_________________________

سهون دست از پا دراز تر داخل خونش شد، موهاش بالا سرش سیخ شده بودن و از بس دویده بود احساس میکرد پاهاش مثل ژله داره میلرزه.
گوشیش رو یک سال هم نمیشد که خریده بود و همین باعث میشد از ته احساس سوختگی کنه.

_برام دارو گرفتی؟
صدای اون بچه گربه اخمالو باعث شد با حرص به سمتش برگرده.
_خفه شو عوضی!
فقط همین رو گفت و لحظه بعد بدون توجه به چشمای گرد شده لوهان داخل اتاقش شد و خودش رو روی تخت انداخت.

برای چند لحظه به سقف خیره شد، اگه میخواست یه گوشی موبایل جدید بگیره باید از پس اندازش برمیداشت و این اصلا خوب نبود.
نمیدونست به کدامین دلیل تخماتیکی پدر و مادرش اینهمه اقتصادی پرورشش داده بودن که حالا اینهمه عذاب میکشید

دستش رو تو موهاش کرد و بهمشون ریخت...لعنت به این کشور کوفتی!
چرا باید از بین اینهمه کشور میافتاد تو این نقطه و از بین اینهمه آدم گوشی اون رو میزدن؟
"تو از همون اول هم خوش شانس نبودی ولی دلیل نمیشه امیدت رو از دست بدی"
یک عدد اوه سهون کوچولو در حالی که حلقه فرشته طوری دور سرش بود و بال های کوچیکی داشت توی گوش سمت راستش زمزمه کرد و باعث شد سرش رو به نشونه مثبت تکون بده....در هر حال مجبور بود زندگی کنه!
"بمیر بابا چه امیدی؟...همش به خاطر نفرین اون بچه موقرمزه"
یک عدد اوه سهون با شاخ های قرمز و دندون های نیش دار و میله قرمزی که دستش بود و شنل قرمزش زیادی تو چشم اوه سهونه فرشته طور میزد توی گوش سمت چپش زمزمه کرد و باعث شد سهون سرش رو تکون بده...درسته!
لوهان نفرینش کرده بود و خودش باید تقاصش رو پس میداد!
"اما اینکه گوشی تو رو دزدیدن به لوهان ربطی نداره"
فرشته رو شونه سمت راستش زمزمه کرد اما سهون تصمیمش رو گرفته بود پس با یه حرکت فرشته رو از روی شونش شوت کرد و لبخند خبیثی به ابلیس روی شونه چپش زد.
_حالت خوبه؟
با شنیدن صدای لوهان به پسر موقرمز که انگار داره به یه بیمار تیمارستانی نگاه میکنه خیره شد
_تو باید برام موبایل بخری بچه.

_چرا؟
_چون موبایلم رو دزدیدن!
لوهان برای چند ثانیه همونطور که کمرش رو چسبیده بود به مرد روی تخت نگاه کرد و لحظه بعد پای زد زیر خنده.

فقط خدا میدونست که چقدر دلش خنک شده بود...البته حدسش زیاد سخت نبود چون اونطور که خودش رو روی زمین پخش کرده بود و پاهاش رو تو هوا تکون میداد هیچ نشونه ای از ناراحتی توش پیدا نمیشد.

سهون در حالی که دستش رو زیر سرش زده بود به اون بچه پررو نگاه میکرد و از درون خون خونشو میخورد.
_بچه پررو...داری میخندی؟
لوهان دلش رو گرفت و سعی کرد خودش رو کنترل کنه ولی نمیشد و با دیدن قیافه عصبی سهون بیشتر خندش میگرفت...چون لعنتی اینطور که سرخ شده بود و موهاش تو هوا معلق بود زیادی مضحک به نظر میرسید.

My DaddyWhere stories live. Discover now