<part 51☁️🌱>

2.6K 251 236
                                    

<jimin>

چند روزی گذشته بود،ددی کوک هم از بیمارستان مرخص شده بود.بعد از اون اتفاق ددی ها گفتن که دوباره جشن بگیریم ولی من قبول نکردم.
توی تمام این مدت من مشغول خوندن درس شدم.معلم ها میگفتن که خیلی درسم خوبه و میتونم خیلی زود موفق بشم.همینجوری مشغول نوشتن بودم و هانول هم در تلاش این بود که باهام بازی کنه ولی من بهش توجه نمیکردم تا این که دست کوچولویی موهام رو گرفت و کشید.اخی گفتم و دستای تپل و کوچولوی هانول رو از بین موهام درآوردم و با خنده به چهره اخم آلودش خیره شدم و گفتم(پسر کوچولوی حسود مننننن،ببخشید بیبی آپا درس داره)ولی هانول همچنان با اون اخمای فوق کیوتش خیره شده بود بهم.خنده ای کردم و بین ابرو هاش رو بوسیدم و با مهربونی گفتم(الان فقط میخوام با بیبی کوچولوم وقت بگذرونم.هوم؟)با این حرفم هانول خنده ی بانمکی کرد که دوتا دندون کوچولوش که تازه دراومده بود معلوم شد.همون موقع صدای فوق بمی که بی شک برای ددی تهیونگم بود دم گوشم گفت(بیبی،فکر نمیکنی دو تا ددی هم داری که خیلی وقته تشنه کیوت بازیاتن؟)ددی کوک از اونور دم گوشم پچ زد(شیرینم از وقتی شروع کرده به درس خوندن مارو یادش رفته)خنده ای کردم و گفتم(عههههه ددی های حسود،بیاید اینجا بشینید پیشم)ددی ها جفتشون اومدن جلو و هر کدومشون یه طرفم نشستن که با مظلومیت گفتم(خو ددی ها هانولی کوشولوعه)ددی تهیونگ با لحن تخسی گفت(چه ربطی داره؟ماهم دلمون برای بیبیمون تنگ شده)با شیطنت دستم رو ملایم گزاشتم رو چشمای هانول و بعد با دست آزادم جفتشون رو کشیدم سمت خودم و روی لباشون رو بوسیدم و پچ زدم(ببخشید ددی ها)ددی کوک خشن گازی به لبام زد و گفت(بیبی،میدونی که چقدر عاشقتیم؟)خنده ای کردم و گفتم(آره ددی کوکی،منم عاشقتونم)و بعد لبامون بود که روی هم قرار گرفت.و اینم بوسه ی سه تایی عاشقانه درحالی که هانول کوچولو در تلاش این بود که دستای تاینی آپاش رو از روی چشماش برداره....

<5 سال بعد🫠>

با خستگی از ماشینم پیاده شدم و سمت ورودی عمارت رفتم که بادیگارد ها با دیدنم تعظیم کوتاهی کردن و  در عمارت رو باز کردن.
وارد عمارت که شدم صدای جیغ بلند هانول که صدام میزد باعث لبخند بزرگی رو لبام شد(آپا مونیییییییییی)با عشق روی زانو هام نشستم و دستام رو باز کردم و بدن کوچولوش رو بغل کردم و بوسه ای روی لپای سفیدش زدم(پسر کوچولوی شیرین من حالش خوبه؟)هانول با صدای بچه گونه و لحن شیرینش گفت(عالییییییی آپا)خوبه ای گفتم و هانول رو توی بغلم گرفتم و از جام بلند شدم که همون موقع ددی کوک و ددی ته از پله های عمارت پایین اومدن،با دیدنشون لبخندی زدم و همراه هانول سمتشون رفتم و با ذوق گفتم(سلام بر همسرای عزیزمممم)ددی تهیونگ و ددی کوک خنده ای کردن و هردوشون بوسه ای روی سرم زدن که ددی تهیونگ گفت(داشنگاه چطور بود بیبی؟)آهی از خستگی کشیدم و هانول رو توی بغلم جا به جا کردم و گفتم(مثل همیشه،با یه عده بچه سر و کلا میزنم.استاد دانشگاه بودنم سختهههه)ددی کوک خنده ای کرد و هانول رو از توی بغلم گرفت و روی لپش رو بوسید و گفت(اشکال نداره بیبی من)خنده ای کردم و با خستگی ادامه دادم(من شدیدا خستم،میخوام برم بخوابم)ددی تهیونگ منو سمت خودش کشید و منو به خودش چسبوند و بوسه ای روی سرم زد(اول باید ناهار بخوری عشقم)نق زدم(تهیونگگگ،خستمممم)معمولا پیش هانول نمیتونستم بهشون بگم ددی،یبار حواسم نشد پیش هانول بهشون گفتم ددی و تا یه هفته اون توله همش آزمون می‌پرسید که چرا من بهشون گفتم ددی.
ددی جونگکوک ادامه داد(خب جیمین برو تو اتاقمون میگیم غذات رو بیارن تو اتاقت)با ذوق خوبه ای گفتم و خواستم سمت پله ها برم که صدای مظلوم هانول بلند شد(هانول میخواد پیش آپا بخوابه)ددی تهیونگ با مهربونی هانول رو از بغل ددی جونگکوک گرفت و دادش بغل من که بوسه ای به لپ تپل و آویزون هانول زدم و رو به ددی ها گفتم(ما بریم بخوابیم،بای بای)و جفتمون برای ددی ها دست تکون دادیم و از پله ها بالا رفتیم.سمت اتاق خودم و ددی ها رفتم و واردش شدم و هانول رو گزاشتم رو تخت و بعد از زدن بوسه ای روی سرش سمت کلوزت روم رفتم و لباسام رو با لباسای راحتی عوض کردم و دوباره بیرون اومدم و بی حال خودم رو روی تخت انداختم و ناله آرومی از خستگی کردم که هانول با سمتم برگشت و با لحن کیوتش گفت(آپا؟)سمت هانول چرخیدم و بدن ظریفش رو بغل کردم و آروم گفتم(جون آپا؟)هانول با ذوق گفت(ددی امروز که رفته بودم مهد یه شعر خوندم،همه برام دست زدن و معلمم گفت خیلی باهوشم)خنده ای کردم و با عشق روی موهای فندقیش رو بوسیدم و گفتم(آفرین هانولی من)هانول بیشتر بهم چسبید،منم محکم تر بغلش کردم و پتو رو روی خودمون انداختم و آروم مشغول نوازش کمر هانول شدم تا اینکه کم کم خوابش برد.منم خیلی زود خوابم برد،یا بیهوش شدم.

𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽Where stories live. Discover now