با من حرف بزن

Start from the beginning
                                    

اسبم رو به اسبش نزدیک کردم ولی هری متوجه نشد . لبخندی زدم و گفتم " فکر میکنی تا چه مدت دیگه باید توی راه باشیم؟"

هری هیجان زده سرش رو برگردوند و لبخندی زد ، چشم هاش خبر از گردبادی جنگلی می داد که تنها گوشه ای از طوفانی که در درونش برپا بود رو به نمایش میذاشت. با این حال اجزای ظاهری صورتش همچنان با آرامشی تصنعی باعث دلگرمی من می شد.

_" شاید تا یک هفته ی دیگه ."

لب هاش رو بهم فشار داد و با تصور اینکه سوالات من به پایان رسیده سرش رو به سمت روبرو برگردوند و بعد از چند بار پلک زدن سعی کرد کمی افکارش رو با زمان حال هماهنگ کنه . وقتی پلک بالا و پایینش روی حدقه چشم هاش رو می پوشونه و نفس عمیق میکشه تصور میکنم اون توی حفره ای از مشکلات ناراحت کننده گیر افتاده . و بدتر اینکه مدتیه هیچ حرفی راجع به برنامه های آینده اش وقتی به قصر برگشتیم به من نگفته . نمی تونم بزارم تنها این بار رو بدوش بکشه .

_"تو حالت خوبه هری؟"

سرم رو به سمتش خم کردم و با صدای نگران تری پرسیدم . بنابراین هری با تعجب به سمت من برگشت و در حالی که لب هاش رو جمع کرده بود کمی ابروهاش رو بالا برد.

_" البته! "

هری چند لحظه توی چشمای من با لبخند کوتاهی نگاه کرد تا بهم اطمینان خاطر بده اما منظورم رو دریافت نکرده بود.

_" منظورم اینه که مدتیه تو با من صحبت نمیکنی و زیاد تو فکر فرو میری . من احساس میکنم مشکلی پیش اومده که از من مخفیش میکنی‌. "

هری ابروانش رو اندکی در هم برد و توی چشم هام نگاه کرد ، بعد سرش رو به سمت مخالف برگردوند و کمی فکر کرد . سپس وقتی به سمت روبرو برگشت سرش رو پایین گرفته بود.

_" مساله ای نیست که تو خودت رو راجع بهش نگران کنی. "

هری با صدایی آروم گفت و دوباره سرش رو بالا برد و سعی می کرد از نگاه به من خودداری کنه ‌. اسبم رو جلوتر بردم تا اینکه شونه به شونه اش قرار گرفتم . هری عصبی به نظر می رسید و به نظر خیلی دوست بحث رو همین جا تموم کنه و از سوال پرسیدن های من راضی به نظر نمی رسید . در هر صورت من دیگه نمی تونستم این سکوت طولانی رو تحمل کنم.

_"خوب والاحضرت گرانقدر! ، من میخوام خودم رو راجع به این مساله نگران کنم . بیا با هم نگران باشیم. "

هری پوزخند کوتاهی زد و کمی سرش رو برگردوند ، بعد دوباره صورت من رو بررسی کرد که ببینه جدی بنظر می رسم یا نه؟ با لب هایی صاف نگاهش کردم . بخاطر نمیارم تا بحال با کسی شوخی داشته باشم. هری دوباره با لبخند شروع به صحبت کرد انگار هنوز قصد نداشت سرصحبت رو باز کنه.

_" باشه الیزابت . ببین عزیزم . من یک پادشاهم و مسائل زیادی برای نگران بودن دارم . این تنها وظیفه منه . تو اجباری نداری . "

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now