(جانگ کوک )
ساعت : ۶:۰۰ بعد از ظهر
روی صندلی نشسته بود و از پنجره به هوای ابری و تیره ی بیرون نگاه میکرد . باران آرام تر می بارید و قطرات آب آرام روی زمین می افتادند . با صدای در به خودش آمد .: بیا تو
در به آرامی باز شد و شخصی داخل اتاق آمد .: قربان ، آممممم ، میخواستم بگم ...
: بهتره زودتر بنالی ، امروز حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم !!!
: ما یه پسر بچه پیدا کردیم ، قربان .
: خب به من چه ربطی داره !؟
: ایشون حالشون مساعد نبود و.... ما اونو داخل مخفیگاه اوردیم .
: شما ها چیکار کردین !!؟؟
با نگاهی سرشار از خشم به مرد روبروش غرید .: شما ها بدون اجازه و تاییدیه ی من یه پسر بچه رو به داخل مخفیگاه آوردین و اصلا فکر نکردین ممکنه خطر داشته باشه !!؟؟
: قربان اون ..... اون حافظشو از دست داده .
: چی !؟
:ما آقای کیم رو برای معاینه حال اون پسر بردیم ولی مثل اینکه ضربه ی بدی به سر پسرک وارد شده و اون .... هیچی یادش نمیاد .
: اه ، آخر با این دلسوزی هات مارو تو دردسر میندازی ، کجاست !؟ میخوام ببینمش .
بلند شد و به سمت در رفت .: امممم ، تو خوابگاه کارگرا خوابیده .... اتاق ۱۲.
جانگ کوک زیر لب پوفی کشید و به سمت خوابگاه راه افتاد .فلش بک
سه ساعت قبل :: هی جیمز ، بنظرت اون چیه اونجا !؟
مرد با حالت تعجبی گفت و به سمت موجود خاکی که روی زمین افتاده بود اشاره کرد .: اون ؟ اون یه آدمه !؟ ولی این اطراف که محل مسکونی نیست .
هر دو مرد به سمت اون موجود خاکی رفتند و با برگرداندن صورتش هردو سکوت کردند .: اون فقط یه پسر بچست . اینجا چیکار میکنه !؟ چه بلایی سرش اومده!؟
جیمز به علامت نمیدانم سری تکان داد و گفت
: من از کجا بدونم مرد !!؟ میگم.... بنظرت ببریمش مخفیگاه !؟ چون زندست . داره نفس میکشه !!
و بعد مو های روشن روی پیشونی پسرک را کنار زد .: خطرناک نیست !؟ اون یه غریبست .
مرد دیگر به تندی پاسخ داد ...
: اون یه بچه بی دفاعه که اینجا ول شده تا بمیره ! میخوای چه خطری برای ما داشته باشه !؟ به صورتش نگاه کن . تو چیز خطرناکی تو این میبینی !؟: باشه مرد ، آروم باش .
:برو با دکتر کیم تماس بگیر ، بگو داریم یکی رو میاریم . حالا !!!
مرد دیگر سری تکان داد و رفت . جیمز کتش را از تنش درآورد و بدن زخمی پسرک که لباس هایش پاره شده بود را پوشاند.
زیر زانو های پسرک را گرفت و بلندش کرد .
: بریم !؟: آره ، خبرشون دادم ، سریع تجهیزات رو آماده میکنن .
: خوبه .
: میگم .... هیچ نظری نداری از کجا اومده !؟
جیمز شانه هایش را بالا انداخت و گفت ...
: نمیدونم ، چند مایل دورتر از این جا یه روستا هست شاید از اونجا اومده .: ولی اگر لومون داد !
: نمیده .... وگرنه می کشیمش . دیگه انتخاب با خودشه یا با ما بمونه یا بمیره !
وقتی هردو مرد به ساختمان رسیدن ، با سرعت به سمت اتاق دکتر کیم رفتند .
: اوه ، بالاخره اومدین !
جیمز بدن نحیف پسرک را روی تخت گذاشت و گفت ...
: به رئیس اطلاع دادین !؟
دکتر کیم در حال معاینه پسرک پاسخ داد ...
: نه: خیل خب ، من بهشون اطلاع میدم .
و خواست که از اتاق خارج بشه که با صدای جیغ و دادی متوقف شد . سریع چرخید و با پرستار هایی که جیغ زنان عقب می رفتند و پسرکی که با حالت ترسیده به تاج تخت چسبیده بود مواجه شد .
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...