دستگیری

129 5 5
                                    

تازه از ماشین پیاده شده بودیم و پدرم داشت دنبال کلید درب خانه میگشت که همه چیز به هم ریخت. دو نفر پلیس از پشت شورلت احمد آقا بیرون آمدند و قبل از اینکه پدرم بتواند کاری بکند، او را چسباندند به دیوار و بهش دستبند زدند. بعد هم شروع کردند به گشتن ماشین و خانه. تنها کاری که من می‌توانستم بکنم این بود که شروع کردم به گریه کردند. فقط دوازده سال داشتم و آن روز آخرین امتحان نهایی سال پنجم را داده بودم. اما ترسناک‌ترین چیز این بود که می‌دانستم آن پلیسها دنبال اعلامیه‌های آقای میگشتند و بدتر از آن اینکه آنها توی کیف مدرسه و روی دوشم بود.

پدرم معلم بود و دو سالی می‌شد که تبعید شده بود خرمشهر، و ما هم با اصرار مادرم دنبالش آمده بودیم. در آن سن تنها چیزی که از انقلاب می‌فهمیدم دعواهای گاه و بیگاه مادر و پدرم و جر و بحث بی‌پایان پدرم با شوهر خاله‌ام بود. می‌دیدم که گاهی اوقات ناخدا حاجیان می‌آمد سراغش و با ترس و لرز یک ساک کهنه را بهش می‌داد که معمولا پر بود از کاغذ و نوار ضبط صوت. بعضی وقت‌ها هم استوار مقامی از شهربانی می‌آمد جلوی پدرم را می‌گرفت و بازرسی بدنیش می‌کرد. چیزی که خیلی زود همه بچه‌های مدرسه هم فهمیدند. به نظر آنها، داشتن پدری که پلیس دنبالش بود، خیلی هیجان انگیز بود و همیشه از من در موردش پرس‌وجو می‌کردند اما برای من پدرم همیشه فقط یک معلم سخت‌گیر بود که حتی توی خانه هم بهم درس می‌داد و درس می‌پرسید.

آن روز مادرم رفته بودم کمک خاله‌ام که قرار بود بچه دومش را به دنیا بیاورد. بنابراین بعد از امتحان، پدرم من را توی مدرسه نگه‌داشت تا وقتی کار خودش هم تمام شد با هم به خانه برویم. اما به افتخار شروع تابستان من را برد به بستنی فروشی بلوار ساحلی. داشتیم بستنی می‌خوردیم که یک دفعه ناخدا حاجیان با ظاهری آشفته وارد شد و درحالی که از کنار میزمان می‌گذاشت، بدون هیچ حرفی یک بسته کاغذی که از عرق نمناک شده بود از زیر لباسش بیرون آورد و گذاشت روی میز و خودش رفت دوتا میز آنطرف‌تر نشست. پدرم هراسان نگاهی به اطراف کرد و تنها چیزی که دید، کیف من بود. بسته را فوری توی کیف من گذاشت که آنروز فقط مداد و پاک‌کن در آن بود. چند لحظه بعد دو نفر آدم کت و شلوارپوش آمدند توی بستنی فروشی و دور میز بین ما و ناخدا حاجیان نشستند. شنیدم که ناخدا حاجیان یک فالوده شیرازی سفارش داد و نشست به خوردن.

من بستنی‌ام را خورده بودم. اما پدرم یکی دیگر برایم سفارش داد و گفت آرام، آرام بخورم. می‌دیدم که نگاهش را از سمت میز ناخدا حاجیان می‌دزد، اما یکی از آن دو تا غریبه از بالای عینک دودیش نگاه مشکوکی به ما کرد. بالاخره ناخدا حاجیان بلند شد و رفت و آنها هم بستنی و فالوده خودشان را نیمه کاره ول کردند و دنبالش رفتند. پدر نفس راحتی کشید و بعد از اینکه بستنی‌ام تمام شد، بلند شدیم و رفتیم. آن موقع هیچ فکرش را نمی‌کردیم که دم در خانه پلیس منتظرمان باشد.

وقتی پلیسها داشتند همه جای ماشین و خونه را دنبال چیزی می‌گشتند که درون کیف من بود، من دیگه از گریه به هق‌هق افتاده بودم. پدرم سعی می‌کرد آرامم کند و بعد وقتی پلیسها داشتند او را سوار ماشین می‌کردند در آخرین لحظه بهم گفت بروم خانه خاله‌ام. پلیسها بی‌اعتنا به من او را بردند و من را وسط یک ظهر داغ خرمشهر با کلی اعلامیه‌ قاچاق توی کیف مدرسه‌ام تنها گذاشتند.

در تعقیبWhere stories live. Discover now