Sakura

509 64 39
                                    

چهاردهمین روز آوریله، درست اواسط بهار.
افتاب بازم داره ملایم صورت همه رو نوازش میکنه، مثل باد نسبتا خنکی ک هرازگاهی به پوستم میخوره یا برگ درختا رو اروم تکون میده.
اون خیلی دور تر نشسته،
درست زیر سایه ی همون درخت گیلاسی ک شکوفه هاش از همه بیشتره، میدونم ک تمرکز کرده و داره با مدادش ی اثر هنری دیگه رو قلم میزنه، همه ی کلاس میدونن ک  طراحیاش از همه بهتره، هرچند ک خودش هردفعه با خجالت سعی میکنه تکذیبش کنه.
سر همه پایینه و استاد همونطور ک دستاش رو تو همدیگه پشتش قفل کرده، محو تماشای منظره های اطراف شده.
پس میتونم با خیال راحت نگاهش کنم، بدون اینکه مثل دفعه ی قبل کسی مچمو بگیره و سمتم گچ پرت کنه..لعنت بهش، اون معلم ریاضی..هنوزم پیشونیم بخاطرش درد میکنه.
هنسفریامو تو گوشم میذارم و هر چند دقیقه وسط نگاهای دزدکیم بهش سعی میکنم چندتا خط هم روی کاغذ سفید رو به روم بکشم..
ولی اون خیلی قشنگ تره،
خیلی قشنگ تر از اینکه بتونم به کاغذ سفید و خط هایی ک توش میکشم حتی نگاه کنم!
با هر وزش چندتا تار مویی ک رو پیشونیشه تکون میخورن،
انگار از ی پارچه ی ابریشمی هم نرم تر ان...
حتی میتونم از این فاصله نرمیشونو تو دستام حس کنم.
میتونم بفهمم ک حالا چندتا از بچه ها بهم زل زدن و دارن در گوش همدیگه ی چیزایی میگن، احتمالا درباره ی من..
ولی نمیتونم،
قرار نیست این لحظه ی قشنگ و بخاطر اونا خراب کنم،
پس عمیقتر از قبل بهش نگاه میکنم،
سیب...
عادتشه، همیشه زنگای هنر وسط طراحی کردناش سیب میخوره و همونطور ک با ی دستش سیب گاز زده‌شو نگه داشته، با ی دست دیگه‌ش خیلی حرفه ای در حال اتود  زدنه..
قبل اینکه متوجه بشم، انگار دارم لبخند میزنم.
اینکه حالا چندتا از عادتای کوچیکشو میدونم حس شیرینی داره، درست مثل همون شیرینی ایی ک از سیب روی لباش مونده..
درست مثل اهنگی ک داره توی هنسفریم پخش میشه(hozier- cherry wine).
حتی چمن ها، اونجایی ک اون نشسته، انگار خیلی سبز تر و شاداب تر ان،
حتی آسمون بالای سرش انگار خیلی آبی تر و شفاف تره،
هر چیزی ک سمت اونه انگار به بهترین نحو ممکن خلق شده،
بی نقص،
درست مثل خودش..
این لحظه ها، خیلی قشنگ تر از اونیه ک بخوام بگم واقعی ان..نه،نه..اینا حتما ی رویاست.
"یانگ جونگین..صدامو میشنوی پسر؟" و بعد صدای خنده های بلند بچه ها، کسایی ک حتی اسم خیلیاشونو نمیدونم.
دستپاچه هسنفریامو در میارم و با اضطراب بلد میشم: ب..بله استاد..
همه دوباره میخندن،
این احساس بدی بهم میده،
احساس نا امنی..
"نیازی نیست بلند شی..طراحیتو نشونم بده"، و به سمتم میاد،
تمام بدنم یخ میکنه،
دفترمو سریع چندتا ورق میزنم و وقتی میرسه رو به روم، چندتا صفحه خالی میدم دستش و سرم رو پایین میندازم.
استاد انگار خیلی عصبانیه،
ورقای سفید دفتر نقاشیمو رو به بچه ها میگیره و چیزی میگه و باز صدای خنده ی بچه ها بلند میشه،
ولی من نمیفهمم چی میگه، چون دارم نگاه میکنم ک ببینم اونم مثل بقیه بهم میخنده یا نه!
نه،..بهم نمیخنده،
حتی استاد و نگاهم نمیکنه و دوباره مشغول طراحیش میشه، میدونستم..
استاد ورقه های سفیدمو میده دستم و من و جایی دور از منظره ای ک باید طراحی میکردیم، میفرسته..
ناراحت نمیشم،
با کمال میل دفترمو میگیرم تو بغلم و با ی لبخند مثل دیوونه ها قدم میزنم تا از اونجا دور بشم.
هوا هنوزم خیلی خوبه، یا شاید این حال منه ک باعث میشه هوا ب نظرم انقد خوب و رویایی باشه..
همونطور ک دارم راه میرم و سرم به عقب، به سمت آسمون خم شده و دفتر طراحیم و محکم بغل کردم، دستای کسی رو ک به ارومی روی شونم میزنه حس میکنم،
حتما یکی از بچه ها اومده بگه کلاس تموم شده و وقت برگشتنه.
بر میگردم پشتم،
نه!،
یکی از بچه ها نیست.
اونه، خودشه،
سمتش ک برمیگردم لبخند میزنه و پشت گردنش و با کمی خجالت میماله: "فقط..اومدم ک تنهایی گم نشی چون داری از مسیر اشتباه میری..."
دارم فقط نگاهش میکنم، ادامه میده:"خب..واقعا..هیچی نکشیده بودی؟"
دارم مثل کسایی ک تاحالا ادم ندیدن نگاهش میکنم و احتمالا گونه هامم تا الان سرخ شده،
وقتی داره بهم نگاه میکنه مغزم درست کار نمیکنه، فقط در جواب سوالش میتونم سرم و به چپ و راست تکون بدم.
جوری ک انگار جواب سوالش رو میدونست نگاهم میکنه:"پس..میتونم..طراحیتو ببینم؟.."
خدایا، لطفا کمکم کن ازش چشم بکنم، نباید اینجوری نگاهش کنم..این خیلی شرم آوره!
جوری ک انگار پشیمون شده ادامه میده:"البته..اگه نمیخوای هیچ اشکا- "
حرفش نصفه ميمونه، چون قبل اینکه بتونه تمومش کنه دستام بدون اینکه من حتی فکر کنم، دفتر و دادن دستش...
من ی دیوونه ام واسه انجام دادن این کار، کدوم احمقی همچین کاری میکنه.
همونطور ک سرم از خجالت پایینه،  به نوک کفشا و جورابای
سفیدی ک پوشیده نگاه میکنم و سعی میکنم هیچ کار احمقانه ی دیگه ای نکنم.
"این..خیلی قشنگ شده..خیلی از من قشنگ تر.." با لبخندی  ک انگار فقط برای صورت خودش طراحی شده، این جمله ها رو بهم میگه.
من هنوزم فقط میتونم نگاهش کنم، موهای طلاییشو ک نصفشونو پشت سرش بسته.
"میتونم..این طراحی و داشته باشم؟.."ازم میپرسه و نگاهم میکنه.
و منی ک انگار تاحالا حرف نزدم در جواب فقط با سرم تایید میکنم و بازم پایین و نگاه میکنم تا خجالتمو ازش قایم کنم.
پاهاش داره بهم نزدیک تر میشه و درست جلوی پاهام، متوقف میشه.
ضربان قلبم..نمیتونم کنترلش کنم،
تو این لحظه میخوام قلبمو از جا بکنم و پرتش کنم ی جای دور ک صداشو نشنوم،
تا بتونم تمرکز کنم و بفهمم داره چ اتفاقی میوفته..
سرم و با تعجب بالا میارم،
صورتش..خیلی نزدیکه،
پوست سفیدش و ک زیر نور افتاب بهاری میدرخشه دارم واضح تر میبینم..
داره مستقیم به چشمام نگاه میکنه، اونم از این فاصله ی نزدیک!
و بعدش..
قبل از اینکه من بتونم بفهمم..
دستاشو دو طرف گردنم میذاره و نزدیک تر میاد،
چشمام..آروم بسته میشن،
بدون اینکه من ببندمشون...
طراحی من ک توی دست چپش بود از دستش اروم ول میشه روی چمنای سبزی ک خودمون روش وایسادیم،
به لطافت شکوفه های گیلاسه..
و شیرین..
شیرینیه سیبی ک داشت میخورد، حالا مزش زیر زبونمه...
________________________________
Sakura: شکوفه ی گیلاس

𝑺𝒂𝒌𝒖𝒓𝒂Where stories live. Discover now