پارت ۸

1K 84 48
                                    

حدودا، یک ماهی از برگشتن سیوان به دانشگاه میگذشت...
هر روز از شهری که خودش و هیونگاش اونجا زندگی میکردن به شهری که دانشگاهش بود، رفت و آمد میکرد.
همه چی داشت!
پول...
ماشین...
و امکاناتی که یه جوون توی سن و سالش آرزوشونو داشت...

هر موقع از شبانه روز، هوس غذای خاصی میکرد سریعا واسش سرو میشد یا اگه میخواست بیرون اون غذا رو بخوره، همون لحظه میبردنش رستوران مورد علاقه‌اش. چه هیونگاش خونه بودن چه بادیگاردش...
اگه چشمش لباس جدید یا خاصی رو میگرفت، فورا واسش سفارش میدادن! حتی استایلیست شخصی داشت!
و اینها تنها یه گوشه از رفاهیات و امکاناتی بود که هیونگش در اختیارش گذاشته بود.

زندگیش شده بود مثل شاهزاده هایی که توی ناز و نعمت روزگار میگذروندن...

زندگیش شده بود مثل شاهزاده هایی که توی ناز و نعمت روزگار میگذروندن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


اما...

این زندگیها معمولا یه مشکل خاصی دارن و اون اینه که آدماش هرگز از چیزی که دارن راضی نیستن!!!...
یعنی باید همیشه یه چیزی وجود داشته باشه که ناراضیشون کنه!!
سیوان هم از این قائده مستثنی نبود!

اینکه هر شب توی بغل هیونگش میخوابید حالشو بد میکرد!
هنوز بعد از این مدت عادت نکرده بود!
تا زمانی که دونگ سوک بغلش میکرد و کنارش بود همه چیز خوب بود. ولی همینکه هیونگش میرفت اتاق خودش، تا دونگ ووک با عشقش راحت بخوابه! اون احساس بد شروع میشد! هر چی استرس و حالت تهوع بود توی وجودش میریخت!

چندین بار از هیونگش خواسته بود که سه نفری بخوابن. ولی وو سوک گفته بود که اگه این حرفو جلوی ووکی بزنه، دیگه این خوابیدنامون ( سکس سه نفره‌امون! ) هم کنسل میشه!

ووکی با ووسوک طی کرده بود که هر کاری میکنن در نهایت، موقع خواب باید با عشقش تنها باشه و فقط خودشون روی تخت، توی بغل هم به خواب برن!

سیوان خیلی با خودش کلنجار میرفت، تا حدی که خودشو تنبیه میکرد!
مثلا چیزایی که دوست داشت رو برای خودش ممنوع میکرد و با خودش میگفت، ببین سیوان همه ی اینارو دونگ ووک برات تهیه کرده! پس باید قدر بدونی و دوسش داشته باشی!...
ولی هر کاری میکرد بازم...
دست خودش نبود...
نمیدونست دیگه باید چه راهکاری رو امتحان کنه!!!
حتی به ذهنش رسید که بره تراپی!
واسش عجیب بود...
وقتی به چهره ی هر دوشون نگاه میکرد، تقریبا سیبی بودن که از وسط دو نصف شده بود! و به غیر از رنگ موهاشون هیچ تفاوتی نداشتن. حتی قد و هیکل و وزن! حتی صدا...!

 🔞من همخوابه ی هیونگام شدم!  🔞 I slept with my brothers! 🔞Where stories live. Discover now