<last part>

2.2K 212 52
                                    

<Taehyung>

امشب تولد و مراسم اولین شکار هانول بود.
البته پسر کوچولومون خودش خبر نداشت که امشب تولدشه ولی من و جونگکوک تمامی چیزهایی که نیاز بود رو تهیه کردیم،اونشب که هیونگا این‌جا بودن موقع رفتن هایجین اصرار کرد که هانول هم باهاشون بره.و خب هانول هم با ذوق قبول کرد که همین باعث شد ما بتونیم تمامی کار های عمارت رو انجام بدیم.کلی مهمون از تمامی دنیاها ها توی جشن امشب حضور داشتن امشب علاوه بر تولد هانول بالاخره اون به گرگ تبدیل میشد.ما نمیدونستیم که هانول یه گرگینست ولی جادوگر ها وقتی طالع هانول رو دیدن فهمیدن که اون یه گرگینه اصیله.
به هیاهوی خدمتکار ها خیره شده بودم که همون موقع دوتا دست ظریف دور کمرم حلقه شد و صدای پسرکوچولوم بلند شد(ددی تهیونگ من چرا تو فکره؟)خنده ای کردم و دستاش رو از دور کمرم باز کردم و جلو آوردمش.بوسه ی محکمی روی لبای پاستیلی جیمین زدم و گفتم(هیچی بیبی،دارم به امشب فکر میکنم)همینکه جیمین خواست یه چیزی بگه که صدای جونگکوک از پشتم بلند شد(بیبی های من خلوت کردن)من و جیمین جفتمون خندیدیم که جونگکوک اومد و از پشت کاملا بهم چسبید و سرش رو گزاشت روی شونم که جیمین گفت(ددی ها الان همه چیز آمادست برای جشن امشب؟کادومون چی؟)جونگکوک گفت(اوممممم،اره بیبی من همه چی آمادست،نگران نباش)جیمین خوبه ای گفت که با یادآوری تماس نامجون هیونگ سریع گفتم(راستی،هیونگا هانول رو آماده میکنن میارن)جونگکوک اومی کشید که جیمین نق زد(ددییییییی من چی بپوشم امشببببب)

<Hanol>

توی اتاق هایجین نشسته بودیم.
هایجین هم مشغول بازی کردن با عروسک باربی مورد علاقش بود،منم با خجالت سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی می‌کردم که هایجین نگاهشو از عروسکش گرفت و بهم خیره شد و گفت(چلا اینجولی تو؟)با لکنت گفتم(چ چجوری)اخم محوی کرد و عروسکش رو انداخت کنار و از جاش بلند شد و اومد دست به کمر جلوم ایستاد و گفت(تو چلا انقد خیجالتی؟)آب دهنم رو قورت دادم و حرفی نزدم که دستای کوچولوش رو. گزاشت روی صورتم و سرم رو بالا آورد و به قیافه بهت زدم خیره شد و گفت(اوخی،میدونم از من خیجالت میکشی ولی هانولی من دوشت دالم)با این حرف هایجین حس کردم روحم از تنم جدا شد که خم شد و بوسه ای روی لپم زد و با ذوق گفت(آپا جینی هروقت نالاحته ددی نامجون بوسش موکونه خوب میشه)با بهت دستم رو روی لپم گزاشتم و به هایجین خیره شدم،و دست دیگم رو روی قلبم گزاشتم که تند تند میزد،نکنه دارم میمیرم؟چرا قلبم انقدر تند میزد؟

<jin>

با عشق سرم رو به چهارچوب در تکیه دادم و به هایجین و هانول خیره شده بودم که نامجون از پشت با صدای بمش دم گوشم گفت(زیادی کیوتن)آروم پچ زدم(خیلی،هانول و هایجین واقعا همدیگرو دوست دارن)نامجون اومی کشید و ادامه داد(فکر کنم قراره تو آینده با خانواده جئون وصلت کنیم)خنده ای کردم و حرفی نزدم که همون موقع در اتاق هایجین کاملا باز شد که من و نامجون با بهت به اون وزه صورتی خیره شدیم.هایجین پاشو به زمین کوبید و موهای بلندش رو انداخت پشتش و با جیغ جیغ گفت(مگه گوش واشتادن  کال زشتی نیشتتتتتت)من و نامجون بی حرف به هایجین خیره شده بودیم که اینبار بلندتر جیغ زد(چلا خلوت من و دوشت پشلم رو خلاب کلدیددددددددد)من و نامجون از حرف اون فسقلی وا رفتیم،اما هانول کوچولو اونور از شدت شوک روی تخت افتاده بود و پلکم نمیزد...

𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽Where stories live. Discover now