چیکار کردم؟چرا الان اینکارو کردم..آمادگیشو نداره..نمیدونم..وای خدا..
فکر کنم باید با دکترش حرف بزنم..

دکتره باید زینو میدید..چنتا عکسو اینجور چیزا رو گفت..من بهش گفتم هیچ مشکلی برای هزینه ی درمانش نیست..قرار شد همین امروز برای سیتی اسکن ببرنش..
برگشتم پیشش تو اتاق..

چشماش پف کرده بود..معلوم بود داشته گریه میکرده..ولی خواست ازم مخفی کنه وقتی اومدم تو..نکنه من ناراحتش کردم؟فاک نه..

من:زین..چرا گریه کردی؟

زین:هیچی..چیزی نیست..

من:با دکتر برای شروع درمانت صحبت کردم..برای سیتی اسکن چند دقیقه دیگه میبرنت...

زین:نه من..پولشو ندارم..نیازی نیست...دیگه کاریش ..

نذناشتم جملشو کامل بگه..

من:حرف نباشه..پولشو کامل تا پایان درمان خودم میدم..تو فقط باید همکاری کنی..داروهاتو مصرف کنی..خب؟

زین:اما..پول زیادیه..نمیشه..تو مجبور نیستی..

رفتم پیش تختش وایسادم..دستاشو گرفتم..

من:مگه نگفتم حرف نباشه؟..زین..گوش کن..من بهت قول دادم مادر و خواهرتو پس میگیریم..تو هم اینکارو برای من بکن..خواهش میکنم..

زین:باشه..

حسی که تو صورتش بود معلوم نبود برای خوشحالیه یا بغض..یا زینه..خدا..این موجود چیه؟

من:آفرین پسر خوب..

در زده شد سریع دستامو ول کردم اومدم کنار..دکتر با چندتا پرستار وارد شدن..

دکتر:مستر پین..میتونیم ببریمش؟

من:آره..منم همراهتون میام..

دکتر:مشکلی نیست..زین..بشین رو ویلچر تا ببریمت..

زین:نمیتونم..

من:بزار کمکت کنم..

رفتم زیر بغلشو گرفتم..کمکش کردم بشینه رو ویلچر..چقد ضعیف و لاغره..وزنش خیلی کم شده..باید تو دوران درمانش زیاد بهش برسم..اینطوری پیش بره هیچی ازش نمیمونه..
زیر لب ازم تشکر کرد ..

یکی از پرستارا دسته ویلچرو گرفت و زینو برد..منم همراهش رفتم..

کاراشو انجام داد..برگشت اتاقش..من وایسادم تا با دکتر حرف بزنم..

من:خب..دکتر وضعیتش چطوره؟

دکتر:میتونیم عملش کنیم..ولی قبلش باید شیمی درمانی بشه..ی مشکلی هست..

من:چی؟

دکتر:عملش پنجاه پنجاهه..

من:این ینی چی؟؟

قلبم داشت تند میزد

دکتر:ببینید...توده ای که تو سرشه جای بدی واقع شده..و چون دیر اقدام کرد برای درمانش بزرگتر شده..برداشتن توده ممکنه کلا فایده ای نداشته باشه..

من:هرچقد بگید پول میدم..هرچی بخواید...فقط نجاتش بدین..

دکتر:ما تلاشمونو میکنیم..برای بهتر شدنش دعا کنید..از خدا بخواید..

نمیدونستم چی باید جواب بدم ...انگار رفتم تو ی دنیای دیگه..

دکتر:مستر پین؟شما حالتون خوبه؟

من:اون نباید بمیره..همین که گفتم..

داد زدم و رفتم تو ماشینم که تو پارکینگ بیمارستان بود نشستم..
اون چطوری میتونه امید داشته باشه وقتی من انقد راحت دارم خودمو میبازم..خدایا برای اولین بار یکی اومده تو زندگیم..برای اولین بار دارم طعم عشقو میچشم..با اینکه یک طرفه اس..ولی یکاری نکن از دستش بدم..اون...

بغضم شکست..سرمو گذاشتم رو فرمون و تا میتونستم اشک ریختم..

_______
گایز،این داستان واسه چند ماه پیشه،هنوزم دارم مینویسم،حدود 80پارت جلو رفتم تا الان،اینکه زود عاشق شدن و اینا بخاطر بی تجربه بودن اینجاب میباشد که نتونستم خوب درست کنم موضوعو ،ببخشید به بزرگی خودتون
دفعه اولمه دیگه :)
بهتر میشه هرچی جلوتر میره
امیدوارم خوشتون بیاد:)❤

Depend On HimМесто, где живут истории. Откройте их для себя