chapter 6

836 186 596
                                    

*نایل*

مطمئن نبودم جایی که داشتیم میرفتیم مناسب بود یا نه. هر چی نباشه، خیلی وقت بود که با اونجا نرفته بودم.

بهمون حمله شده بود و ما یه غریبه با خودمون داشتیم.

پس شاید بهترین راه ممکن، پیدا کردن یه جای امن برای استقرار موقت بود. ولی سوال اصلی اینه که کدوم آدم عاقلی حاضره به چند تا غریبه اعتماد کنه؟

از تو آینه به پشت ماشین نگاه کردم. هری سرش رو رو شونه لویی گذاشته بود و خیلی آروم خوابیده بود.

بعد از دو روز فاکی که تو بیمارستان گذرونده بودیم دیگه‌ حسابی خسته شده بود. ولی حداقل ما برای دو روز جای خواب داشتیم. و این خوب بود...

پام رو بیشتر روی گاز فشار دادم و سعی کردم افکار منفی و تاریک م رو از ذهنم دور نگه دارم.

صدای موتور ماشین که در حال حاضر تنها چیزی بود که برامون باقی مونده بود سکوت بلند غروب رو میشکست.

"نایل هنوز نرسیدیم؟ کجا داریم میریم؟ قرار نبود همینجوری شهر رو زیر و رو کنیم که."

از تو آینه بهش نگاه کردم و جواب دادم :

"دو دقیقه غر نزن لویی."

لویی یک تای ابرو هاش رو بالا انداخت. به پشتی صندلی ماشین تکیه داد و با لحن حق به جانبی گفت :

"باشه...ولی فقط دو دقیقه!"

کلافه، چشمام رو چرخوندم و نگاهم رو به خیابون تاریک و خیس دوختم و سعی کردم ذهنم رو از سکوت پر کنم. ولی این سکوت چندان طولانی نبود.

"اون بخاری فاکی رو روشن کن نایل. دارم یخ میزنم."

با لحن تمسخر آمیزی گفتم :

"حتما کینگ مالیک. امر دیگه؟ تعارف نکنید. اگه لازم دارید امر کنید بنده تو ماشین براتون آتش هم روشن میکنم! جدی میگم...پیشنهاد حقیرانه این بنده حقیر تر رو بپذیرید سرورم!!"

زین چند لحظه بهم خیره موند. چشماش رو چرخوند و زمزمه کرد :

"بخاطر خودم نمیگم..."

از تو آینه بهش نگاه کردم و پرسیدم :

"چیزی گفتی؟"

"گفتم بخاطر خودم نمیگم."

لیام ناباورانه به زین خیره شد و گفت :

Flames [L.S]Where stories live. Discover now