part 4

119 12 28
                                        

"یعنی توهم زدم؟!"

چانگبین سمت پسر رفت و دستش را روی شانه اش گذاشت، جونگین از روی شانه نگاهی به پشتش انداخت و منتظر به پدرش خیره ماند.

"خوبی پسرم؟"

جونگین در جواب چانگبین هومی کشید و سمت غرفه برگشت. هنگامی که کنار جیسونگ قرار گرفت، مرد مسئول غرفه به عروسک ها اشاره کرد و گفت "خب کدوم مد نظرتونه؟"

جونگین نگاهی به جیسونگ که با حسرت خیره به خرس سفید رنگ که پاپیون قرمز رنگی به دور گردنش بسته شده بود کرد؛ با لبخند کوچکی به همان عروسک اشاره کرد و گفت "من این عروسک میخوام"

مرد تایید کرد و پس از برداشتن عروسک، آن را سمت جونگین گرفت. جونگین عروسک نرم و لطیف را در دست گرفت و سپس قدمی به پسر کنارش نزدیک شد. عروسک را سمتش گرفت و پسر با چشمانی که ذوق و شوق از آنها می بارید، عروسک را به سرعت در اغوش گرفت و عروسک بخت برگشته را سخت در آغوشش فشرد.

"مرسی، مرسی، مرسی.. عاشقتم جونگین"

فلیکس که در تمام این مدت پشتشان ایستاده و آنها را تماشا می‌کرد، با دیدن ذوق شدید برادرش لبخند بزرگی بر لب هایش جای گرفت. سمت جیسونگ رفت و از پشت دستانش را دور شانه اش پیچید، سپس از روی شانه پسر نگاهی به عروسکش انداخت.

"دوستش داری جی؟"

جیسونگ عروسک را محکم تر به خود فشرد و تایید کرد؛ هنگامی که از چلاندن کامل عروسک مطمئن شد، شروع به بوسه باران کردنش کرد و صدای خنده همگان را بلند کرد.

چان به غرفه ای سفید-قرمز رنگ که با پشمک های زیبا و رنگارنگ به شکل های گوناگون پر شده بود نزدیک شد و بقیه نیز همراهش به ان غرفه نزدیک شدند.

چان به پشمک ها اشاره کرد و گفت "خب دلتون کدوم پشمک میخواد؟"

جیسونگ و فلیکس به ترتیب به پشمک هایی به شکل سنجاب و جوجه اشاره کردند، اما جونگین با تعلل نگاهش را میان انبوه پشمک چرخاند. با دیدن پشمکی که بی اندازه شبیه به یک توله سگ کوچک نبود، مسخ شده سمتش رفت.

پسر اکنون دیگر غرفه پشمک و شهربازی را نمی دید؛ بلکه تصویر تار چهره‌ی ناجی کودکی هایش پیش چشمانش نقش بسته بود. پسری که تنها از او لبخند زیبای بر لبش را به خاطر داشت.

"اون... اونی که شبیه پاپیه.. اونو میخوام"

●●●

روستای بیبری، ۲۳:۴۵شب
ارام بر روی تختش لم داده و به منظره بیرون از پنجره خیره بود؛ در عین حال بر سر و بدن روباه درون آغوشش دست می‌کشید و نوازشش میکرد، البته مراقب نیز بود تا به زخم پانسمان شده بر روی پای روباه کوچک آسیبی نرساند.

با حس عجیب و لرزی که از بدنش گذشت، نگاهش را از منظره گرفت و به گل درون گوی داد. گل عزیزش را دید که همراه با شاخ و برگ هایش به سمت زمین خم شده.

𝐵𝑒𝑎𝑢𝑡𝑦 𝑎𝑛𝑑 𝑡ℎ𝑒 𝐵𝑒𝑎𝑠𝑡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora