جونگکوک که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود، لبخندی زد و گفت:
«و من خوشحالم که تو کنارم هستی. این لحظهها با تو معجزهست، تهیونگ.»
همهی افراد قصر از این اتفاق خوشحال بودند و میدانستند که این بچه قرار است نماد عشق و امید برای همه باشد.
صبحی آرام در قصر بود. جونگکوک مشغول استراحت در اتاقشان بود و تهیونگ در حال صحبت با مشاورانش بود. ناگهان، زنی جوان و باشکوه با لباسی شیک وارد قصر شد و توجه همه را به خود جلب کرد.
او با اعتماد به نفس گفت:
«من همسر واقعی شاهزاده تهیونگ هستم! و حتی یک پسر دو ساله هم از او دارم.»
نگهبانان و خدمه قصر با چشمانی گرد به او خیره شدند. تهیونگ که از حرف زن متعجب شده بود، به سرعت بلند شد و گفت:
«چی؟ تو چی داری میگی؟ من هیچوقت تو رو ندیدم!»
زن دست پسربچهای کوچک را گرفت و جلو آورد:
«این پسرته. اسمش جینووئه، و من مادرش هستم.»
تهیونگ که حیران مانده بود، با صدای بلند گفت:
«این یک دروغ بزرگه! من هیچ رابطهای با تو نداشتم. چرا این حرفها رو میزنی؟»
جونگکوک که صدای بلند تهیونگ را شنیده بود، وارد سالن شد و با دیدن زن و پسربچه خشکش زد. او به چشمان تهیونگ نگاه کرد و با صدای لرزان گفت:
«تهیونگ... این یعنی چی؟ این زن کیه؟ این پسر... واقعاً مال توئه؟»
تهیونگ با نگرانی به سمت جونگکوک رفت:
«جونگکوک، عزیزم، به من اعتماد کن. من حتی این زن رو نمیشناسم. این فقط یه بازیه تا آرامش ما رو به هم بزنه.»
اما جونگکوک که به خاطر بارداریاش حساستر از همیشه شده بود، از حرفهای تهیونگ قانع نشد. او به زن نگاه کرد و گفت:
«تو میگی همسر تهیونگ هستی؟ چطور میتونم حرفت رو باور کنم؟»
زن با آرامش و لبخندی مصنوعی گفت:
«من هیچ دلیلی ندارم که دروغ بگم. این پسر تهیونگه، و من فقط اومدم تا حقم رو بگیرم.»
این حرفها مثل خنجری به قلب جونگکوک بود. او که احساس میکرد نمیتواند با این موقعیت کنار بیاید، به سرعت از سالن خارج شد.
تهیونگ پشت سرش دوید و گفت:
«جونگکوک، صبر کن! این یه سوءتفاهمه. به من گوش کن.»
اما جونگکوک، با اشکهایی که گونههایش را خیس کرده بود، به او پشت کرد و گفت:
«من نمیتونم... نمیتونم اینجا بمونم. تا وقتی که حقیقت رو پیدا نکنی و این زن از اینجا بره، من برمیگردم به مزرعه، پیش خانوادهام.»
تهیونگ با ناراحتی گفت:
«جونگکوک، لطفاً نرو... من این رو حل میکنم. فقط کمی صبر کن.»
اما جونگکوک، بدون اینکه به او نگاه کند، گفت:
«من خستهام، تهیونگ. خسته از همهچیز. بگذار برای مدتی دور باشم.»
جونگکوک به خانهی کودکیاش در مزرعه بازگشت. خانوادهاش ، از دیدن او تعجب کردند. مادرش با نگرانی گفت:
«پسرم، چی شده؟ چرا برگشتی؟ تو نباید توی این وضعیت سفر میکردی.»
جونگکوک که هنوز اشکهایش خشک نشده بود، در آغوش مادرش فرو رفت و گفت:
«مامان، فقط میخوام برای مدتی اینجا باشم. لطفاً چیزی نپرس.»
کوکو که متوجه ناراحتی برادرش شده بود، با بیگناهی پرسید:
«هیونگ، چی شده؟ تهیونگ هیونگ باهات دعوا کرده؟»
جونگکوک لبخند تلخی زد و گفت:
«نه، کوکو. فقط یه کم خستهام.»
این هم پارت جدید بعد از چند مدت که اتفاق هایی پیش رو داشتیم افتاد...امیدوارم که همتون خوب و خوش و سلامت باشید و آسیبی ندیده باشید:)
ادامه دارد...
YOU ARE READING
PRINCE •|TAEKOOK|•
Romanceدر سرزمینی دور، داستانهای ترسناک درباره شاهزادهای به نام تهیونگ در میان مردم دهان به دهان میچرخید. کسی هرگز او را ندیده بود، اما میگفتند او موجودی مرموز و خطرناک است، موجودی که حتی سربازان قصر هم از مواجهه با او وحشت داشتند. برخی شایعه میکردند...
part_24
Start from the beginning
