<part 35☁️🌱>

2.9K 265 200
                                    

<jungkook>

با دیدن صحنه ی رو به روم شکه شدم.
جیمینم درحالی که سرش کاملا خونی بود بیهوش افتاده بود کف زمین و دوتا مرد هیکلی هم بالا سرش ایستاده بودن که با صدای در با ترس برگشته بودن بهمون نگاه میکردن.
نمیدونم یه دفعه چی شد فقط با عصبانیت سمت اون دوتا رفتم و با تفنگم به وسط مغز هردوشون شلیک کردم،حیوونای کثیف.سمت پسرک بی جونم رفتم و بغلش کردم خیلی نگرانش بودم یونگی هیونگ با نگرانی گفت(کوک برو تو ماشین دکتر باهامون اومده ما سوون رو دستگیر میکنیم)سری تکون دادم و درحالی که جیمین بغلم بود ایستادم و با لحن خشنی گفتم(فقط بیاریدش بندازیدش توی یکی از ماشینا میخوام لحظه به لحظه نابودش کنم)و بعد بی توجه به نگاه های ترسیده ی اونا از اون اتاق بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم و از اون سوله خارج شدم
سمت ماشین خودم رفتم و در اون حال روبه یکی از بادیگارد ها با صدای بلند گفتم(به دکتر بگو بیاد تو ماشینم زود باشششش)بادیگارد بیچاره با ترس دوید رفت سمت ونی که دکتر توش بود منم وارد ماشین خودم شدم و جیمین رو محکم تر بغل کردم(پسر کوچولوی من؟نمیخوای چشمای خوشگلتو باز کنی؟میدونی اگر ددی تهیونگت توی این وضع ببینتت چجوری میشه؟)آه عمیقی کشیدم ولی با دیدن دکتر که با عجله داره سمت ماشین میاد سریع جیمین رو روی صندلی های پشتی ماشین خوابوندم خودم از ماشین پیاده شدم و روبه روی دکتر ایستادم و با لحن جدی گفتم(زود معاینش کن)دکتر بدون هیچ حرفی سری تکون داد و سمت ماشین رفت منم پشتش استاده بودم و به جیمین دید داشتم
بعد از چند مین از ماشین بیرون اومد و گفت(قربان،متاسفانه دست سمت راستشون شکسته و علت خونریزی سرشون ضربه ای هست که به سرشون خورده ولی خب خداروشکر سرشون نشکسته اگر اجازه بدید من همین الان دستشون رو ببندم)با نگرانی و جدیت گفتم(هرکاری میتونی بکن دکتر)ولی با یادآوری چیزی گفتم(ام نمیشه با جادو اوکیش کرد؟)یکم فکر کرد و متفکر گفت(خب،نه با جادو نمیشه ولی میتونین گازشون بگیرین یعنی گردنشون رو مارک کنید اینطوری بدنشون مقاوم تر میشه)با تردید به بدن بی جون پسرکم نگاه کردم و بعد باشه ای گفتم و سمت جیمین خم شدم و به گردن سفیدش خیره شدم
آروم آب دهنم رو قورت دادم و دندونای نیشم رو وارد گردن سفیدش کردم که صدای ناله ی ضعیفش بلند شد بچم خیلی درد کشید بعد از اینکه یکم از پاد زهر وجودم رو وارد بدنش کردم از روش بلند شدم و کت مشکیم رو درآوردم و روی بدنش انداختم و بعد در ماشین رو بستم و به دکتر اشاره کردم که بره
مثل اینکه سوون رو گرفته بودن چون صدای جیغ جیغش تا اینجا میومد ولی بی توجه به اونا داخل ماشینم نشستم و استارت زدم و خیلی سریع از اونجا دور شدم ولی همش از آینه جیمین رو چک میکردم پوف کلافه ای کشیدم.
اینبار دیگه از سوون راحت نمیگذشتم قبل هم بخاطر تهیونگ نکشتمش ولی اینبار دیگه ازش نمیگذرم با دستای خودم میکشمش چون به پسرکم آسیب زد و عشقم رو نگران کرد با صدای‌ زنگ گوشیم نگاهی به مانیتور ماشین کردم و با دیدن اسم تهیونگ سریع جواب دادم که تهیونگ با نگرانی گفت(جونگکوکی؟جیمین رو پیدا کردی؟)نفس عمیقی‌ کشیدم و گفتم(آره ته،پیداش کردیم)با حرف من تهیونگ با ذوق گغت(واقعا راست میگیییی؟وای جونگکوک نمیدونی چقدر استرس داشتم
حالا حالش خوبه؟)با تردید گفتم(اره،حالش خوبه)تهیونگ یکم مکث کرد و گفت(جونگکوک،کی جیمین رو دزدیده بود؟)با تردید گفتم(سوون)با نشنیدن صدای از پشت خط نگران شدم ولی بعد از چند دقیقه صدای خشنش بلند شد(گرفتینش؟)آره ای گفتم که ادامه داد(اینبار خودم با دستای خودم میکشمش)با نگرانی گفتم(هی ته،آروم باش ما الان نزدیک عمارتیم)تهیونگ پوف کلافه ای کشید و گفت(زودتر بیا جونگکوک)باشه ای گفتم دکمه پایان تماس رو زدم و با سرعت بیشتری شروع کردم به رانندگی کردن تا بالاخره به وردی جنگل رسیدم و مثل همیشه واردش شدم و سمت عمارت روندم
بعد از چند مین جلوی عمارت رسیدیم از ماشین پیاده شدم و در سمت جیمین رو باز کردم،بچم خواب بود سمت ورودی عمارت رفتم که نگهبان هایی که جلوی در بودن با دیدن من تعجب کردن ولی با دیدن چهره جدیم در رو با ترس باز کردن منم بی توجه به اونا وارد عمارت شدم و با دیدن جین هیونگی که داشت کتاب میخوند با نگرانی سمتش رفتم و صداش کردم(هیونگ؟)با صدای من هیونگ با بهت چرخید سمتم و با دیدن جیمین با شوک گفت(پیداش کردین؟)آره ای گفتم و با همون لحن نگرانم ادامه دادم(تهیونگ کجاست؟)جین هیونگ با نگرانی و جدیت گفت(تهیونگ طبقه ی بالاست توی اتاق جیمین)باشه ای گفتم و با عجله سمت پله ها رفتم و ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق جیمین نفس عمیقی کشیدم و جیمین رو بیشتر به خودم چسبوندم و آروم در اتاق رو باز کردم
با دیدن تهیونگم که نشسته روی زمین و یکی از عروسک های مورد علاقه ی جیمین رو بغل کرده ناراحت شدم آروم وارد اتاق شدم و صداش زدم(تهیونگ من؟)تهیونگ با شنیدن صدای من با بهت چرخید سمتم و با دیدن جیمین بین دستام شوکه شد و سریع از جاش بلند شد و جلوم ایستاد و جیمین رو از بغلم گرفت و محکم بغلش کرد و آروم گفت(پسرکوچولوی شیرین من آه نمیدونی چقدر ددی نگرانت بود)لبخندی بخاطر عشق تهیونگ به جیمین زدم و سمتشون رفتم و از پشت تهیونگ رو بغل کردم و دم گوشش زمزمه کردم(بالاخره پسرمون رو پیدا کردم تهیونگ)تهیونگ درحالی که جیمین بغلش بود سمتم چرخید و روی لبام رو بوسید و گفت(ازت ممنونم کوکی من،واقعا ازت ممنونم)خنده ای کردم و بوسه ای روی لبای تهیونگ گزاشتم و بوسه ای هم روی لبای خشک جیمینم
تهیونگ سمت تخت جیمین رفت و جیمین رو روی تخت خوابوند و شروع کرد به درآوردن لباساش منم سمت کمد جیمین رفتم و از بین لباس هاش یه دست لباس راحتی برداشتم و سمت تهیونگ گرفتم که ته لباس هارو ازم گرفت و بعد از بستن یه پوشک جدید برای جیمین لباس هارو تنش کرد و بعد کنارش دراز کشید و به منم اشاره کرد که سمت دیگه ی جیمین بخوابم با خستگی سمت تخت رفتم و سمت دیگه ی جیمین خوابیدم اما در اون حال هم جیمین و هم تهیونگ رو بغل کردم و از شدت خستگی عملا بیهوش شدم

𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽Where stories live. Discover now