احتمالا بخاطر علائم هیتش این واکنش رو نشون داده بود ، وگرنه چه دلیلی داشت که با فرومون های یک آلفای غریبه تحریک بشه .

باید دوش می‌گرفت و قرص هاش رو می‌خورد و سر خودش رو گرم می کرد تا اون رایحه ی عجیب رو از یاد ببره . اون مرد جفتش نبود !

****

« حالت خوبه یونگی ؟» هایون به محض روبه رو شدن با پسر بزرگش که کاملا سرخ و برافروخته به نظر می‎رسید با نگرانی پرسید . فکر نمی‎کرد از این که بدون سر زدن به یونگی از خونه خارج شده بودن پشیمون بشه اما حالا با دیدن حال عجیب و غریب اون کاملا پشیمون بود .

یونگی سرش رو بالا گرفت و به مادرش که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد . « حالم خوبه نگران نباش ، قرص خوردم یکم دیگه بهتر می‎شم .»

هایون سرش رو تکون داد و بیشتر روی صورت یونگی خم شد و دستش رو روی پیشونی داغش گذاشت .« رفتی توی هیت ؟» با کنجکاوی و تعجب پرسید .

« آره از خواب که بیدار شدم این طوری بودم . » بی‌انرژی در حالی که سرش روی میز نهارخوری بود زمزمه کرد .

« یکم زودتر از همیشه است ! »

« آره » اونقدر بی‌انرژی و تحلیل رفته بود که حوصله‌ی حرف زدن نداشت. تقریبا از وقتی که دوش گرفته بود و پایین اومده بود تو این وضعیت بود .

هایون با دیدن صورت رنگ پریده و جواب های تک کلمه ای یونگی عقب کشید. «استراحت کن برات دمنوش درست می‌کنم .»

« هوم » صدای محوی از زیر موهای فرفری پخش شده روی میز به گوش هایون رسید و باعث لبخندش شد . امگایی که بزرگ کرده بود خیلی ناز و آروم بود . هایون واقعا عاشق نیمه ی امگای پسر بزرگش بود .

امگای کم حرف و خجالتی که با کوچک ترین اشاره بهش سریع سرخ می‌شد و سعی می‌کرد از زیر نگاهت در بره ، مثل یک پارچه‌ی حریر ظریف و لطیف بود و به سرعت از دستت سُر می‎خورد و می‎رفت .

لبخند دیگه‌ای زد ، می‎دونست یونگی برخلاف امگای درونش یکم صریح و خشکه و دوست نداره حرف های توی دلش رو به زبون بیاره برای همین نمی‌دونست چطوری باهاش سر حرف رو باز کنه و راجب اتفاق شب گذشته ازش سوال بپرسه .

«ام ... یونگی ؟ » با تردید در حالی ماگ دمنوش رو روی میز می‌گذاشت روبه‎روی پسر نشست و صداش زد .

یونگی خمار و‎ گیج سرش رو بلند کرد و سعی کرد درست بشینه تا بتونه مادرش رو ببینه . « بله ؟»

« دیشب .. یعنی وقتی که منو بابات رفتیم بالا ... اتفاقی افتاد ؟» معذب پرسید .

می‌دونست پسرش برای این سوال و جواب ها دیگه خیلی بزرگ شده بود اما حس می‌کرد باید راجبش باهاش حرف بزنه . البته نه که قبلا می‌تونسته راجب این اتفاقات با پسرش حرف بزنه ، یونگی توی این بیست و هشت سالی که بزرگش کرده بود هیچ وقت چیزی راجب روابط عاطفیش بروز نداده بود و خب این موضوع هایون رو خیلی کنجکاو می‌کرد .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 01 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

[‌ETHEREAL‌‌]Where stories live. Discover now