Tell me, after me, whose heart are you gonna beat for?
بهم بگو، بعد از من قلبت قراره برای کی بتپه؟
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
« قبل از شروع، لطفا آهنگ Train Wreck از James Arthur رو دانلود کنید و بخشی که خواسته شده پلی کنید.»
-آهنگها داخل چنل تلگرام قرار میگیرن.
~
چی بگم والا... روم به دیوار. حتی روم نمیشه توضیح بدم دلیل اینهمه غیبت رو. ولی بالاخره با کلی تأخیر یهویی، چپتر جدید این بچه اینجاست. دلتون براش تنگ نشده بود؟ دل من که برای شماها و نظراتتون یهذره شده! امیدوارم شماها هنوز دوستش داشته باشید و باهاش قهر نکرده باشید :(
لطفا مثل قبل بهش عشق بدید و دلگرمم کنید تا وسط این شلوغیها انگیزهی نوشتنم رو از دست ندم...
بابت این وقفه و انتظار طولانی ازتون معذرت میخوام و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ♡
✵✵✵
با تمام توانی که براش مونده بود میدوید... ولی نداشتن تعادل و اکسیژن بهعلاوهی سرگیجه و دردی که توی پای آسیب دیدهش میپیچید، باعث میشد سرعت دوییدنش کمتر بشه. حتی نمیتونست بدون گرفتن نرده و دیوار از پلهها پایین بیاد. جلوش رو درست نمیدید چون چشمهاش بخاطر هجوم اشک بهشون، بدجوری تار شده بودن. مهم نبود چقدر اشک از چشمهاش بباره... چون بلافاصله دوباره چشمهاش پر میشدن و سوزششون به پلک زدن و رها کردن اشکهاش وادارش میکرد.
وسط راهپله برای لحظهای ایستاد و به دیوار تکیه داد. جوری بلند نفسنفس میزد و برای کشیدن اکسیژن به ریههاش تقلا میکرد، که صداش توی راهرو میپیچید. قفسه سینهش میسوخت و تیر میکشید... همزمان حس میکرد دیوارها دارن به سمتش حرکت میکنن و اگه همین حالا از اینجا خودش رو نکشه بیرون ممکنه بین این دیوارها و صداهایی که هنوز میشنید، له و خفه بشه.
به سختی تکیهش رو از دیوار گرفت. چندتا پله رو بیحواس پایین رفت، اما سرش گیج رفت و با پهلو محکم به نرده برخورد کرد. صدای ضعیف نالهش از درد بلند شد، چشمهاش رو برای لحظهای بست و بلافاصله با گرفتن نرده تعادلش رو حفظ کرد. دوباره مسیرش رو به سمت در خروج ادامه داد و حین پشت سر گذاشتن پلهها، چندباری با مشت دست آزادش روی قفسهی سینهش کوبید تا دردش رو خفه کنه... اما فقط باعث سنگینتر شدنش شد. انگار هیچ اکسیژنی توی این جهنم وجود نداشت که بتونه سرپا نگهشداره.
آخرین پلهها رو به هر سختیای که بود رد کرد، ولی به محض اینکه پاش به زمین رسید، زانوش خالی کرد و باعث شد روی زانو و کف دستهاش فرود بیاد. با اینکه دلش میخواست دردش رو فریاد بزنه اما، فقط دندونهاش رو بههم فشار داد و از پشتشون ضعیف غرید. چشمهاش رو باز کرد و گذاشت قطرههای اشک دونه دونه روی زمین ببارن. کِی انقدر ضعیف شده بود که بذاره این اشکهای لعنتی کنترل چشمهاش رو دست بگیرن؟ اصلا آخرینباری که اینطوری گریه کرده بود، کِی بود؟ یادش نمیومد...
YOU ARE READING
LENORA ✧
Fanfictionخلاصه ؛ داستانی ترکیبی از غم و خوشی که حقایق رو بیان میکنه... دو مرد که کلمهی تضاد رو در کنارِ هم معنا میکنن. یکی منطقی، یکی احساسی. یکی تلخ، یکی شیرین. یکی درونگرا، یکی برونگرا. یکی کمحرف، یکی پرحرف. یکی بدبین و یکی خوشبین... اما هر دو آسیب دید...
