بعد از مدتی از چند شهر دیگه که خراب تر و زشت تر از آرمز بودن گذشتیم. بالاخره به پایتخت وینتر که شهر دارک فیلز بود رسیدیم. دارک فیلز نسبتا وضع بهتری داشت به شهرهایی که تا حالا دیده بودم . فرقش هم این بود که مردم اینجا خیلی بی تفاوت بودن نسبت به ما. بنظرم برای اینه که اهالی این شهر زیاد این آدما رو میبینن .
بدترین واکنش رو از یه مادر دیدم که با نوزادش سریع رفت تو یه خونه و درو قفل کرد.
آسمون ابری بود و هوا تازه و عالی بود اگه بوی مردار اجساد رو نادیده بگیریم که نمیدونستم اصلا از کجا میومد؟!

قصر وینتر اونقدر که فکرشو می کردم اشرافی و زیبا نبود. انگار قرن ها بوده که ساخته شده اما از اون موقع تا حالا یک تعمیر و نوسازی هم نداشته. رنگ دیوارهای قرمزش رفته بود و به خاکستری شبیه شده بود. بزرگ بود با دیوار های بلند طوری که سر و تهش معلوم نمیشد .
قصر اسپرینگ که من توش زندگی می کردم کوچیک بود اما در عوض خوش رنگ بود و باغ گل های زیبایی داشت که از دیدنشون سیر نمیشدم.

قصر وینتر انگار یک زمانی آتیش گرفته بوده و دوده هاش همه جارو فرا گرفته! البته اگه بخوای اسمشو بزاری قصر! در واقع شبیه یک قلعه جنگیه که با عجله ساختنش. نمیدونم چرا بهش نمیرسن؟!

تو حیاط همه از اسب ها اومدیم پایین . مهتر از زیرزمین کاخ اومد بیرون اسب هارو به سرعت برد . فکر میکنم به طویلشون هر جایی که بود؟!

لیام و زین پشت سر پادشاهشون از پله های سنگی بالا رفتند و وارد سرسرای قصرشدند و نگهبانای دم در تا کمر براشون خم شدن .

نایل هم داشت اوضاع سربازا رو سر و سامان میداد. باید چی کار می کردم؟ نمیدونم! نمیشد همینطوری برم تو قصرشون و بگردم. با قدم های آروم رفتم سمت نایل .

_"برو به آشپز بگو یک شام حسابی آماده کنه تازه رسیدیم و خیلی خسته ایم،"

_"جشم قربان"

وقتی چشمش به من افتاد لبخندش روشن شد و اشاره کرد که برم جلوتر.

_"چرا اینجا موندی پرنسس؟"

_"کجا باید برم!"
با بی حوصلگی گفتم. نمیخواستم باهاش حرف بزنم ، فقط میخوام برم یک جا بخوابم.

_"اتاق من!"
نیشخند پهنی زد.

اگه فکر می کنه الان حال و حوصله شنیدن شوخی ها و متلک هاشو دارم اشتباه می کنه. وقتی طاقتم طاق بشه خیلی جیغ جیغو میشم و همه ازم فرار میکنن. الان داره میرسونتم به اون مرحله!

_"اتاق من کجاست"

_"برو تو سرسرا منتظرم باش"

جدی شد و این خوشحالم کرد. با شتاب ازش دور شدم . بسرعت از پله های قصر بالا رفتم . یکدفعه سرم گیج رفت و افتادم! این پله ها متاسفانه نرده یا همچین چیزی ندارن که خودمو باهاشون نگه دارم و خستگی منم کار دستم داد. تو چشمام اشک حلقه زده بود زانوم یک خراش بزرگ برداشته بود. دیگه از این بدتر نمیشه ...

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now