوسیده و کهنه ام به خواب برم.
بعضی روزها هستن که ممکنه حتی با کوچکترین چیزا هم یاد گذشته ها بیفتم و ذهنم فلش بک بزنه به اون روزها، طوری که انگار زمان رو به عقب برگردوندن و من دوباره شاهد همون لحظات هستم با این تفاوت که تمام حس زیبای اون لحظه ها از بین رفته و جاشو به تلخی و افسردگی داده.
انگار امروزم یکی از از همون روزاس.با سبز شدن چراغ به خودم میام و از افکارم فاصله میگیرم. تو بحبوجه مردمی که به قدم هاشون سرعت بیشتری دادن تا از بارونی که بی امون میباره فرار کنن ، گم میشم و بر خلاف بقیه با قدم های آهسته ام عرض خیابون رو طی میکنم تا به پیاده رو برسم .
وقتی همه در تلاشن تا از خیس شدن زیر بارون فرار کنن ، من چتری رو که توی کیفمه نادیده میگیرم و ترجیح میدم زیر این بارون پاییزی خیس شم. به یاد گذشته ها... به یاد خاطرات دور و شیرینمون... به یاد اولین دیدارمون...
نگاهم معطوف میشه به چهره آدمک خندونی که روی شیشه بخار کردهٔ یکی از ماشین های کنار خیابون نقاشی شده.
و سیاهچاله خاطراتی که افکارم رو میبلعه ...گم میشم تو خاطرات یک سال پیش ...
یادمه اون روزم هوا دلش گرفته بود... بی امون میبارید . دقیقا مثل امشب ، چتر داشتم ولی ترجیح داده بودم استفاده اش نکنم ...
نتیجه اش شده بود منِ با کوله پشتی پر از کتاب و وسایل شخصیِ سر تا پا خیس از آب و بلیط قطاری که توی جیبم نم کشیده بود...بلیط تا شده رو با احتیاط و در حالی که با نوک انگشتام نگه داشته بودم تا بیش از این خیس نشه، باز کردم و دنبال شماره کوپه و صندلیم گشتم ...
"کوپه ۸ صندلی ۳۴"
تار موهای خیسم رو به عقب فرستادم و دنبال کوپه شماره ۸ گشتم.بعد پیدا کردنش وارد کوپه شدم اما متوجه شدم یه نفر دیگه جای من نشسته ... پسری که موهای خرمایی رنگشو مرتب بالا داده بود و درحالی که کوله پشتیش رو محکم بغل کرده بود داشت تصویری روی شیشه بخار کرده میکشید.

YOU ARE READING
Under The Starless Sky | [ChanHo]
Short Storyو ماهی که دیگه هیچ ابری جرئت نمیکرد جلوش قرار بگیره... ماهی که با نور مهتاب زیباییش رو به رخ میکشید تا نماد عشقی بشه که بینمون جریان پیدا کرده... Short Story (Chanho)