(the first part & last one)

376 26 12
                                    

با هری از اون ساختمون خراب شده فرار کردیم...دیگه توی یتیم خونه بزرگ شدن کافی بود.اون مردک...ادگار...اون منو دوست داشت و به هری حسادت میکرد از هری متنفر بود تاجایی که بار ها و بارها قصد جونش رو کرده بود...قسم خورده بود که هر جور شده منو به دست بیاره.
خودمون رو به یه هتل رسوندیم و یه اتاق گرفتیم.وقتی که توی اتاق رسیدیم و در رو بستیم تازه یکم احساس راحتی میکردیم.به در تکیه دادیم و روی زمین نشستیم.بیحال سرم رو به در تکیه دادم و چشمامو بستم.تازه یکم درک کرده بودم که ارامش چیه...چه جنسیه و چه رنگیه...گرمای غیر قابل توصیف دست هری رو روی دستم حس کردم.
/ بهت گفته بودم که نجاتت میدم.دیدی؟ به قولم عمل کردم.حالا نوبت توهه.
از خجالت سرم رو انداختم زیر و از داخل ذوب شدم.قرار بود اگه از اونجا نجاتم داد منم...هرچقدر سخت بود ببوسمش.یه نفس عمیق کشیدم و لب پایینیم رو گاز دادم.
/ به قولت عمل نمیکنی (ا.ت)؟
/ من اینو نگفتم ولی خودت هم میدونی که خیلی سخته برام.
صدای خندش باعث شد دلم درد بگیره.من اماده نبودم.ولی باید به قولم عمل میکردم...همونجور که اون به قولش عمل کرده بود...روی زانوم چرخیدم و رفتم رو به روش.اول خودش بغلم کرد و سرم رو روی سینش گذاشت.من باید سریع این کارو میکردم.میخواستم سریع تموم بشه.پس خیلی یهویی چرخیدم و اروم لبم رو روی لباش گذاشتم سریع از لباش یه بوس کوچولو گرفتم و بدون این که بهش فرصت انجام کاری رو بدم پریدم عقب از روی زمین بلند شدم و دویدم یه گوشه دیگه.نشستم روی زمین و موهامو باز کردم و توی صورتم ریختم تا نتونم ببینمش...مطمعنم از این به بعد هر بار میدیدمش میمردم و زنده میشدم.زانوهامو بغل کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.صدای خنده های شیرینش که به گوشم خورد ناخود آگاه خندم گرفت.زانو هام رو محکمتر بغل کردم.صدای قدم هاش که داشت بهم نزدیک میشد رو شنیدم.خودم رو جمع تر کردم.جلوم نشست و زیر زانوهام رو گرفت و پاهام رو صاف کرد.
/ تو نباید از من خجالت بکشی.
/ چرا نباید بکشم؟من کار زشتی کردم.
/ چرا این فکرو میکنی؟ مگه تو دوستم نداری؟
/ چرا دارم خب...ولی این چیزی رو عوض نمیکنه.من تو رو بوسیدم...کار خوبی نکردم.
/ واسم مهم نیست که کار خوبیه یا بد.واسه من این مهمه که تو هم دوستم داری.اگه تو خجالت میکشی منو ببوسی...خب من میبوسمت...
/ چی؟؟؟ نه...من بوسیدمت...قول دادم و بهش هم عمل کردم دیگه بسته.
/ هیچوقت بس نیست.
زیر چونمو گرفت و صورتم رو بالا اورد.با دستاش صورتم رو گرفت و چشمامو نوازش کرد. شصتش رو روی لبام کشید و یه لبخند شیرین زد.یه قطره اشک از چشمش افتاد پایین
/هری تو...داری گریه میکنی؟
/مگان...من....به...قولم عمل کردم...تو هم همینطور...من یه بار دیگه میبوسمت و مطمعن باش بعد از امشب تو دیگه منو نمیبینی.
/ هری چرا چرت میگی؟ چرا مثه کسایی حرف میزنی که میخوان بمیرن؟
دیگه چیزی نگفت.فقط لباش رو به لبم رسوند و اروم بوسید.صدای باز شدن در اومد.ازش جدا شدم.ادگار بود.
/ ( ا.ت) قول بده که هیچوقت فراموشم نمیکنی.
چیزی نتونستم بگم.فقط دعا میکردم چیزی گه فکرشو میکردم اتفاق نیوفته.شروع کردم به گریه کردن.ادگار تفنگش رو در اورد و
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
!.
رو به هری گرفت...از ترس میخواستم سکته کنم.هری چشماشو بست و روی بدنش یه صلیب کشید و.......بنگ....روی سر هری یه گودی بزرگ به وجود اومده بود و دیوار پشتش پر از خون بود....پریدم روی سینه هری
/هری...هری عشقم...هری عزیزم...هری من..
هق هق های گریم نمیزاشت درست حرف بزنم
/هری پاشو....ما به زور فرار کردیم تو الان میخوای ولم کنی؟ هری پاشو...لعنتی پاشو...پاشو از روی زمین...پاشو تو رو خدا...هری پاشو لطفا...
بدن بیجونش رو محکم بغل کردم و فشار دادم.جیغ میزدم و اسمشو صدا میزدم...
/هری یادت میاد گفتی یه روز یه کاری میکنی که منو هم خانوم استایلس صدا بزنن؟ پاشو دیگههههه....لعنت بهت هری پاشو از اینجا...
دست یکی خورد به کمرم.تمام توانمو جمع کردم و جیغ زدم
/دست کثیفتو به من نزن عوضیییییییییییی.....
از روی هری بلند شدم.برگشتم سمت ادگار...
/تقاص تک تک اشکایی که ریختیم و باعثش تو بودی رو میدی ادگار...تقاص تک تکشو میدی
دویدم سمتش و چاقوییی که همیشه باهاش بود رو از تو جیبش در اوردم و با تمام قدرت فرو کردم توی بازوی دستی که تفنگ داشت.دادش در اومد.چاقو رو همونجور که داخل بازوش بود پایین کشیدم و تا آرنجشو عمیق بریدم...دلم خنک نمیشد...راحت نمیشدم...چاقو رو در اوردم و توی رونش فرو کردم...افتاد روی زمین.صدای داد هاشو نمیشنیدم...حس ممیکردم هنوزم انتقام هری رو کامل نگرفته بودمچاقو رو توی پاش چرخوندم...گوشتش ریش ریش شد و بیرون زد...چاقو رو در اوردم و با داد تو گردنش فرو کردم...فواره خون بالا زد و کل دیوار رو کثیف کرد...چاقو رو تو گردنش ول کردم و تفنگشو از روی زمین برداشتم.دنیایی که هری توش نبود منم نباید توش میبودم.برای اخرین بار هری مهربونمو بوسیدم...برای اخرین بار طعم لباش رو حس کردم...سرم رو روی سینش گذاشتم و تفنگ رو روی سرم گذاشتم
/الان میام پیشت مهربونم...اینجا رو نتونستیم با هم باشیم....شاید اونجا بتونیم...خودت گقتی یه دنیای دیگه هم هست که توش ادما خوشبخت ترن...
چشمامو بستم و...

بنگ...

##############

Nothing to say....

●○sahel○●

خب....اینم داستانم...امیدوارم خوشتون اومده باشه...

BAD END LOVEजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें