انگار تو دونه های بارون شناور شدم انگار هر قطره آب منو به سمت خودش میکشید چشمامو که باز کردم تو اتاق ییبو بودم هوای اتاق حسابی سرد شده بود سریع پنجره رو بستم که در اتاق باز شد و ییبو اومد داخل و مشکوک نگام کرد و پرسید
ـ چیزی شده؟چرا هوای اتاق انقدر سرد و مرطوبه؟
چند لحظه تو سکوت فقط نگاهش کردم نمیدونستم چی بگم ییبو اومد داخل و درو بست هنوز منتظر جواب من بود داشت تیشرتشو در میاورد که آروم گفتم
+رفتم پیش بابا
سرشو شوکه از یقه بیرون آورد و به من نگاه کرد با تردید ادامه دادم
+نمیدونم چطوری شد اما انگار با بارون...نمیدونم....انگار دونه های بارون منو با خودشون تا اونجا بردن
تیشرتشو کامل بیرون آوردو پرت کرد رو صندلی اومد سمتمو گفت
ـ چی میگی جان؟
مکث کردم خودمم واقعاً نمیدونستم این قدرتمو چطور توضیح بدم نگاهمو از چشمای ییبو گرفتمو برگشتم سمت پنجره و خیره به جنگل تاریک گفتم
+نیمدونم...فقط میدونم روح مامانم دیگه تو عذاب نیست و یه باری از رو دوشم برداشته شده
ییبو کنارم ایستادو گفت
ـ گفتم خودم میبرمت...چرا صبر نکردی؟
-این قدرت منه ییبو...باید به وظایفم عمل کنم
دستش رو بازوهام نشست درست پشت سرم ایستاده بود کمی عقب رفتم تا تو آغوشش جا شم حالمو فهمید سریع دستاشو دورم حلقه کردو کلافه گفت
ـ نمیدونم چرا به هیچی نمیرسم
چیزی نگفتم واقعاً هم نمیرسیدیم انگار یهو افتاده بودیم وسط یک ماجرای بزرگ که هرچی میدوئیدیم نمیتونستیم ازش خارج شیم
زیر بارون نگام تو حیاط چرخید بازم داشتم میدیدم روحهای سرگردونی که منتظر زیر بارون بودن کلافه بودم دیگه واقعاً خسته بودم دوست داشتم تو آغوش ییبو غرق شم اما انتظار اونا اجازه آروم گرفتنو بهم نمیداد ییبو گونهام رو بوسیدو گفت
ـ بخوابیم؟
+نمیتونم...خیلی ها منتظرمن
منو از پنجره دور کردو گفت
ـ اونا خیلی وقته منتظرن...یه امشب هم روش
قبل اینکه بتونم موقعیتمو بشناسم روی تخت بودم ییبو گفت
ـ میدونی چقدر ما منتظرتیم؟
+ ما؟
- هممم...
کنار گوشم گفت
ـ منو این گرگم
زیر لب فقط گفتم
+منم
آروم لبمو بوسیدمو دستش زیر لباسم خزید...ییبو:::::::::::::::::::::::::::
جان توی بغلم خواب بود ولی من نمیتونستم بخوابم حس میکردم کنترل همه چی از دستم در رفته تو جنگل چیز خاصی پیدا نکردم اما بازم رد خوناشاما رو اطراف خونه دیدم این رد جدید بودو متأسفانه شبیه رد گروه قبلی نبود حس میکردم فوسکاها ما رو پیدا کردن و این اصلا خوب نبود منم مثل پدربزرگ نگران خونه بودم ولی نمیتونستم جانو از خودم دور کنم فوسکا ها خیلی خطرناکن شاید بهتر باشه گله رو بدم دست لیسا و خودمو جان مدتی از اینجا دور شیم..نمیدونم..واقعاً نمیدونم چه کاری درسته بخاطر دعوایی که با جین داشتم نمیتونم ازش کمک بگیرم چرخیدم سمت جان صورتش تو خواب خیلی آروم بود
پیشونیشو بوسیدمو سعی کردم بخوابمتو خواب و بیداری صدای گریه میشنیدم انگار صدای پسرا بود با وحشت از خواب پریدم دم صبح بود نور ملایمی اتاقو روشن کرده بود هنوز هوا بارونی بود بارونای پاییزی تمومی نداشت نشستم خونه ساکت بود همش یه خواب بود یه خواب مسخره دست جان رو بازوم نشستو آروم گفت
+ییبو خوبی؟
ـ هممم..بخواب..خیلی زوده
بلند شدو رو به روم نشست
+خواب بد دیدم
ـ منم
+خواب دیدم پسرا..
یهو برگشتم سمتشو گفتم
ـ خواب جیغ پسرا رو دیدی؟
سر تکون داد که دیگه مکث نکردم و دوئیدم سمت اتاق پسرا نفهمیدم چطور رسیدمو در اتاق پسرا رو باز کردم با دیدن اتاق غرق در آرامشمو پسرا که تو تختاشون خواب بودن نفس عمیقی کشیدم که یوان سرشو از زیر پتو آورد بیرونو خواب آلود نگام کرد و چشماش یهو گرد شد شدو گفت
°بابا بیدارشیم بریم شنا؟
ـ بخواب بعداً باهم میریم
باشهای گفت و باز رفت زیر پتو درو بستمو برگشتم اتاق جان داشت لباس میپوشید با دیدنم گفت
+خواب بودن ییبو..
ـ میدونم یهو ترسیدم
نشستم رو تختو گفتم
ـ دیشب یه رد جدید تو جنگل پیدا کردم
جان نشست و تختو آروم گفت
+فوسکاها؟
سر تکون دادم و نگاش کردم نور دم صبح صورتشو خسته و غمگین کرده بود سرشو بلند کرد و نگاهمون گره خورد لبخند غمگینی زد و گفت
+ییبو..من باید برم
سریع گفتم
ـ نه..لازم باشه با هم میریم
+تو آلفای این گله ای..پسرا بهت وابستهان
بلند شدمو رفتم سمت کمد
ـ قرار نیست بریمو برنگردیم که
با این حرفم فقط تو سکوت نگام کرد یه لحظه گرگم عصبانی زوزه کشید تو فکرت چی میگذره جان در کمدم رو بستم و رفتم پیشش روبروش نشستم و گفتم
ـ جان..نباید از مشکلات فرار کرد..
+من نمیخوام فرار کنم..فقط نمیخوام کسی رو تو خطر بندازم..مخصوصاً پسرا رو..
خواستم جوابشو بدم که با صدایی که شنیدم خشک شدم چیزی شبیه انفجار و خدای من این بار دیگه خواب نبود صدای واقعی جیغ پسرا بود....

YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))