جشن سلطنتی پس از ساعاتی طولانی به پایان رسید، زمانی که زنگ ساعت دوازده خورده شد تمامی میهمانان پراکنده شدند تا به خانه هایشان بازگردند
اما در این بین افرادی راهشان را به سمت دیگری کج کردند، امپراطور به همراه ملکه مادر ، بایان ، تهیونگ ، یونگی ، الکا و سلدوز چند تن از وزرا راهشان را به سمت اقامتگاه شاهزاده پیش کشی کج کردند
زیرا طبیب مخصوص خود امپراطور که در حال درمان بیونگهو بود این درخواست را کرده بودجونگکوک: چی شده طبیب ؟ امیدوارم خبر های خوب داشته باشی
¢ سرورم لطفاً اول برید داخل ..... شاهزاده می خوان که با شما حرف بزنن .... تنها و خصوصی
امپراطور ابرو هایش بالا پریدند ..... بیونگ هو چه حرف خصوصی می تواند با او داشته باشد ؟ از آن گذشته چرا طبیبان و خواجه بیونگهو غمگین بنظر می رسند ؟
امپراطور قبول کردند و تنها وارد اتاق بیونگهو شدند، درب ها را پشت سر بستند و بالای سر بستر بیونگهو حاضر شدند
بیونگ رنگ پریده بود، بزور نفس میکشد ...... انگار با هر بار نفس کشیدن او را زجر کش می کنند
بیونگهو: سرورم
جونگکوک: آروم باش بیونگهو بهم بگو مشکل چیه ؟
بیونگهو لبخندی رنجور به روی لب های خشک شده اش آورد ، سرفه ای کرد که رنگ خون را به لب هایش هدیه داد
امپراطوری نگران پایین تخت یک زانو نشستبیونگهو: سرورم ....... ازتون ممنونم ..... در این چند ماه ..... زندگی خوبی داشتم ..... هیچ گاه ..... هیچ گاه از شما ..... گله مند نبودم ..... خواهشی ...... از شما .... دارم
تشخیص آن که بیونگهو به مرگ نزدیک است برای امپراطور سخت نبود پس امپراطور ساکت ماند و در سکوت به وصیت ها و حرف های آخر بیونگهو گوش سپرد
جونگکوک: هر چی می خوای بگو بیونگهو ..... من ..... تک تکش رو انجام میدم
بیونگهو: خواهش ..... می کنم ..... مراقب ..... تهیونگ ..... باشید ..... سرورم ...... میدونم ..... که ...... بهشون ...... علاقه ..... دارید ..... آرزوی ..... خوشبختی ..... برای ..... شما ...... می کنم
بیونگ هو چشمان خسته اش را بعد از گفتن کلمه کلمه خواسته اش بست هنوز هم رنجور نفس می کشید اما دیگر توان باز نگه داشتن چشم هایش را نداشت
امپراطور مایوس از باز شدن دوباره چشمان بیونگهو از زمین بلند شد، هنوز هم امیدوار بود که او چشمانش را باز کند و درمان بشود زیرا او یکی از دلایلی بود که پروانه اش لبخند میزد
امپراطور لحظه ای را منتظر ماند اما در نهایت با چهره ای مغموم از اتاق خارج شد و با چشمانی سوالی و نگران رو به رو شد

YOU ARE READING
MONGOLIA BUTTERFLY (kookv)
Short Storyنام: پروانه مغولی 💫 به آرامی پانسمان وحشی را لمس کرد، کم کم سرش را جلو برد و با احتیاط بوسه ای به زخم وحشی زد جونگکوک: امروز به یک گله آهو برخورد کردم، به سمت یکی شون تیر نشونه رفتم تهیونگ: اما همراه سر تورال آهویی نیاوردی وحشی وحشی سرش را به سم...