MONGOLIA BUTTERFLY (kookv)

7

دروازه های قصر بدون شکستن سکوت شب باز شدند و کاروان سلطنتی را به داخل قصر راه دادند

در پس دروازه های قصر ال تیمور و ملکه مادر حضور داشتند و حرکت آرام و ساکت کاروان سلطنتی را نظاره می کردند

کاروان سلطنتی زمانی که در وسط ورودی قصر قرار گرفت و تمامی افرادش وارد قصر شدند ایستاد و دروازه های قصر پشت سرشان بسته شد

تالاهای از اسب پیاده شد و روی زمین زانو زد، سر خم کرد سپس سرش را بالا آورد و رو به جمعیت منتظر مژده داد

تالاهای: من تالاهای امپراطور آینده رو در سلامت کامل به پایتخت رساندم

بعد از تمام کردن جمله اش بلند شد و کنار رفت، حال نگاه ال تیمور و ملکه مادر به روی کژاوه سلطنتی بود
خواجه بانگ همان طور که خمیده بود به سمت درب کژاوه رفت و آن را باز کرد

با باز شدن درب کژاوه شاهزاده را دید که در گوشه کز کرده و از اضطراب مانند بچه ها ناخن هایش را می جود

بانگ: سرورم وقتش رسیده، باید پیاده بشین

شاهزاده در حالی که لرز شدیدی تمام بدنش را در بر گرفته بود از کژاوه به کمک خواجه بانگ پیاده شد
زمانی که رو به  منتظران حضورش  نگاهی انداخت اول و تنها نگاهش به سمت ال تیمور کشیده شد

ال تیمور با آن نگاه وحشی و غضب آلود شاهزاده را نگاه می کرد از چشم هایش وحشی گری و قصاوت می بارید
زخم ابروی ال تیمور و گوشت اضافه ای که از زخم بیرون زده بود ال تیمور را بیشتر و بیشتر ترسناک می کرد

شاهزاده نگاه سنگین و وحشی ال تیمور را نتوانست تحمل کند بنا بر این سرش را پایین انداخت
در خود جمع شد و لرزش بدنش بیشتر و بیشتر شد

ال تیمور با دیدن وضعیت شاهزاده پوزخند خود را عمیق تر کرد سپس به آرامی همراه با ملکه مادر از پله ها پایین رفت

ال تیمور با قدم های سنگین و محکم به سمت شاهزاده رفت و در سه قدمی شاهزاده ایستاد
نیم چه تعظیمی کرد و لبخند تصنعی روی لب هایش نشاند

ال تیمور: سرورم به وطن تون خوش امدید

جونگکوک: مم......نونم.....ال تیمور

سپس ملکه مادر جلو آمد و شاهزاده را در آغوش مادرانه اش کشید

شیلان: خوش آمدید پسرم، به پایتخت خوش آمدید

شاهزاده دست هایش را به دور شیلان خاتون حلقه کرد و او را در آغوش گرفت

جونگکوک: ممنونم مادر جان

ال تیمور: بانوی من شاهزاده خسته راه هستند بهتر نیست بزاریم استراحت کنند ؟

شیلان: بله همین طوره