به داخل موهام چنگ کشیدم و سعی کردم به بدنم مسلط بشم . از بین شلوغی ها با هزار زحمت راه سرسرا رو پیدا کردم و از پله ها به سرعت رفتم بالا . هنوز توی راهروهای صدای همهمه مردم می پیچید و شنیدنشون غیرقابل اجتناب بود .

همینطوری دستم رو به دیوار ها و نرده های راه پله ها می گرفتم و سرسری خودم را بالا می کشیدم . وقتی به راهرو اتاق پادشاه رسیدم رفتم به سمت اتاق هری و دستگیره در رو گرفتم . توی مغز گیج و منگم داشتم به تخت خواب نرم و مخملی و اتاق بی سر و صداش فکر می کردم . اما بعد به خودم اومدم و از راهی که اومدم برگشتم پایین.

در اتاقم رو با یک هل کوتاه باز کردم . هنوز بوی آشنای پارچه کهنه میداد و البته پنجره باز و بدون پرده من که همه سر و صدها رو مستقیما از خودش عبور میداد بهم یادآوری کرد که قرار نیست خواب راحتی داشته باشم.
.......

بخاطر سر و صدا چشمام رو به آرومی باز کردم ، بوی گوشت سوخته و سر و صدای شیشه های نوشیدنی که از پنجره به گوش می رسید اتاق رو پر کرده بود. در تاریکی اتاق مردی با لباس طبابت که یک فانوس دستش بود من رو صدا میکرد ، در کنار او هم چهره ماریا که بسیار نگران بود رو تشخیص دادم.

_"خانم حالتون چطوره؟!"

ماریا سرش رو جلو آورد و با احتیاط پرسید. لبام رو خیس کردم و با صدای خش داری پرسیدم.

_" من حالم خیلی هم خوبه ، فقط یکم خستم . چرا اومدید اینجا؟"

پیرمرد طبیب فانوسش رو روی میز کنار تختم گذاشت و صندوقچه وسایلش رو باز کرد.

_" اعلی حضرت امر کردند احوالات شما رو بررسی کنم. "

طبیب با صدای آرام و آرامش دهنده ای جواب داد ، حواسم پرت شد و یاد هری افتادم ، فکر می کردم تو این شلوغی ها من رو فراموش کرده.

طبیب در همون لحظه یک قاشق چوبی کوچک رو در دهانم گذاشت و من طعم عسل رو احساس کردم.

_" خانم ، پایین یک مهمونی بزرگی گرفتن پر از سوروسات های آنچنانی . جالبه برام که اعلی حضرت دستور دادند دروازه قصرو برای ورود رعیت باز بزارن ! به نظرتون این عجیب نیست؟! خانم پیبادی میگفت سابقه نداشته همچین اتفاقی توی قصر بیافته! برای همین دستور دادند کل نگهبان ها حالت آمده باش هستن و رعیت رو برای پذیرایی توی حیاط نگه داشتن . پایین سر همه خیلییی شلوغ شده ، خانم پیبادی که فرصت سر خاروندن هم نداره ، نایل کلی اصرار کرد که من باهاش تو مهمونی کنارش بشینم اما وقتی بهم گفت شما حالتون خوب نبوده و رفتین به اتاقتون استراحت کنین منم اومدم یه سری بهتون بزنم."

ماریا تند تند و پشت سر هم اتفاقات قصر رو برام بازگو کرد اونقدر که یک لحظه احساس کردم سرم داره گیج میره و حالت تهوع گرفتم.

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now