چپتر هشت؛ شبح عروسی برگزار میکند، ولیعهد در کجاوه به کوهستان میرود - قسمت سوم
باید دستش را میگرفت یا نه؟ شیهلیان بیحرکت و آرام ماند، هنوز تصمیمی نگرفته بود. باید همانطور بیحرکت میماند و آمادهی حمله میشد؟ یا باید تظاهر میکرد که تازه عروسی گمشده و ترسیده است؟ صاحب آن دست واقعاً صبور و خوش برخورد بود. شیهلیان حرکت نکرد، آن دست هم همینطور، انگار که صاحب دست منتظر پاسخی از سوی او بود. پس از مدتی شیهلیان مانند کسی که تسخیر شده باشد دستش را دراز کرد و دستی که به سمتش دراز شده بود را گرفت. از جایش بلند شد، میخواست پرده را کنار بزند تا از کجاوه بیرون برود، اما شخصی که بیرون بود یک قدم جلوتر بود و پیش از او پردهی قرمز کجاوه را بالا برد. آن فرد با احتیاط کامل دستشیه لیان را گرفت، انگار که میترسید ناخواسته به او آسیبی برساند. کاملاً محتاطانه عمل میکرد. شیهلیان به آرامی کجاوهی عروسی را ترک کرد. سرش پایین بود، به آن مرد اجازه داد که در مسیر هدایتش کند. نگاهی اجمالی به اجسادی که توسط رویه کشته شده بودند انداخت. آن شخص جلو آمد، دستش را پشت شیهلیان گذاشت و قبل از اینکه سقوط کند او را گرفت. شیهلیان فرصت را غنیمت شمرد و مچ او را گرفت، اما تنها چیزی که توانست لمس کند سطحی محکم و سرد بود. درواقع آن مرد یک جفت ساعدبند نقرهای پوشیده بود. ساعدبندها با طرحهای باستانی مزین شده و زیبا و نفیس بودند. برگهای افرا، پروانهها و شیاطین بر روی آنها حک شده بودند و کاملاً مرموز به نظر میرسیدند. شیهلیان هرگز چنین چیزی در سرزمینش ندیده بود، با خود گفت که شاید یک عتیقه متعلق به قبیلهای عجیب و غریب باشد. ساعدبندها با ظرافت تمام هردو مچ آن مرد را پوشانده بودند و جلوهی زیبایی به ظاهرش میبخشیدند. نقره به رنگ یخ که هالهای شیطانی داشت و دستهایی به سفیدی برف که اثری از حیات در آنها یافت نمیشد. شیهلیان وانمود به افتادن کرده بود تا بتواند دقیقتر ظاهرش را برانداز کند. رویه در آستینش پنهان شده بود، به آرامی دور مچش میپیچید و منتظر فرصتی برای یورش بردن بود. آن مرد دست در دست شیهلیان او را به سمت جلو هدایت کرد. از طرفی صورت شیهلیان هنوز در زیر تور عروس پنهان شده بود و نمیتوانست اطراف را به خوبی ببیند، از طرفی دیگر میخواست برای مدتی آنجا وقت تلف کند. به همین دلیل عمداً آهسته قدم برمیداشت، به طرز غیرقابلباوری آن مرد هم با گامهایش همراهی میکرد و به شکلی افراطی آهسته راه میرفت. او با دقت دست شیهلیان را در دست خود نگه داشته بود. با اینکه شیهلیان حالت تدافعی به خود گرفته بود، زمانی که رفتار محترمانه و باملاحظهی آن مرد را دید با خود فکر کرد:«اگه این شخص یه داماد واقعی بود بدون شک مهربونترین و باملاحظهترین داماد دنیا میشد.»
در همان لحظه شیهلیان صدایی کاملاً واضح و طنیناندازی را شنید. هر زمان که آن دو قدمی برمیداشتند آن صدا به گوش میرسید. او در تلاش بود که بفهمد صدای چیست، ناگهان غرشهای سرکوب شدهای سکوت کوهستان را در هم شکستند. گرگهای وحشی! حالت شیهلیان تغییر کرد، رویه محکم به دور مچ دستش پیچید. قبل از آنکه بتواند کاری بکند آن مرد او را با نوازش پشت دستش آرام کرد. این چند نوازش کوتاه و لطیف به او اطمینانخاطر دادند. شیهلیان کمی جا خورده بود، غرش ضعیف گرگها را که درحال ناپدید شدن بودند میشنید. وقتی دوباره با دقت گوش داد، متوجه شد که گرگها غرش و دندان قروچه نمیکردند بلکه با ترس و درماندگی مینالیدند. انگار که از چیزی تا سرحد مرگ ترسیده بودند و نمیتوانستند حتی یک قدم بردارند. کنجکاوی شیهلیان دربارهی این مرد بیشتر شد. قصد داشت تور عروس را بالا بزند و او را نگاه کند، اما میدانست که این حرکت مناسب نیست. فقط میتوانست از شکاف کوچک تور عروس او را بدون آنکه کامل ببیند نگاه کند. با این نگاه اجمالی شیهلیان لبهی ردایی سرخ رنگ و یک جفت چکمهی چرمی دید. چکمههای بلند و مشکی به خوبی پاهای خوشتراش و زیبایش را به نمایش گذاشته بودند، در یک طرف آنها زنجیری نقرهای وصل شده بود که با هر قدم او صدای ظریفی تولید میکرد. آنها طوری با بیخیالی قدم برمیداشتند که انگار برای تفریح آمده بودند. قدمهای این شخص هالهای از سرخوشی و بیقیدی داشتند، کاملاً مانند یک نوجوان به نظر میرسید. با اینحال طوری راه میرفت که انگار هدف یا مقصد خاصی در ذهنش دارد و هیچکس نمیتواند او را از رسیدن به آن بازدارد. هرکس که جرئت میکرد سد راهش شود به خاکستر تبدیل میشد. شیهلیان نمیتوانست دقیقاً مشخص کند که این مرد چجور شخصیتی دارد. هنگامی که داشت دربارهی حدسهایش تعمق میکرد چیز سفید و مخوفی در نظرش پدیدار شد، یک جمجمه بود. شیهلیان برای لحظهای ایستاد، تنها با یک نگاه میتوانست بگوید که وضعیت جمجمه غیرعادی بود. یقیناً قسمتی از یک نوع خط ارتباطی بود. اگر کسی آن را لمس یا جابهجا میکرد کل افراد حاضر در خط حملهی بزرگی به آن نقطه ترتیب میدادند. اما آن مرد جوان طوری قدم برمیداشت که انگار هنوز متوجه چیزی نشده بود. درست لحظهای که شیهلیان میخواست به او هشدار بدهد صدای «تق» بلندی به گوش رسید. مرد جوان بر روی جمجمه قدم گذاشت، با صدای فجیعی آن را به یک مشت خاکستر تبدیل کرد و آسوده به راه رفتن ادامه داد.
شیهلیان با خود گفت:«این پسر واقعاً با یه قدم کلید این خط ارتباطی رو به خاک بیارزش تبدیل کرد!»
در همان لحظه مرد جوان ایستاد. قلب شیهلیان تکان خورد، گمان میکرد که مرد جوان میخواست کاری بکند. اما او فقط برای لحظهای ایستاد و بعد دوباره شروع به هدایت شیهلیان کرد. بعد از دو قدم صداهای آهستهای از بالای سرشان آمد، مثل صدای برخورد قطرههای باران بر روی چتر. متوجه شد که مرد جوان لحظهای قبل چتری را باز کرده و بالای سرشان گرفته. اگرچه وقت فکر کردن به این چیزها نبود، اما شیهلیان نمیتوانست باملاحظه بودن پسر را تحسین نکند. چند لحظه بعد احساس عجیبی به او دست داد، باران میبارید؟
در دل کوهستانی که در تاریکی مرموزی فرو رفته بود و در اعماق جنگلی که با گیاهان بلند و ضخیم پوشیده شده بود گروهی از گرگهای وحشی رو به ماه کرده بودند و زوزه میکشیدند. درواقع گرگها به مناسبت کشتاری که تا لحظاتی پیش رخ داده بود ضیافتی بزرگ برپا کرده بودند. در سرمای هوا بوی ضعیف خون حس میشد. این منظره به طرزی شیطانی متحیر کننده بود. با اینحال آن مرد جوان با یک دستش دست شیهلیان را گرفته بود و با دست دیگر چتر را نگه داشته بود و به آرامی او را به جلو هدایت میکرد، آن دو کاملاً مانند یک زوج عاشق که در فضایی احساسی قدم میزدند به نظر میرسیدند. باران به طرز عجیبی شروع به باریدن کرد و به طرز عجیبی هم بند آمد. زمان زیادی طول نکشید تا صدای برخورد قطرههای باران به چتر ناپدید شود. مرد جوان هم ایستاد، به نظر میرسید که چترش را کنار گذاشته باشد. او نهایتاً دست شیهلیان را رها کرد و قدمی به او نزدیکتر شد. دستی که او را نگه داشته بود و کل مسیر هدایتش کرده بود بالا آمد و تور عروس را لمس کرد، میخواست آن را از روی صورتش کنار بزند. شیهلیان در طول مسیر منتظر چنین فرصتی بود. درحالی که تور قرمز مقابل چشمانش به آرامی کنار میرفت بیحرکت ماند. ناگهان رویه با سرعت زیادی از آستینش بیرون آمد! مرد جوان قصد آسیب زدن به او را نداشت، اما با اینحال شیهلیان میخواست پیشقدم شود و اول حمله کند. او ابتدا میخواست مرد جوان را تحت کنترل بگیرد و سپس مفصل با او صحبت کند. درست لحظهای که رویه همراه جریان باد شدیدی به سمت آن مرد جوان هجوم برد، تور سرخ رنگ از دستش رها شد و یکبار دیگر بر روی صورت شیهلیان سقوط کرد. تنها یک فرصت دیگر برای دیدن او باقی مانده بود. رویه بار دیگر به سمت او هجوم برد اما در کمال ناباوری آن نوجوان به هزاران پروانهی نقرهای تبدیل شد. پروانهها در هالهای نقرهای رنگ پراکنده شدند، همانند طوفانی عظیم از ستارگان درخشان و خیره کننده. شیهلیان چند قدم عقب رفت، اگرچه واقعاً زمان و مکان مناسبی نبود اما نمیتوانست جلوی حیرت زدگیاش را بگیرد و به این صحنه خیره نشود. صحنهی زیبای مقابلش درست مانند یک رویا باشکوه و مسحور کننده بود. لحظهای بعد، یک پروانهی نقرهای جلوی او به آرامی شروع به پرواز کرد. پروانه چند بار دور او چرخید اما شیهلیان نتوانست با دقت آن را ببیند. سپس آن پروانه به طوفان نقرهای و درخشان ملحق شد. هالهی نورانی پروانهها در دل آسمان شب ناپدید گشت. پس از مدتی شیهلیان از افکارش خارج شد. در قلبش شگفتزده با خود گفت:«آخرش این نوجوان شبح داماد بود یا نه؟»
از نظر خودش آن نوجوان نمیتوانست شبح داماد باشد. اگر او شبح داماد بود پس گرگهای وحشی بایستی از او اطاعت میکردند، اما چرا زمانی که او را دیدند تا سرحد مرگ ترسیدند؟ به علاوه آن خط ارتباطی که در مسیر دیدند حتماً توسط شبح داماد تنظیم شده بود، اما آن نوجوان با بیخیالی آن را درهم شکست. از طرفی دیگر، اگر او شبح داماد نبود پس به چه دلیل سمت کجاوه آمد و عروس را دزدید؟ شیهلیان هرچه بیشتر فکر میکرد وضعیت عجیبتر به نظر میرسید. رویه ابریشمیاش را بر روی شانهاش گذاشت و با خود گفت:«بیا فراموشش کنیم. احتمالاً اون یه رهگذر بوده که اتفاقی داشته از اینجا رد میشده. فعلاً بیا بذاریمش کنار، دلیل اومدنم به اینجا مهمتره.»
شیهلیان به اطراف نگاهی کرد و از روی تعجب آهی کشید. کمی دورتر یک ساختمان به چشم میخورد. مستحکم و نشست کرده به نظر میرسید. از آنجایی که نوجوان او را به اینجا آورده بود و این ساختمان بزرگ در این خط گیج کننده پنهان شده بود، تصمیمش برای اینکه داخل برود حتمی شد. شیهلیان چند قدم به جلو برداشت اما ناگهان ایستاد. او برای لحظهای فکر کرد که برگردد و تور عروس را که بر زمین افتاده بود بردارد. تور را برداشت و خاک روی آن را تکاند، دوباره به سمت ساختمان قدم برداشت. دیوارهای قرمز این ساختمان واقعاً بلند به نظر میرسیدند و آجرهایش آشکارا لکهدار شده بودند. آنجا بیشتر به معبد قدیمی خدای یک شهر شباهت داشت. براساس تجربهی شیهلیان ساختار این معبد نشان میداد که متعلق به یک خدای جنگی بود. شیهلیان سرش را بلند کرد و سه کلمهی حک شده بر روی لوح فلزی بالای در را خواند:«معبد مینگگوانگ.»
خدای جنگ شمال، ژنرال مینگگوانگ. او دقیقاً همان خدایی بود که لینگون آخرین بار در خط ارتباطی به نامش اشاره کرده بود. ژنرال پی خدایی بود که در شمال عودهای زیادی برایش میسوزاندند. تعجبی نداشت که چرا یک معبد مینگگوانگ در حومه پیدا نکردند و به جای آن با یک معبد نانیانگ مواجه شدند. مشخص شد که معبد مینگگوانگ این منطقه در دل کوه یوجون بود. اما این معبد زمان زیادی بود که توسط خط سرگردانی مهروموم و از دید مردم پنهان شده بود. میتوانست ... احتمالاً ارتباطی میان شبح داماد و ژنرال مینگگوانگ وجود داشته باشد؟ دربارهی این ژنرال مینگگوانگ میتوان گفت که او شخصی متکبر، با افتخارات فراوان و اعتماد به نفس بود. بهعلاوه، جایگاه او در شمال محفوظ بود. شیهلیان شخصاً نمیتوانست بپذیرد که این خدای جنگ مایل به همدستی با موجود فاسدی مانند شبح داماد باشد. از طرفی، اینکه به چنین موجود شروری اجازهی تصاحب معبدش را بدهد امری عجیب بود. حال که حقیقت پشت ماجرا مشخص نشده بود، بهتر بود پس از بررسی نتیجهگیری کند. شیهلیان جلوتر رفت. در معبد بسته بود اما قفل نشده بود، به همین دلیل با یک فشار ضعیف باز شد. پس از باز شدن در بوی عجیبی به مشامش رسید. بوی گرد و خاک مانده در محلی متروکه نبود، بلکه بوی تعفن و پوسیدگی بود .شیهلیان داخل رفت و در را بست. ظاهراً کسی آنجا نبود. در وسط تالار اصلی یک مجسمهی الهی در محراب پیشکشی وجود داشت. طبیعتاً این مجسمه به خدای جنگ شمال، ژنرال مینگگوانگ تعلق داشت. بسیاری از اشیای انساننما مانند مجسمهها، عروسکها و نقاشیها به راحتی تحت نفوذ اشباح شیطانی قرار میگرفتند. بنابراین اولین کاری که شیهلیان انجام داد این بود که جلوی مجسمه قرار بگیرد و آن را بررسی کند. پس از مدتی بررسی کردن شیهلیان متوجه شد که این مجسمهی الهی به طور فوقالعادهای طراحی شده بود. یک شمشیر دولبه را با کمربندی از جنس یشم به کمرش بسته بودند. بهعلاوه صورتی زیبا و نگاهی نافذ و با ابهت داشت. مجسمه هیچ نقصی نداشت. ضمناً بوی تعفن نیز از این مجسمه نبود. شیهلیان دیگر به آن توجهی نکرد. او تصمیم گرفت به پشت تالار اصلی برود و آنجا را بررسی کند، اما وقتی رویش را برگرداند خون در رگهایش یخ بست و مردمکهایش لرزیدند. گروهی از زنانی که لباس سرخ عروسی بر تن داشتند و صورتشان با تور عروس پوشیده شده بود مقابلش ایستاده بودند. آن بوی گند تعفن و پوسیدگی از بدن این زنها بود. شیهلیان آرامش خود را حفظ کرد و با دقت عروسها را شمرد. یک، دو، سه، چهار ... بالاخره به عدد هفده رسید. آنها همان هفده عروس گمشده در کوهستان یوجون بودند! رنگ قرمز لباس بعضی از آنها محو شده بود و کاملاً قدیمی و از رنگ و رو رفته بودند. احتملاً آنها جزء اولین عروسهای گمشده بودند. از طرفی لباس بعضی عروسها نو و عامه پسند بود، بوی پوسیدگیشان نیز ضعیفتر بود. آنها احتمالاً به تازگی گم شده بودند. شیهلیان تصمیم گرفت تور یکی از آنها را بردارد. صورت آشکار شده زیر پوشش مخمل رنگ به رو نداشت. رنگ پوستش سفید بود اما در قسمتهایی به رنگ سبز میزد. صورت عروس در زیر نور ماه وحشتناک بود. وهم انگیزترین چیز راجع به او عضلات در هم پیچیدهی صورتش بود، او هنوز لبخندی بیروح و یخ بسته بر لب داشت. شیهلیان تور عروس دختر کناری را بالا برد، دهان آن دختر نیز همان انحنای لبخند را داشت. در حقیقت تمام دختران مرده حاضر در این اتاق جامهی عروسی بر تن داشتند و لبخند میزدند. صدای آواز خواندن آن کودک عجیب دوباره در گوش شیهلیان پیچید:«تازه عروس، تازه عروس، تازه عروس در کجاوهی عروسی، چشمهایش سرشار از اشک، از کوهستان عبور میکند، زیر تور عروسش لبخندی بر لب ندارد.»
ناگهان از بیرون معبد صدایی شنید. آن صدا واقعاً عجیب بود. آنقدر عجیب بود که نمیشد به چیزی تشبیهش کرد. انگار دو تکه چوب را میان پارچه پیچیده بودند و مانند طبل بر زمین میکوبیدند. این صدا از دور دست به گوش میرسید اما به سرعت درحال نزدیکتر شدن بود. در یک چشم بر هم زدن صدا به جلوی در معبد رسید و ناگهان با یک غژغژ بلند در باز شد. به نظر میرسید شبح داماد به خانه برگشته بود. هیچ خروجی در انتهای تالار اصلی وجود نداشت و همینطور هیچ جایی نبود تا پنهان شود. شیهلیان برای لحظهای در فکر فرو رفت و به عروسها نگاهی انداخت. بلافاصله سرش را با تور عروس دوباره پوشاند و در بین عروسها و خاموش و بیحرکت ایستاد. اگر تنها سه جسد آنجا وجود داشت تشخیص اینکه چیزی اشتباه است با یک نیم نگاه کار آسانی بود. اما درحال حاضر هفده جنازه آنجا بود. مگر اینکه کسی مثل شیهلیان تک به تک آنها را میشمرد، تشخیص اینکه کسی آنجا پنهان شده بود سخت بود. او خودش را میان عروسها جا داد بود و به صدایی که هرلحظه نزدیکتر میشد گوش میداد. شیهلیان بیحرکت ماند، در مورد اینکه آن صدا میتوانست متعلق به چه چیزی باشد اندیشید. این چه بود؟ با توقف بین هرصدا مثل قدمهای یک شخص به گوش میرسید، اما چه چیزی به این شکل قدم برمیداشت؟ قطعاً نمیتوانست صدای پای نوجوانی که او را به اینجا آورده بود باشد. او بدون عجله و با بیخیالی راه میرفت و با هر قدمش میشد صدای جرینگ جرینگ یک زنگ را شنید. ناگهان شیهلیان به چیزی فکر کرد، قلبش فشرده شد. این بد بود! همهی جنازهها خانم بودند اما او یک مرد بود. طبیعتاً بلندتر از این جنازهها به نظر میرسید. اگرچه کسی در نگاه اول نمیتوانست با اطمینان بگوید که یک فرد اضافه در این جمعیت حضور دارد، اما با نیم نگاهی ساده میشد فهمید که یکی از آنها از همه بلندتر است. شیهلیان پس از کمی فکر کردن دوباره آرامش خود را به دست آورد. با اینکه قدش بلند بود یینگ کوچک یک مدل ساده برای آرایش موهایش انتخاب کرده بود. از طرفی این عروسها همه خود را پیراسته بودند، موهایشان آنقدر بالا بسته شده بود که رو به آسمان میرفت. به علاوه عروسها تاج ققنوس بر سر داشتند، برای همین بالای سرشان بلند شده بود. با این حساب تفاوت قدشان آنقدر توی چشم نبود. اگر بعضی از عروسها از او بلندتر نبودند کوتاهتر هم نبودند. دقیقاً زمانی که داشت به این فکر میکرد دوباره صدای تلق تلق را شنید. اینبار حتی صدا نزدیکتر شده بود. شیهلیان بالاخره متوجه قصد این شبح داماد شده بود، او داشت تور عروسهایش را بالا میبرد و صورتشان را یک به یک چک میکرد! اگر الان حرکتی نمیکرد پس چه زمانی میتوانست حمله کند؟ رویه ابریشمی به قصد حمله بیرون پرید. صدای بلندی به گوش رسید و مه سیاهی تمام اتاق را فرا گرفت. شیهلیان نمیدانست این مه سمی است یا نه. از آنجایی که هیچ قدرت معنوی در بدنش نداشت که از او مراقبت کند بلافاصله نفس خود را حبس کرد و بینی و دهانش را با دستش پوشاند. همزمان رویه را حرکت داد تا در هوا برقصد و با ایجاد باد مه را متفرق کند. ناگهان شیهلیان دوباره صدای تلق تلق را شنید. به سمت چپ نگاه کرد، سایهی کوتاه و کوچکی را دید که از در جلویی معبد رد شد. با باز شدن کامل در معبد تودهای از مه سیاه به سمت جنگل رفت. شیهلیان بیدرنگ تصمیم گرفت تعقیبش کند. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که از داخل جنگل آتشی رو به آسمان زبانه کشید. در دور دستها صدای فریاد گروهی که به قصد کشتار آمده بودند شنیده میشد:«بیاید بریم!»
به نظر میرسید همان رهبر جوان باشد:«اون موجود زشت رو بگیرید و به مردممون کمک کنید از دست این شیطان راحت بشن! پاداش رو هم به طور مساوی بین خودمون تقسیم میکنیم.»
شیهلیان در دلش شروع به شکایت کردن کرد. این گروه قبلاً گفته بودند که میخواهند تمام کوهستان را بگردند اما از شانس بد به معبد رسیدند. خیلی خوب میشد اگر آن خط گیج کننده از آنجا دورشان میکرد اما متاسفانه طلسم توسط آن نوجوان تخریب و از بین رفته بود. این گربههای کور به دنبال موش مرده آمده بودند و نهایتاً به شبح داماد رسیدند. شیهلیان نگاه دیگری انداخت، مسیری که گروه از آن میآمد به نظر میرسید اتفاقی همان مسیری باشد که شبح داماد به سمت آن پا به فرار گذاشت. شیهلیان رویه ابریشمی را گرفت با عجله به آن سمت رفت و فریاد کشید:«همونجا بمونین و تکون نخورین!»
همه با تعجب ایستادند. شیهلیان میخواست به حرف زدن ادامه بدهد ولی آن جوان با شور و شوق پرسید:«بانوی جوان شما توسط شبح داماد دزدیده شدین و به زور به کوهستان یوجون اومدین، درسته؟ اسمتون چیه؟ ما اومدیم نجاتتون بدیم، الان دیگه جاتون امنه.»
شیهلیان مدتی با تعجب به او خیره شد. سپس به یاد آورد که در آن لحظه لباس عروسی زنانه به تن کرده بود. در معبد نانیانگ آینهای وجود نداشت برای همین نمیدانست که ظاهرش چه شکلی شده است، اما با توجه به این واکنش به نظر میرسید که خانم جوان یینگ کوچک کارش را به خوبی انجام داده بود. به همین دلیل مردم با او مثل یک عروس واقعی برخورد میکردند. به علاوه این جوان حتماً امیدوار بود که او هفدهمین عروس است، پس به راحتی میتوانست پاداش را دریافت کند. تحت هر شرایطی او اجازه نمیداد که این روستاییها پا به آن مکان بگذارند، همچنین نمیتوانست تضمین کند که شبح داماد فرار کرده باشد. خوشبختانه در همان لحظه دو جوان مشکی پوش با عجله به سمت او آمدند. شیهلیان بلافاصله فریاد زد:«نانفنگ! فویائو! سریع بیاین کمکم کنین.»
آن دو خدای جنگ کوچک به دنبال منبع صدا گشتند و مدتی با نگاهی تهی به او چشم دوختند. سپس هردو دو قدم عقب رفتند. شیهلیان مجبور بود چندبار بیشتر صدایشان بزند تا بالاخره واکنشی نشان دهند.
شیهلیان از آنها پرسید:«شما از همین مسیر اومدین درسته؟ توی راه اینجا به چیزی برنخوردین؟»
نانفنگ جواب داد:«نه!»
شیهلیان با شنیدن این حرف گفت:«خوبه. فویائو سریع از این تپه برو پایین همه جا رو خوب بگرد، همهی مسیرها رو چک کن و مطمئن شو که شبح داماد فرار نکرده.»
فویائو بلافاصله برگشت و رفت. شیهلیان به حرف زدن ادامه داد:«نانفنگ اینجا نگهبانی بده و مطمئن شو که حتی یک نفر هم از اینجا نمیره، اگه فویائو نتونه شبح داماد رو تو کوهستان پیدا کنه پس حتماً بین این مردم مخفی شده.»
مردان تنومند با شنیدن این حرف مات مانده بودند. آن جوان تازه فهمید که او یک زن نیست، از جای خود پرید و گفت:«هیچکس نمیتونه بره؟ چرا باید بهت گوش بدیم؟ هیچ قانونی توی این سرزمین وجود نداره، هیچکس بهشون گوش نده.»
آن جوان پس از دریافت ضربهی محکمی از سوی نانفنگ دیگر از جایش بلند نشد. درخت بلند و تنومند پشت سرش هم نصف شد و بر زمین سقوط کرد. همه در آنجا بلافاصله به یاد آوردند که این نوجوان میتوانست همه چیز را نابود کند، پس اگر مثل ستونی که قبلاً از میان نصف کرده بود مورد اصابت او قرار میگرفتند هرچقدر هم خسارت میگرفتند نمیتوانستند سلامتی خود را به دست بیاورند، در نتیجه همگی ساکت شدند. آن جوان دوباره صحبت کرد:«شما میگید شبح داماد اینجاست، پس باید توی این گروه باشه دیگه؟ اینجا همه اسم و فامیلی دارن! اگه باور نمیکنید یه مشعل بیارید و ما رو یکی یکی بررسی کنید.»
شیهلیان گفت:«نانفنگ!»
نانفنگ مشعل را از آن جوان گرفت و شروع به بررسی تک تک آنها کرد. عرق سرد بر روی چهرههایشان نشسته بود. برخی ترسیده و برخی هیجانزده بودند. شیهلیان به نتیجهای نرسید بنابراین جلو رفت و گفت:«همگی لطفاً توهین من رو ببخشید. من شبح داماد رو تا اینجا دنبال کردم و زخمیش کردم ولی فرار کرد، نمیتونه خیلی دور شده باشه. دوستهای من تو مسیر ندیدنش بنابراین میترسم که توی این گروه مخفی شده باشه. مجبورم شما رو دوباره به زحمت بندازم، لطفاً چهرههای همدیگه رو با دقت بررسی کنید و مطمئن شید غریبهای اینجا نیست.»
وقتی شنیدند که شبح داماد ممکن است میان آنها مخفی شده باشد یخ زدن خون خود را احساس کردند. آنها جرئت نداشتند هشدار شیهلیان را نادیده بگیرند، با ترس شروع به بررسی کردن صورت یکدیگر کردند. بعد از اینکه برای مدتی به هم خیره شدند ناگهان کسی با لحن عجیبی فریاد زد:«چطور اومدی اینجا؟!»
قلب شیهلیان تکان خورد، به سرعت به آن سمت هجوم برد و پرسید:«کی اینجاست؟»
مرد جوانی مشعل دیگری را ربود و فریاد زد:«این دختر زشت!»
آن شخص در واقع یینگ کوچک بود. زیر نور مشعل صورت کوچک و بینی کج و چشمانش درهم پیچیده به نظر میرسیدند، انگار مایل نبود اینطور در معرض دید قرار بگیرد. او دستش را بالا برد تا مانع دیده شدن صورتش شود. سپس شروع به حرف زدن کرد:«من ... من فقط نمیتونستم بیخیال باشم برای همین تصمیم گرفتم بیام و یه نگاهی بندازم.»
شیهلیان وقتی ترس او را دید مشعل را از آن جوان گرفت و از جمعیت پرسید:«چیزی پیدا کردین؟»
همه سر خود را تکان دادند:«کسی بین ما نبود که نشناسیمش.»
نانفنگ پرسید:«ممکنه خودش رو به بدن کسی وصل کرده باشه؟»
شهلیان پس از لحظهای فکر کردن پاسخ داد:«بعید میدونم، اون خودش جسم داشت.»
نانفنگ به او یادآوری کرد:«به هرحال این شبح از ردهی درندهست، سخته بگیم که میتونه تغییر شکل بده یا نه.»
درحالی که هردو مردد بودند دوباره همان جوان فریاد کشید:«شبح داماد بین ما نبود درسته؟! خودتون که واضح دیدین، اگه همه چی روشن شده بذارین ما بریم!»
همگی حرفهای او را تکرار کردند. شیهلیان نگاهش را به آنها دوخت و گفت:«لطفاً جلوی معبد مینگگوانگ بمونین و از جاتون تکون نخورین.»
همه میخواستند ناله و شکایت کنند اما وقتی حالت سختگیرانه و جدی نانفنگ را دیدند جرات نکردند مخالفت کنند.
در همان لحظه فویائو برگشت و گزارش داد:«این اطراف نبود.»
با شنیدن این حرف شیهلیان به جمعیت جلوی معبد خیره شد. با لحن آرامی اعلام کرد:«در این صورت شبح داماد باید اینجا باشه.»

YOU ARE READING
ترجمه فارسی رمان Heaven Officials Blessing
Fantasyنویسنده: موشیانگ تونگ شیو ترجمه: چنل هوالیانیسم برای دریافت ترجمه منهوا، ساب فارسی دونگهوا و اخبار این ناولِ زیبا به چنل @hualianism مراجعه کنید💗 یک بار تبعید شدن از بهشت به اندازهی کافی عجیب و مسخره هست، ولی چه اتفاقی میفته اگه یه خدای جنگ قدرت...