پیش از آن که دنیا در تاریکی فرو برود، صدایی در سر جونگکوک پیچید.
ـ جونگوک بیداری؟
جونگکوک در تخت جابهجا شد. تاریکی اطرافش چنان سنگین بود که انگار هوا یخ زده و شانههایش را فشار میداد. برای لحظهای وحشت کرد؛ لحظهای همه چیز او را به یاد جعبه انداخت، همان مکعب فلزی سردی که آغاز تمام کابوسهایش بود. سریع چشمانش را باز کرد. اما این بار، سایهها آرام در اتاق بزرگ شکل گرفتند؛ تختهای دوطبقه، کمدهای لباس، صدای نفسهای آرام و خروپفهای گاهبهگاه پسرهایی که در خواب فرو رفته بودند.
نفس راحتی کشید. همه چیز امن بود. آنها نجات یافته و دیگر گریوری در کار نبود.
ـ جونگوک؟
با شناختن آن صدای گرم و آشنا، تَنِش از بدنش بیرون رفت. بازدمی طولانی فرو داد.
+ تهیونگ خوبی؟ ساعت چنده؟
ـ نمیدونم. فقط خوابم نمیبره. امیدوار بودم بیدار باشی تا حرف بزنیم.
جونگکوک لبخند کوتاهی زد.
+خب راستش وقتی یکی مستقیم توی سرت حرف بزنه، خوابیدن یه کم سخته.
ـ اوه. برو بخواب پس، بیخشید
جونگکوک ناخواسته هول شد
+ ن... نه عیبی نداره... بمون...نرو
به سطح زیرین تخت بالایی خیره شد. حرارت شرم را تا نوک گوش هایش احساس میکرد.
چطور میتونی انقد ضایع باشی. برو به پاش بیوفت و گریه کن که نره. آه چرا نمیتونم مثل یه آدم عادی رفتار...
ـ به چی فکر میکنی؟
+ هی..هیچی خودت به چی فکر میکنی؟
تهیونگ مکثی کرد. سپس با لحنی گرفته گفت:
ـ مدام گریورها رو میبینم. پوست لزج، بدنهای حبابیشون، بازوهای فلزی و پر از میخ. برای آرامش زیادی زوده جونگوک. آدم چطور میتونه از شر همچین تصویرایی تو سرش خلاص بشه؟
جونگکوک خوب میدانست چه میگوید. آن کابوسها قرار نبود فراموش شوند. هر بیشهنشینی تا آخر عمرش اسیر خاطرات آن مکان بود؛ خاطراتی که میتوانست روان هر کسی را خرد کنند. خودش هم داغی در ذهن داشت که هیچوقت سرد نمیشد. لحظهای که دوستش بومگیو، با خنجری فرو رفته در سینه، در آغوشش جان داد.
+ نمیدونم...
فقط امیدوار بود همهچیز تمام شود.
ـ خیلی بده که منو از شما جدا کردن. همین که دستمو بستن باید میاوردنم پیشتون
با شنیدن این جمله حتی بیشتر قبل دلنتگ پسرک شد.
+کجا بردنت؟
ـ سمت دیگهی همون سالن بزرگی که دیشب توش غذا خوردیم. یه اتاق کوچیکه با چند تا تخت. جونگوک من مطمئنم وقتی رفتن در رو هم قفل کردن.
YOU ARE READING
𝐋𝐀𝐁𝐘𝐑𝐈𝐍𝐓𝐇
Actionچرا آنجا هستند؟ هیچکس نمیداند. چه کسی آنها را به آنجا آورده؟ هیچکس نمیپرسد. اسمهایشان را میدانند، اما نه چیزی بیشتر. نه گذشتهای، نه خاطرهای. فقط دیوارهایی بلند، قوانین بیرحم، و سکوتی که گاهی از فریاد هم وحشتناکتر است. و شبهایی که تاریک...
