چان مشتش رو کوبید رو نره ها.
_منظورش از تکرار دقیقا چیه؟ دیگه نباید حتی باهات حرف بزنم؟

_اتفاقا ازش پرسیدم، بهش گفتم دقیقا چه کاری کردیم که نباید تکرار بشه... گفت خودتون بهتر میدونید، پس سعی کنید عادی باشید مثل بقیه دانش اموزا.

چان لعنتی زیر لب گفت و دستشو گرفت.
_هیون...

_بیا یه مدت فاصله بگیریم چان.
بک نذاشت حرف از دهنش بیرون بیاد.
متعجب به دست بک که از بین دستاش فرار کرد نگاه کرد.
_هیوناا.
با درموندگی صداش زد.

_موقتیه، باشه؟ برای فعلا بیا یکم فاصله بگیریم.
سریع گفت و بدون نگاه به چان از پله ها پایین رفت.

باورش نمیشد.
چطور انقد زود بیخیال شده بود؟
چان نمیتونست باور کنه این داستان موقتیه...
چطور میتونست باور کنه؟
با یه تهدید از سمت مدیر بک اینطوری عقب کشیده بود؟

نمیدونست چه مدت اونجا نشسته تا زمانی که صدای رفت و امد و حرف زدن بچه ها از پایین بهش فهموند که وقت شام شده.
میلی به غذا نداشت، سرش رو بالا اورد و از پنجره بزرگ روبه رو به خیابون خلوت و تاریک خیره شد، به پسر جوونی که به سختی کیسه های خرید رو همراه خودش حمل میکرد.

زندگی اون عادی بود نه؟
تا حالا القاب وحشتناکی که هان همیشه به چان میداد رو کسی به اون پسر داده بود؟
تا حالا بدون هیچ گناه و کار اشتباهی مورد تحقیر و تمسخر قرار گرفته بود؟

بک اگه جای چان بود چیکارمیکرد؟احتمالا بارها تا الان عقب کشیده بود.
اگه فقط یک بار از هزاران باری که هان و دوستاش چان رو محور بحث قرار میدادن و شروع میکردن به چرت و پرت گفتن راجبش، اگه فقط یک بارش رو بک تجربه کرده بود چیکار میکرد؟
واقعا داشت به ارزش این رابطه برای بک شک میکرد.
اصلا اونقدری که این ارتباط برای خودش اهمیت داشت برای بک هم مهم بود؟
از بک انتظار نداشت با یه تهدید بهش پیشنهاد جدایی بده. مغزش داشت پشت هم براش دلیل جور میکرد که ظاهرا این رابطه فقط برای خودش جدی بوده.
حس یه احمق واقعی رو داشت.

اگه این تصمیم بک بود چان قبول میکرد.

نمیخواست توی سلف شام بخوره.
نمیخواست باعث ازار بک باشه.
بعداز تحویل گرفتن غذاش مستقیم برگشت اتاق.
بغضش رو همرا با غذاش پایین داد.
بهتر بود بخوابه؛ اصلا توانایی مقابله با احساسات و افکار منفی ای که بهش هجوم اورده بودن رو نداشت.
روی تختش دراز کشید و پتو رو روی سرش کشید.
امیدوار بود حداقل سکوت اتاق تا یکی دو ساعت دیگه پا برجا باشه.

_چان!
کیونگسو درحال گذاشتن کتاباش داخل کیفش داد زد.
_چانیول بیدار شو.

صبح شده بود؟
ای لعنت...
مغزش سریع براش توضیح داد که امروز چه تفاوتی با دیرزو داره.
با تشکر از مغز قشنگش الان حالش از دنیا بهم میخورد.

This isn't the endWhere stories live. Discover now