امگای جوان با اعصابی آروم و لبخندی نشسته بر چهرهاش، بستنی شکلاتیش رو مزه میکرد و هراز گاهی صداهای عجیب و ذوق زدهای از دهانش خارج میشد. اینبار مسیر برگشت با تاکسی طی شده بود اما راننده به پیشنهادِ مرموز تهیونگ، اونهارو دو کوچه بالاتر پیاده کرده بود و حالا شونه به شونه ی همدیگه، درحال قدم برداشتن به سمت خونه بودن.
-متاسفم که قرارمون خراب شد آسمون…
مرد لبخند کوچکی زد و درجواب گفت: واقعا پشیمون هستی اورنجی؟
پسر با چشمهای گِردش به مرد خیره شد و لبخند مضحکی زد.
-نه؟ چون کنارِ تو بودم و فرقی نداره که توی یک رستوران گرون قیمت باشم یا نشسته روی نیمکتِ پارک، باتوهمیشه خوش میگذره!
آلفا با چهرهای ناخوانا سرجاش ایستاد ودر کسری از ثانیه به سمت جونگ کوک خم شد. با دستش لبهای شکلاتیش رو غنچه و بوسهی عمیقی رو شروع کرد.همینطور که با حرص لب امگاش رو میمکید و با دستش کمرش رو نوازش میکرد، چند قدمی جلو رفت و جونگ کوک رو به دیوار یکی از خونهها چسبوند.
تن بزرگش روی پسر سایه انداخته بود و توی کوچهی نیمه تاریک و ساکت، تنها صدای بوسهشون به گوش میرسید. امگای پرتقالی بی حواس و از روی هیجانی وصفناپذیر، رایحهی پرتقالش رو آزاد کرده بود و حالا با بوی تنباکوی الفا، ترکیب شده بود. پسر مشتاقانه روی نوک پاهاش ایستاد و گردنش رو بالاتر گرفت تا ثانیهای رو برای چشیدن طعم لب های جفتش، از دست نده! بدنهاشون چِفت هم بودن و لبهاشون با عطشی که رفته رفته بیشتر هم میشد، روی هم میلغزیدن.
دراخر نفس کم آوردن و به اجبار، لبهاشون طعم دوری رو چشیدن و اندکی فاصله بینشون افتاد.
هر دو در سکوت و با چشم های مملؤ از احساساتِ گفتهنشده، به هم خیره شده بودن و اجازه دادن که چشمهاشون با همدیگه، صحبت کنن.
امگای پرتقالی نفس عمیقی کشید و سرش رو جلوتر برد تا اینبار، آغاز کنندهی بوسه ی پرشورشون، خودش باشه اما تمام احساساتِ اون لحظهشون با شنیدنِ صدای پیرزنی غریبه، رنگ باختن.
-اینجا چه وقتِ بوس و ماچه؟ اونم تکیه به دیوارِ خونهی من؟ یکذره خجالت بکشید و حیا کنید، آخه آدم اینقدر هَوَل؟
پیرزن با پیشبندی صورتی، موهایی سفید و کفگیر بهدست درحالیکه دست های چروکیدهاش رو روی چشمهای دختر بچهای که همراهش بود، گذاشته؛ نوچ نوچی کرد و ادامه داد:
-نگاه کن تروخدا، کلِ بستنی رو روی پیراهن پسرِ مردم ریخت…
تمام اعصابِ حسی مرد با شنیدن جملهی اخرِ پیرزن، از هپروت بیرون اومدن و بلاخره آلفا روی قسمت چپِ سینهاش، سرمای عجیبی رو حس کرد! نگاهِ بهت زدهی هردو اول روی همدیگه نشست و بعد پایین تر، جایی که دست کج شده ی جونگکوک و ظرف بستنیِ که روی تهیونگ چپ شدهبود، قرار داشت!

YOU ARE READING
𝖮︎𝗋𝖺𝗇︎𝗀︎𝖾 𝗌𝗍𝖺𝗋 | 𝐕𝐊
Fanfictionجونگ کوک امگای پرتقالی قصهمون ، روی یکی از دانشجوهای آلفای کلاسش کراش میزنه پس دست به کار میشه و طبق چیزهایی که توی فن فیک ها خونده بود ، تصمیم گرفت با اشتباهی فرستادن نودش ، مخش رو بزنه . ولی پرتقال خنگمون تاحالا از خودش نود نگرفته بود ! پس سراغ ه...