<jimin>
با بهت خم شدم و اون بچه رو از توی سبدی که توش بود بلند کردم و به چهره گریونش نگاه کردم.
دهن کوچولوشو باز کرده بود و از ته دلش گریه میکرد و دست و پاهاش رو همش تکون میداد.با شنیدن صدای پا با بهت چرخیدم سمت گرگ ددی ها که گرگ ددی جونگکوک خرخری کرد و دندون هاشو نشون داد که سریع روی زانو هام نشستم و گفتم(آروم باش ددی جونگکوک،این فقط یه نوزاده)ددی جونگکوک و ددی تهیونگ جفتشون به چهره ی اون بچه نگاه کردند که با ناراحتی و لبای برچیده گفتم(ددی ها برگردید به حالت عادیتون)ددی ها نگاهی به هم دیگه کردن و دوباره سمت اون بوته رفتن.
من اون بچه رو محکم تر به خودم چسبوندم.این بچه هیچی تنش نبود و فقط یه پارچه ی نازک سفید دورش پیچیده بودن پارچه رو کنار زدم و به پایین تنش نگاه کردم.پسر بود.زیپ کاپشنم رو باز کردم و بچه رو توی لباسم گزاشتم و محکم بغلش کردم که همون موقع گریش قطع شد و با چشمای درشتش و لبای نیمه بازش بهم خیره شد.این نینی زیادی کیوت بود با ذوق خم شدم و روی بینی کوچولوش رو بوسیدم و آروم گفتم(ای نینی بد،خلوت منو ددی هامو خراب کردی)با این حرفم اون بچه دوباره لباشو برچید کع سریع گفتم(هی هی بچه گریه نکن،تو از منم لوس تری که)به این بچه میخورد حدود سه ماهش باشه و خب یه سوال بزرگتر پدر و مادر این بچه کجا بودن؟با صدای پای انسان سرمو بالا آوردم و به ددی ها نگاه کردم که بدو بدو سمتمون اومدن.
ددی تهیونگ با نگرانی اومد سمتم و کنارم نشست و گفت(خوبی موچی؟)با ذوق گفتم(آره ددی جذابم،نگران نباش)که ددی جونگکوک با صدای بمش گفت(بیبی اون بچه کیه؟)ددی ها جفتشون با تعجب به پسر کوچولوی توی بغلم خیره شده بودن که آروم با مظلومیت گفتم(این پسر کوچولوی کیوت رو گزاشته بودن توی یه سبد و گزاشته بودن پشت این بوته ها،هیچی جز یه پارچه سفید دورش نپیچیده بودن توی هوای به این سردی اصلا با عقل جور در نمیاد که یه بچه سه ماهه اونم با این وضعیت توی جنگل باشه)ددی ها نگاهی رد و بدل کردن که با مظلومیت خیلی خیلی زیاد که همیشه روی ددی ها جواب بود گفتم(میشه نگهش دالیم؟🥺)ددی ها جفتشون همزمان اخمی کردن و با قاطعیت گفتن(نه)درحالی که اون فسقلی رو محکم تر به خودم میچسبوندم نق زدم(خو چراااا)ددی تهیونگ با جدیت گفت(نمیشه بیبی،ما نمیدونیم پدر و مادر واقعی این بچه کیان)با بغض گفتم(اگر این بچه براشون مهم بود ولش نمیکردن اینجا)ددی جونگکوک با مهربونی گفت(بیبی،نمیشه باشه؟)با بغض گفتم(ددی ها،خواهش میکنم)به چهره ی اون بچه نگاه کردم که با بغض خیره شده بود بهم با فکر به چیزی مظلوم به ددی تهیونگ نگاه کردم و گفتم(ددی تهیونگی؟)ددی نگاهی بهم کرد که آروم گفتم(گشنشه)ددی تهیونگ متعجب با لحن سردرگمی گفت(خب،چیکار کنم؟)ددی جونگکوک چشماشو ریز کرد و گفت(چی تو مغز فندقیت میگذره؟)آروم گفتم(خو ددی،میگم بهش از شیرت بده)ددی تهیونگ شوکه به خودش اشاره کرد و گفت(با منی؟)مظلوم گفتم(آله ددی،نیگا چقدر گشنشه همش گلیه موکونه)ددی ها جفتشون با کنجکاوی سرشون رو خم کردن و بالاخره به این بچه ی توی بغلم نگاه کردن که اون بچه دوباره گریش رو قطع کرد و اینبار خیره شد به چشمای ددی ها ددی جونگکوک آروم گفت(این بچه چقدر کیوته)ددی تهیونگ هومی کشید که تخس گفتم(من کیوت ترم)ددی ها با حرفم با تعجب بهم نگاه کردن که یه دفعه قهقه ای زدن و روم خم شدن که با بهت افتادم روی زمین و اون بچه رو محکم تر بغل کردم تا نیوفته.ددی ها جفتشون روم خیمه زده بودن که با لکنت گفتم(ددی ها...ب برید کنار)که ددی جونگکوک خم شد و جدی گفت(بیبی،هرچی هم که باشه فقط تو بیبی ی نازه مایی،فقط تو موچی نرمالوی مایی فهمیدی بچه؟)با بهت نگاهش میکردم که لباشو محکم کوبوند روی لبام.
جوری به لبام مک میزد که حس میکردم هرلحظه ممکنه لبم کنده بشه و حتی من نمیتونستم بوسه های ددی رو جواب بدم.ددی تهیونگ هم مشغول مکیدن گردنم بود و خب سکوت اون جنگل خوشگل رو صدای بوسه ی خیس من و ددیام میشکوند.
بالاخره ازم جدا شدن در کل این تایم چندین بار جاهاشون رو عوض کرده بودن و خب نفسی دیگه برام نمونده بود.تند تند نفس نفس میزدم و بیحال سرم رو پایین آوردم که قیافه ی کوچولوی اون فسقل دقیقا جلوی صورتم ظاهر شد با خنده روی لپای سفیدش رو بوسیدم و با ذوق بلند شدم و درحالی که هنوز نفس نفس میزدم گفتم(پس...هیع....پس قبول....هیع کردید که این مال ما باشه؟)ددی ها با تردید سری تکون دادم که با ذوق جیغ بلندی کشیدم و اون بچه ی بدبخت رو توی بغلم جا به جا کردم و با بغضی که نمیدونم از کجا اومده بود گفتم(ینی الان من پاپای توام؟)اون بچه فقط با دهن بازش نگاهم میکرد که خم شدم و محکم لپش رو بوسیدم و گفتم(الهههه الهههه من پاپای تو شدممم)ددی ها با مهربونی نگاهم میکردن که با بغض گفتم(ممنونم ددی ها)ددی تهیونگ بغلم کرد و من رو روی پاهاش نشوند و ددی جونگکوک هم ددی تهیونگ رو بغل کرد که ددی تهیونگ با لحن همیشه مهربونش گفت(خواهش میکنیم بیب)ددی جونگکوک آروم گفت(واقعا انتظار یه بچه ی دیگه رو نداشتم)آروم نق زدم(ددیییییی)که ددی ها جفتشون زدم زیر خنده که ددی تهیونگ صورتش رو برگردوند سمت ددی جونگکوک و آروم گفت(جفتمون توله هامونو بزرگ میکنیم بانی)نق زدم(یاااااا منم پاپای این بچه هستمممم)ددی ها جفتشون خندیدن که ددی تهیونگ گفت(صددرصد نینی)ددی کوک گفت(دقت کردید عضو جدید خانوادمون هنوز هیچ اسمی نداره؟)ددی تهیونگ اوهی گفت که هردوشون بهم نگاه کردن کردن که ددی تهیونگ دستی به سرم کشید و مهربون گفت(اسمش رو بیبی مون انتخاب کنه)با تعجب گفتم(من؟)ددی ها جفتشون سری تکون دادم که به اون فسقلی نگاه کردم یه حسی بهم میگفت قراره در آینده وقتی این بچه بزرگ بشه کلیییی ددی هارو حرص بدیم من خودم هنوز بچه بودم و خب،الان داشتم پدر میشدم و این خیلی برام قشنگ بود.آروم و با بغض گفتم(هانول)ددی ها جفتشون با مهربونی گفتن(چه اسم قشنگی انتخاب کردی بیبی)دوباره به چهره ی اون بچه نگاه کردم و محکم روی پیشونیش رو بوسیدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم و آروم گفتم(به خانواده جئون خوش اومدید جئون هانول)

YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽
Romanceبرشی از رمان📃🌱 +ددیییییی ×چی شده پسرم چرا داری باز نق میزنی؟ +خو ددی از وقتی هانول اومده فقط به اون توجه میکنید مگه من بیبی تون نیستم؟🥺 ددی کوک همونطور که بغلم میکرد دم گوشم زمزمه کرد ÷ولی تو فقط جوجه کوچولوی مایی پسر کوچولوی حسود من....🫠 جیمین...