PART 3

42 12 47
                                        

یک‌بار دیگر صدای بحث و سؤال‌های بی‌پایان بیشه‌نشین‌ها فضا را پر کرد، اما جونگ‌کوک از جمع فاصله گرفت. ذهنش سنگین بود و نیاز داشت تنها باشد. می‌دانست دستشویی تنها جایی است که کسی دنبالش نمی‌آید، برای همین به‌جای رفتن به اتاق اصلی، به سمت اتاقی رفت که زمانی تهیونگ، و بعد از او اگنس، از آن استفاده کرده بودند. روبه‌روی شیر آب، دست به سینه ایستاد و به دیوار فلزی پشت سرش تکیه داد و به زمین خیره شد.

نمی دانست چطور شروع به هضم تمام آن اطلاعات کند. اجساد آویزان از سقف، بوی مرگ و فساد، در عرض چند دقیقه محو شدن همه چیز و مردی غریبه با دیواری نامرئی که از هیچ‌جا ظاهر و ناپدید میشد.
اما حتی این هم کم‌اهمیت‌ترین نگرانی‌شان بود. حالا فهمیده بود فرارشان از هزارتو فقط بخشی از آزمایش بوده.

اما آن سربازان پیاده ای که اهرامن برای بیرون کشاندن بیشه نشین ها از تالار خالقان و گذاشتنشان در اتوبوس و آوردنشان به اینجا استفاده کرده بود چه کسانی بودند؟ آن آدمها میدانستند که قرار است بمیرند؟ اصلاً واقعاً کشته شده بودند؟ مرد موشی گفته بود به چشم ها یا ذهنشان اعتماد نکنند. چطور ممکن بود باز هم چیزی را باور کنند؟

و از همه بدتر، آن حرف‌های مسخره درباره‌ی بیماری فلر...
درباره‌ی اینکه همه‌شان آلوده‌اند و این آزمایش‌ها قرار است درمانشان کند.

جونگکوک چشمانش را محکم بست و پیشانی اش را مالید. تهیونگ را از او گرفته بودند. هیچ کدامشان خانواده ای نداشتند. صبح روز بعد قرار بود چیز مسخره ای را شروع کنند که اسمش را مرحله دوم گذاشته بودند و از قرار معلوم بدتر از هزارتو بود. تمام آن مردم دیوانه ای که آن بیرون بودند؛ آن کرانکها، قرار بود دشمنشان باشند. چطور باید از پسشان بر می آمدند؟
حق با توئه گیو، دنیا واقعا مزخرفه...

هنوز چند روز از لحظه‌ای که بومگیو جلوی چشمانش چاقو خورد نگذشته بود. یادش بود چطور بدن بی‌جانش را در آغوش گرفته بود و حالا نمی‌توانست جلوی فکر وحشتنکش را بگیرد. اینکه شاید مرگ بهتر از چیز پیش رویشان باشد. همانطور که نامجون گفته بود...
ذهنش به سوی خالکوبی روی گردنش منحرف شد.

ـ قراره تا کی اون‌جا وایسی؟
صدای یونگی در سکوت طنین انداخت

جونگکوک سرش را بالا آورد و دونده را در آستانه در دستشویی دید.
+ نمی‌تونستم اون بیرون رو تحمل کنم. همه دارن مثل یه مشت با هم بحث میکنن. همه میدونیم که قراره آخرش چیکار کنیم

یونگی به سمتش رفت و شانه اش را به دیوار تکیه داد.
- اون عوضی هایی که بیرونن به اندازه خودت شجاع و قوین جونگکوک. یادت نره که همه اونا بیشتر از تو توی هزارتو بودن و همه جور بلا سرشون اومده. پس بذار یجوری استرسشون رو تخلیه کنن.

جونگکوک چشمانش را چرخاند
+من نخواستم که بگی شجاع تر از بقیه هستم. فقط از شنیدن صدای بقیه حالم به هم میخوره. تو هم جزوشونی!
یونگی خنده ای سر داد.
ـ وقتی سعی میکنی بدجنس باشی، به طرز مزخرفی مضحکی..

𝐋𝐀𝐁𝐘𝐑𝐈𝐍𝐓𝐇Where stories live. Discover now