بارون شروع به باریدن کرد...بدون وقفه میبارید و برخورد قطراتش به سقف ماشین صدای آرامشبخشی رو تولید میکرد...ولی اون لحظه اصلا همچین چیزی مهم نبود...اصلا همچین چیزی مهم نبود وقتی که لوله ی اسلحه سمت تهیونگ بود!
_ش-شی اون!
_صدات میلرزه جونگکوک...اوه چی شده پسر؟ترسیدی دوباره از دستش بدی؟
صدای خنده ی چندشش توی گوش هر 4 پسر پیچید ولی هیچکدوم نمیتونستن کاری کنن.. هر حرکت کوچولویی میتونست باعث کشتن تهیونگ بشه.
_اون لعنتی رو سمت من بگیر شی اون!تو طرف حسابت منم نه تهیونگ!
_طرف حساب من تو نیستی کوک...تهیونگه!اون عوضی جفت پا پرید وسط تو و هوسوک و باعث شد هوسوک داغون بشه!
نفس عمیقی کشید...شی اون رو میشناخت...اون لجبازتر از هوسوک بود؛
_شی اون...این شوخی نیست...میدونی تهیونگ چقدر قدرت داره...کمترین خطایی ازت سر بزنه میتونه نابودت کنه!
_هومم میدونم...ولی مهم نیست...تهیونگ باید از اول میمیرد ولی نمیدونم چرا هوسوک انقدر دست دست میکرد...احمق!
شی اون با اون پوزخند لعنتیش سمت تهیونگ برگشت.
_میدونی،انقدر مهربون نیستم که وقت بدم تا از بقیه خدافظی کنی...برو به درک!
و صدای شلیک گلوله توی کوچه ی تاریک و سرد پیچید ولی کسی که غرق رد خون بود تهیونگ نبود!
شی اون بهت زده به جونگکوکی که غرق در خون سعی در نفس کشیدن داشت خیره شد...اگه اون پسر چیزیش میشد هوسوک میکشتش!
حتی همین الانم اگه این خبر لعنتی به گوش هوسوک برسه با فاتحه ی خودشو بخونه!
تهیونگ روی زانوهاش خم شد و کنار جونگکوک نشست...سرش رو روی پاهاش گذاشت و دستش رو روی جایی که گلوله خورده بود گذاشت و کمی فشرد تا مقدار خونریزی کمتر بشه.
_کوکی؟چشماتو باز کن عزیزم...ببین من حالم خوبه...چشماتو باز کن..بزار اون دوتا تیله ی تیره رنگ که دنیامه رو ببینم تا خیالم راحت بشه...یه چیزی بگو کوک...م-من نمیخوام از دستت بدم...خواهش میکنم...کوکی؟
محل برخورد گلوله رو بیشتر فشرد...رنگ جونگکوک هرلحظه بیشتر به سفیدی میزد و بدنش سرد تر میشد.
_کوکیِ من؟تورو به هرکی میپرستی چشماتو باز کن...بیبی؟باز کن چشماتو...جونگکوکککککک!
صدای فریادش توی کوچه پیچید و جیمین و یونگی رو از توی شوک بیرون آورد...جیمین بدون معطلی به آمبولانس زنگ زد و اصلا اهمیتی نداشت اگه دکترا با دیدن تیر به پلیس چیزی میگفتن...
اهمیتی نداشت وقتی جونگکوک روی زمین افتاده بود و دیگه چشماشو باز نمیکرد...اون چشماشو بسته بود...ولی هیچکی نمیدونه برای همیشه اون چشما بسته شده یا نه!
YOU ARE READING
"hate"
Fanfiction"تنفر" سایکوپت ترین رئیس مافیای جهان به خاطر اتهام به قتل خانوادش به زندان اَش(خاکستر) فرستاده میشه؛ و مین یونگی بهترین وکیل رو برای رفیقش استخدام میکنه...بی خبر از اینکه این وکیل اکس رفیقشه! . . . _چرا بعد 2 سال با اینکه دوستش داشتی ترکش کردی؟ کمی...
