یونگی بدون در زدن وارد اتاق جیکوب شد و رو به ته گفت: میخوام باهات حرف بزنم ته جدیه
همه از این حرف تعجب کردن ته همراه یونگی به اتاق خودش و جونگ کوک رفتن ته روی تخت نشست یونگی کنارش نشست و گفت:ته من میخوام با جیمین ازدواج کنم ولی نمیدونم چیکار کنم
ته که دهنش باز مونده به یونگی خیره شده بود یونگی دهنش و بست و گفت: زودباش ته
ته به خودش اومد و گفت:خب خیلی یهویی بود...میری یه حلقه خیلی خوشگل میخری به جیمین میگی میخوای بری یه سفر کاری تو این مدت ما برای مراسم آماده میشیم بعد من میارمش سر مراسم و تمام
یونگی:خیلی ساده نیست ته چشماشو ریز کرد و گفت:چی تو کلته هیونگ یونگی بعد چند ثانیه گفت:نه نظر خوبی نیست اگه این کار و بکنم جرم میده ته:خود دانی و از اتاق خارج شد
توی هال جونگ کوک و جیمین و جیکوب نشسته بودن جیمین در حالی که با موهای جیکوب بازی میکرد گفت:چی گفت یونگی
صدای یونگی از پشت سر ته اومد:کاری برام پیش اومده باید برم دگو برگشتم بهتون خبر میدم
تا چند ثانیه بعد رفتنش خونه تو سکوت بود جیمین با عصبانیت گفت:این رفتار مسخرش یعنی چی؟؟حتی خداحافظی هم نکرد
ته و جونگ کوک چیزی برای گفتن نداشتن جیمین زیر لب غر میزد:پسره مغرور پررو از خود راضی
کوک:جیمینا من اینجا نشستما!! جیمین با خشم گفت:خب باش به سمت آشپزخونه رفت کوک رو به ته گفت: چی شد یهو؟؟ ته:بعدا بهت میگم جیکوب که تا اون لحظه ساکت بود گفت:من گشنمه مامان
ته:الان میرم یه چیزی برات میارم وقتی نزدیک آشپزخونه شد صدای گریه شنید با عجله وارد شد و دید جیمین پشت میز نشسته و سرشو تو دستاش قایم کرده و آروم گریه میکنه
ته تو دلش خودش و بخاطر نقشش لعنت کرد از پشت جیمین و بغل کرد و سرشو بوسید جیمین با گریه گفت:م.مگه..منو..د..دوست نداشت