30

357 69 7
                                        

هنگام عصر بود که جلسه امپراطور و مقامات به پایان رسید، جلسه امروز به نسبت سایر جلسات دیگر کمی بیشتر طول کشید و از آنجا که بیشتر مشکلات اجتماعی و سیاسی بودند ذهن امپراطور و مقامات بیشتر خسته و درمانده شده بود

جونگکوک: بانگ یه نفر رو بفرست اقامتگاه مادرم، برای عصرانه پیش ایشون میرم

بانگ: بله سرورم


خواجه بانگ ندیمه ای را برای اطلاع دادن به ملکه مادر فرستاد سپس به سمت امپراطور برگشت و دید که ایشون هنوز هم درگیر مطالعه درخواست ها هستند

بانگ: سرورم برای امروز کافیه، لطفا کمی استراحت کنید
شما حتی ناهارتون رو هم میل نکردید

جونگکوک: این اخری شه بانگ فقط چند لحظه

دقایقی گذشت و امپراطور دستور انجام آخرین درخواست را نیز صادر کرد و بالاخره جلسه تماما به پایان رسید و همگان مرخص شدند

جونگکوک: کسی رو فرستادی ؟

بانگ: بله سرورم

امپراطور نفسی بیرون داد و قدم از قدم برداشت که صدای برادرش را شنید

یونگی: می خوای همراهت بیام ؟

جونگکوک: نمی‌دونم

این « نمی دونم » یعنی « آره نیاز دارم یک نفر پیشم باشه تا راحت تر حرف بزنم » پس ژنرال با خنده ای که کمتر کسی آن را میدید همراه برادرش شد ......

( اقامتگاه ملکه مادر )

ملکه مادر با رویی گشاده رویی از دو برادر استقبال کرد، میز مفصلی در این فاصله کم تدارک دیده بود

شیلان: خوش اومدین، خسته نباشین

ملکه مادر فنجان هایشان را با چای بابونه و لیمو پر کرد، از شیرینی ها و قوتی هایی دستور داده بود بشقاب هر دو را پر کرد

شیلان: نوش جان تون

یونگی: ممنونم بانوی من، من رو شرمنده می کنید

ملکه مادر لبخندی ملایم زد

شیلان: این حرف رو نزن یونگی جان، اگر قبول می کردی من تو رو شاهزاده افتخاری قصر معرفی می کردم و مادر تو میشدم اما افسوس که اصرار های من نتیجه ندادن

ژنرال شرمنده سرش را پایین انداخت، یونگی در همین مقام هم بسیار دست و پای آزادش بسته شده بودند چه برسد به شاهزاده افتخاری قصر

جونگکوک: فکر کنم یونگی از برادر من بودن خسته شده بخاطر همین قبول نکرده

هر سه خندیدن، این موضوع نشدنی بود
یونگی هیچ وقت از برادر بودن با همچین مردی خسته که نمیشد هیچ بلکه بیشتر و بیشتر به برادرش ارادت پیدا می کرد

MONGOLIA BUTTERFLY (kookv)Where stories live. Discover now