<part 43☁️🌱>

2.6K 279 186
                                    

<jungkook>

وارد پذیرایی شدیم.
خانواده هامون نشسته بودن روی مبل ها و باهم دیگه حرف میزدن.ماهم سمت مبل ها رفیتم و روی مبل دونفره جا گرفتیم من نشستم و جیمین رو گزاشتم روی پاهام و تهیونگ هم کنارم نشست.پدر تهیونگ با خنده گفت(اهههههه،جیمین واقعا پسر زیباییه)مادر تهیونگ هم حرفش رو تایید کرد و گفت(اوه آره اون پسر کوچولو واقعا خوشگله)جیمین با خجالت گفت(ممنونم)که پدرم با اینکه ازش بعید بود خندید و گفت(چه صدای لطیفی داری)هممون بجز مادرم حرفش ر‌و تایید کردیم گه مادرم درحالی که پاهاش رو روی هم مینداخت گفت(چه فرقی میکنه وقتی نمیتونه خودش روی مبل بشینه؟مگه چندسالشه که نشسته تو بغلت جونگکوک؟)با حرف مادرم جو پذیرایی سنگین شد به چهره گرفته تهیونگ و چهره ی بغض کرده ی جیمین نگاه کردم و با صدای کنترل شده ای از بین دندونای کلید شدم گفتم(مادر،من خودم میخوام جیمین روی پاهام بشینه و فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه)مادر دهنش از تعجب باز شد و گفت(وات؟جونگکوک تو داری سر من بخاطر این دهاتی داد میزنی؟اوه خدای من)جیمین رو دادم بغل تهیونگ و درحالی که در تلاش کنترل کردن گرگم بودم گفتم(بس میکنی یا نه مادر؟دفعه پیش خواهر جندت به خودش اجازه داد که سر همسر من و پسر من داد بزنه فکر نکن چون مادرمی به تو نمیتونم چیزی بگم)پدرم با اخم گفت(جونگکوک)رو به پدرم داد زدم(چیه پدر،بزار بگم دیگه اون موقع که خواهر زاده ی هرزت خیانت کرد بهمون اومدی اسرار کردی که باهاش بمونیم سه بار دیگه خیانت کردددد اگر هنوز با تو بود میگفتی باهاش بمونیم فقط حال اون سوون لعنتی مهم بود نه ما نمیتونی چشماتو باز کنی و ببینی که توی اون دوره چقدر حال تهیونگ بد بود)مادر با صدای نازکش جیغ کشید(والا زدید کشتید اون بدبختو که)اینبار با صدای بلند تری داد زدم(کسی که به عشق بزرگترین مافیای جهان نزدیک بشه و اذیتش کنه سزاش مرگهههههه)پدر تهیونگ از جاش بلند شد و جلوم رو گرفت و آروم گفت(هی پسرم،آروم باش)نفس عمیقی کشیدم و موهای بلندم رو چنگ زدم و سمت تهیونگ و جیمین چرخیدم،تهیونگ چهرش گرفته بود و اخمی بین ابرو هاش بود و محکم جیمیم رو بغل کرده بود،ولی جیمین بچم بغض کرده بود چشمای درشتش پر از اشک شده بود مطمعن بودم منتظر یه تلنگره تا گریه کنه،آه آرومی کشیدم که همون موقع جیسون وارد پذیرایی شد و تعظیمی کرد و گفت(قربان،ناهار آمادست)سری تکون دادم و اشاره کردم که بره و بعدم سمت مادرم چرخیدم و آروم قدم برداشتم و جلوش ایستادم و توی صورتش با لحن خشنی گفتم(از بچگی،برام مادری نکردی هیچوقت همش با بقیه مقایسم میکردی ولی الان من از همون کسایی که یه روز میزدی تو سرم بالاترم اونموقع که میخواستم با تهیونگ ازدواج کنم یادته چه بساطی راه انداختی؟ولی بازم بهت توجه نکردم و بعدش با خواهر زادت رفتیم تو رابطه کع اونم هرزه از آب دراومد ولی اگر بفهمم جیمین رو اذیت کردی چشمم رو همه چیز میبندم،حتی روی اینکه مادرمی)مادرم فقط با بهت خیره شده بود بهم خودم راضی نبودم از زدن این حرفا ولی این حرفا لازم بود تا کار اشتباهی نکنه.
بعدم با صدای خشدار و گرفته ای رو به بقیه گفتم(لطفا شما برید برای ناهار من و تهیونگ و جیمین یکم دیگه میایم)پدرم سمت مادرم رفت و از جاش بلندش کرد و بعد همراه پدر و مادر تهیونگ رفتن سمت پذیرایی.
وقتی مادرم اونجوری گفت راجب جیمین گرگم خیلی عصبی شد و این برام عجیب بود،چون جی کی هنوز حتی جیمین رو ندیده بود پوف کلافه ای کشیدم و سمت تهمین چرخیدم و دیدم که جیمین داره نق میزنه و تهیونگ هم سعی داره آرومش کنه،با تعجب سمتشون رفتم و پیش تهیونگ جا گرفتم و با تعجب گفتم(چیشده؟)جیمین با بغض نق زد(میمی)با تعجب به تهیونگ نگاه کردم که سرش رو گزاشت روی شونم و گفت(الان نمیشه بیبی نازم)جیمین دوباره نق زد که اخمی کردم و جدی گفتم(پسرم،الان نمیشه چون باید بریم پیش مهمونا)جیمین با بغض نگاهمون کرد و بعد دست به سینه شد و سرش رو برگردوند،کیتن قهر کرده بود.
تهیونگ با خنده گفت(قهر نکن بیبی)جیمین حرفی نزد که خم شدم و گردن جیمین رو مک آرومی زدم که صدای ناله ی کیوتش بلند شد،حتی ناله کردنشم کیوت بود این بچه.با صدای گرفته ای گفتم(قهر نکن بیب،بعدا خودم بهت شیر میدم)
<میدونید دیگه،شیرو نمیگه😀>
جیمین با حرفم به بهت نگاهم کرد و گفت(چجولی ددی؟فقط که ددی تهیونگ شیل داشت)پوزخندی زدم و گفتم(منم شیر دارم بیب)جیمین مظلوم به تهیونگ گفت(لاست میگه ددی؟شیل داله؟)تهیونگ درحالی که با اخم نگاه می‌کرد گفت(آره،ددیت شیرم داره)دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و قهقه ی بلندی زدم که تهیونگ هم همراه من خندید که جیمین گفت(نخندید ببینممم،بعدم ددی امشب بهم شیل بده)با شیطنت گفتم(چشم بیبی)تهیونگ جیمین رو بغل کرد و بهم اشاره زد که بلند شم و گفت(خوشمزه بازی بسته پاشو ببینم)با خنده بلند شدم و دم گوش تهیونگ جوری که جیمین نشنوه گفتم(چجوری به جیمین بگم هرشب شیر ددیش رو ددی دیگش میخوره؟)تهیونگ سرخ شده بود که با صدای بلند گفت(جونگکوکککک)خنده ی سرخوشی کردم و گفتم(جان جونگگوک)تهیونگ حنده ای کرد و درحالی که میرفت سمت غذاخوری گفت(بیا)پشت تهیونگ راه افتادم که وارد غذاخوری شدیم که جیمین با زور از بغل تهیونگ اومد پایین که تهیونگ با تعجب گفت(چرا نزاشتی بغلت کنم بیبی؟)منم رسیده بودم بهشون که جیمین مظلوم گفت(نمیخوام دوباره مامان ددی جونگکوک ناراحت بشه)با حرف جیمین تهیونگ ناراحت نگاه کرد که پوف کلافه ای کشیدم و دست جیمین رو گرفتم و یا جدیت گفتم(حرف اونا اهمیت نداره،باشه بیبی؟)جیمین با تردید سری تکون داد که وارد سالن غذاخوری شدیم اونا شروع کرده بودن به غذا خوردن ماهم بی‌توجه بهشون سمت صندلی ها رفتیم و نشستیم و جیمین رو گزاشتیم وسطمون و بعدم جفتمون بشقاب جیمین رو پر از غذا کردیم که جیمین با بهت نگاهمون کرد ولی بعد با دیدن قیافه ی جدی مون بیحرف شروع کرد به خوردن.توی کل طول ناهار هیچکس هیچ حرفی نمیزد و سکوت سالن غذاخوری رو فقط صدای قاشق و چنگال ها می‌شکوند.
بعد از تموم شدن غذا تهیونگ از جاش بلند شد و جیمین رو بغل کرد و با صدای آرومش رو به بقیه گفت(منو ببخشید،من میرم تا جیمین رو بخوابونم)و بعد بدون اینکه صبر کنه تا جواب بقیه رو بشنوه سمت پله ها رفت که منم پشت تهیونگ راه افتادم.

𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽Where stories live. Discover now