پارت ۹

934 78 43
                                    


( اتاق بازی، شب اول!!! )

ووکی در حالی‌که چشم‌های خون گرفته‌‌ش از شدت مستی برق می‌زد، به سیوان خیره شده بود!
نگاهی سنگین و پر از تهدید!...
رفت و روی صندلی بزرگی که یکطرف اتاق، پشت میزی قرار داشت، نشست...

به سیوان نگاه میکرد و منتظر بود که دستورشو اجرا کنه!

نور کم و سرخ‌رنگ، فضا رو غرق در حس خطر و شهوت کرده بود!
چشم‌های سیوان کم‌کم به تاریکی عادت کردن!
نگاهش اطراف اتاق چرخید!

تخت‌های عجیب!، استندهای فلزی!، وسایل چرمی!، زنجیر، شلاق! و قلاده های عجیب!، پوزه‌بند!... چیزهایی که نه اسمشون رو می‌دونست، نه کارکردشون رو!... اما حدس میزد که اون اتاق یه مکان واسه خوشگذرونی باشه!!!

"اینجا واقعاً واسه خوش‌گذروندنه؟ یا شکنجه‌گاه؟"

حس بدی ازشون میگرفت!

وسایلی که در اطرافش می‌دید، بیشتر شبیه ابزار شکنجه یا بازی‌های جنسی بودن!

نفسش سنگین شده بود!...
در دوگانگی عجیبی گیر کرده بود!
از یک طرف نمی‌خواست به دستور ووکی تن بده، از طرف دیگه می‌دونست که اگر مقاومت کنه، بدتر میشه...

ذهنش پر از سؤال بود، ولی بدنش یخ کرده بود!

توی همین گیرودار، صدای بم و گرفته‌ی ووکی توی فضا پیچید؛

+ چیکار می‌کنی؟ چرا خشکت زده؟

و قبل از اینکه سیوان پاسخی بده، ادامه داد؛

+ مثل اینکه به کمک نیاز داری!

اف‌اف روی میز رو فشار داد. صدایی از اونطرف اومد؛

× بله قربان...

+ دو نفر بفرست اینجا!

× چشم قربان!

سیوان با ترس و التماس گفت؛

~ هیونگ، خودم درمیارم! نیازی نیست کسی رو صدا کنی،! خودم انجامش میدم!!!...

اما اون با لبخند تمسخر آمیزی جواب داد؛

+ اگه می‌خواستی انجام بدی، همون موقع اینکارومی‌کردی!...

در حالی که با دستهای لرزان، دکمه‌های پیراهنش رو باز می‌کرد، دو مرد قوی‌هیکل وارد شدن!
یکی‌شون از پشت، دست‌های سیوان رو محکم گرفت! و دومی یقه‌ش رو کشید!
با صدای "پاق!" دکمه‌ها به اطراف پاشیدن...

پیراهن به گوشه‌ای پرت شد، بعد نوبت شلوارش بود!
سیوان سعی کرد، با پاهاش مانع بشه اما فایده‌ای نداشت. لباس‌هاش یکی‌یکی از تنش جدا شدن!

تقلا می‌کرد، لگد می‌زد،!!!.. التماس نمی‌کرد! اما تلاش می‌کرد... تلاشی که خودش هم میدونست بی‌فایده‌‌س!
اون مرد خم شد تا لباس زیرش رو هم دربیاره اما...

 🔞من همخوابه ی هیونگام شدم!  🔞 I slept with my brothers! 🔞Where stories live. Discover now