یکی پس از دیگری، مردان تنومند شروع به غر زدن و موافقت با او کردند. با دیدن این وضعیت، جوان به حرف زدن ادامه داد: «به نظر من حالا که این ـو شروع کریم باید هرجوری شده ادامه بدیم. اگه مستقیم بریم کوه یوجون بهتره. همه میتونن باهم کوهستان رو بگردن، اون موجود زشت رو بگیرن و بکشن! من رهبری رو به عهده میگیرم، هر مرد قوی و شجاعی میتونه با من بیاد. بعد کشتن اون موجود زشت میتونیم جایزه رو باهم تقسیم کنیم!»
در ابتدا فقط تعداد کمی از مردان به نشانهی موافقت فریاد زدند، هرچند به تدریج صدای فریادهای تحسین تا حدی اوج گرفت که همه با نظر او موافقت کردند. برخلاف انتظار همهی آنها قدرتمند و شجاع به نظر میرسیدند. از آن طرف، شیهلیان پرسید: «موجود زشت؟ داستان پشت این موجود زشت که درباره ـش حرف میزنن چیه؟»
مسئول چایخانه پاسخ داد: «شایعات میگن که شبح داماد یه موجود زشته که توی کوه یوجون تنها زندگی میکنه، به خاطر اینکه خیلی زشت به دنیا اومده هیچ زنی ازش خوشش نمیاد. به خاطر همین قلبش پر از کینه و نفرت شده و عروسای مردای دیگه رو میدزده تا شادی ـشون رو نابود کنه.»
هیچ چیزی دربارهی این موضوع در طوماری که قصر لینگ ون به او داده بود نوشته نشده بود. شیهلیان دوباره پرسید: «مردم واقعاً همچین چیزی میگن؟ مگه فقط حدس و گمان نیست؟»
مسئول چایخانه جواب داد: «کی میدونه؟ ولی میگن که مردم زیادی این روح داماد ـو دیدن. گفته شده که تمام صورتش با بانداژ پوشیده شده و فقط چشمهای خشمگینش معلومه، نمیتونه حرف بزن و فقط مثل یه هیولا غرش میکنه. درحال حاضر، این شایعات همه جا پخش شدن.»
فویائو گفت: «اینکه صورتش ـو با بانداژ میپوشونه حتماً به معنی زشت بودنش نیست، میتونه به خاطر این باشه که زیادی خوشگله و نمیخواد بقیه ببیننش.»
مسئول چایخانه برای چند لحظه زبانش بند آمد، بعد گفت: «کی میدونه؟ به هرحال من که ندیدمش.»
در آن لحظه صدای دختر جوانی در خیابان به گوش رسید. او گفت: «شماها...شماها، به حرفش گوش ندید. نرید کوه یوجون اونجا خیلی خطرناکه...»
کسی که صحبت کرده بود دختری بود که در کنار خیابان پنهان شده بود. او همان دختری بود که شب قبل در معبد فنگشین دعا میکرد، یینگ کوچولو.
لحظهای که شیهلیان او را دید، صورتش دوباره درد گرفت. ناخودآگاه دستش را بالا آورد و گونهاش را مالید.
وقتی جوان او را دید صورتش حالت زشتی به خود گرفت. قبل از اینکه چیزی بگوید او را از جلوی راه هل داد: «ما مردا داریم حرف میزنیم، چرا دختر کوچولویی مثل تو میپره وسط حرفمون؟»
بعد از هل داده شدن، یینگ کوچولو ترسید و کمی عقب رفت. هرچند قبل از صحبت کردن به نظر میرسید تمام جرئت و شجاعتش را جمع کرده: «به حرفش گوش ندین. چه گشتنِ کوهستان باشه چه برگزار کردن عروسی تقلبی، همه ـشون خیلی خطرناکن. احساس نمیکنین اینجوری دارین قبر خودتون ـو میکنین؟»
YOU ARE READING
ترجمه فارسی رمان Heaven Officials Blessing
Fantasyنویسنده: موشیانگ تونگ شیو ترجمه: چنل هوالیانیسم برای دریافت ترجمه منهوا، ساب فارسی دونگهوا و اخبار این ناولِ زیبا به چنل @hualianism مراجعه کنید💗 یک بار تبعید شدن از بهشت به اندازهی کافی عجیب و مسخره هست، ولی چه اتفاقی میفته اگه یه خدای جنگ قدرت...
چپتر ۶
Start from the beginning