جعبه امو جمع کردم وتو کشوی زیر پیشخوان گذاشتم.

به چند تامشتری سرویس دادم،اینجا هر لحظه شلوغ تر میشد،اینجا رو دوست داشتم،پولی که ازپیچیدن یه نخ سیگار گیرم میومد چهار برابر حقوق کل ماهم برای اینجا بود.ولی من از اینجا،از رها شدنی که بهم میداد خوشم میاد،مهم نبود اون بیرون چه خبره،یا چقدر زجر پشت دره،اینجا همه خودشون بودند.

روی یکی از صندلی های بار نشسته بودم وبه فردا فکر میکردم،من به خونه هری دعوت شده بودم وخب استرس نداشتم،خوشحال بودم که قراره این پسر رو بیشتر بشناسم،سه روز پیش بود که از اون کلبه اومدیم وخب این چند روزمن فقط هری رو از دور دیدم،خب من واقعا وقت نمیکنم وکارمو بیشتر کرده بودم..ولی فردا قرار بود ببینمش و..کشفش کنم،کاری که واقعا دوسش داشتم.کشف کردن آدما،از بین نگاه هاشون،حرف هاشون،خاطراتشون،علایقشون.شناختن یعنی مجموعه از تعاریف بقیه یا خود شخص،از خودش.ولی کشف؟یعنی پیدا کردن تمام جزئیات شخصیت یه نفر بدون اینکه بدونه،چیزایی که وقتی خودشو نشون میده وتو اونا رو پیدا میکنی.

جعبه سفید سیگارمو برداشتم ویه سیگار برداشتم،روشنش کردم وپک عمیقی زدم.

گوشیم تو جیبم میلرزید،یه پیام داشتم...خب مامان بود...

مامان:منو برای تمام اشتباهاتم ببخش،بهش بیشتر از دارو ودرمان نیاز دارم.

شروع کردم به تایپ.

لویی:یادمه همیشه استن یکشنبه ها میرفت کلیسا،بهش بگو برات دعا کنه.میدونم که به دعای استن بیشتر از بخشش من نیاز داری.

پک های عمیقی که به سیگارم میزدم تک تک خاطرات گذشتمو میسوزوندنمیخاستم دوباره بهش فکر کنم.

با شنیدن صدای بلندیکی از مشتری هابه سمت پیشخوان رفتم وسعی کردم ذهنمو به کارم مشغول کنم.
++++++++++++++

نفس عمیقی کشیدم ویه بار دیگه تیپمو چک کردم.یه تیشرت آبی تیره پوشیده بودم که با توجه به چسبندگی اش،عضلاتمو به خوبی نشون میداد،شلوار جین کرم رنگی پوشیده بودم تا تیپمو کامل کنه،احساس میکردم موقع برگشتن هوا باید سردباشه پس یه کت لی هم پوشیده بودم.وطبق معمول ونس هام بدون جوراب!وخب فکر کنم الان شبیه بچه ها شده بودم،چون صورتمو اصلاح کرده بودم وموهامو به شلوغ ترین حالت ممکن رو سرم حالت داده بودم،امروز میخاستم بهترین حالتمو داشته باشم.وخب وقتی نقاب شیطنت داشتم،در بهترین حالت خودم بودم!

زنگ کنار در رو آروم فشار دادم ومنتظر شدم،درباز شد واولین کسی که دیدم جما بود که حالا منو بغل کرده بود وغر میزد.حق داشت من واقعا این چند روز وقت نداشتم.

بعداز اینکه جما آروم شد منو به سمت داخل راهنمایی کرد،راه روی باریکی که به سمت حال میرفت رو طی کردیم.واونجا مامان وبابای جما منتظرمون بودند.آنه آروم اومد جلو.

آنه:سلام پسرم... خوشحالم یکی از دوستای مشترک بچه هامو میبینم.

رابین(اسم پدر هری درسته؟):سلام مرد جون خوش اومدی..
بعداز اینکه جما آروم شد منو به سمت داخل راهنمایی کرد،راه روی باریکی که به سمت حال میرفت رو طی کردیم.

اونجا مامان
بابای جما منتظرمون بودند.آنه آروم اومد جلو.

آنه:سلام پسرم...خوشحالم یکی از دوستای مشترک بچه هامو میبینم.

رابین(اسم پدر هری درسته؟):سلام مرد جون خوش اومدی..

_ خوش اومدی البته چون این یه کلیشه اس میگم در اصل اصلا خوش نیومدی.

به سمت صدا برگشتم وبا دیدن پسر فرفری لبخندی زدم.فکر کنم امروز دوتامون تصمیم گرفتیم بهترین باشیم چون هری واقعا میدرخشید.شلوار جین مشکی باپیرهنی سفید که طرح های مشکی زیبایی داشت،دکمه هایی که طبق معمول باز بودن وتتوهاشو به نمایش گذاشته بودند.همیشه فکر میکردم تتو کردن فقط سیاه کردن بدنته یا مگه بدنت دفتر نقاشی چیزیه که هی بخای روش طرح بزنی.ولی وقتی بدن لعنتی هری رو دیدم،وسرمو تا صبح روی اون پرنده های زیبا گذاشتم تتو به نظرم سکسی ترین چیز دنیا اومد.

لویی:مزاحم شدم...چون یه کلیشه است میگم وگرنه من همیشه مراحم توام

به سمتم اومد ومنو کشید تو بغلش یه دستش پشت کمرم بود ودست دیگه اش کنار بدنش،این یه وجور چسبوندن خودش به من بود تا بغل.آروم دم گوشش گفتم:

_ امروز فقط سعی کن خفه ‌شی...عوضی بازی دربیاری به فاکت دادم.

با گفتن اررره تمسخر آمیزی به سمت مبل های وسط حال رفت ورویکیشون نشست وبهم چشمک زد.

مواظب خودت باش استایلز به جز بوسیدنت که خواسته دلم بود،به فاک دادنتم اضافه کن.وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنی وهوا رو آلودی میبینی،ممکنه هوا کثیف باشه،ممکنه شیشه پنجره کثیف باشه.

کنار هری نشستم ومنتظر شدم تا کشف هری رو شروع کنم.توجایی که حس خونه داشت،چی میتونست اینقدر وحشتناک باشه واقعا بقیه بد بودن؟یا هری نمیتونست خوبی ببینه؟

Don't Judge,just Trust(L.S)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon