<jimin>
با درد و گریه خودمو روی زمین کشیدم و گوشه ی
اون اتاق نفرین شده خودمو جمع کردم.
تمام بدنم درد میکرد عوضی ها خیلی بد زده بودنم هق آرومی زدم که صدای پوزخند سوون بلند شد(اخییییی تو چقدر مظلومی الان ددی هات کجان هوم؟هه)با درد و گریه نالیدم(خفه شو سوون فقط ددی هام بفهمن این بلا رو سرم آوردی میکشنت)سوون قهقه یه ترسناکی زد و روبه اون بادیگارد های آشغال گفت(هییییی ببینید این اسکل چی میگه آخه هرزه تو فقط کافیه بمیری اونوقت منم که دوباره میشم لیتل بزرگترین مافیا های دنیا)با صدای بلندی زدم زیر گریه تا اینه سوون با قدم های بلند سمتم اومد و جلوی پاهام زانو زد با پوزخند زمزمه کرد(ببین،تو ناخواسته وارد این بازی شدی ولی بدون برنده ی این بازی منم جیمین نه تو)با اینکه اشکام هنوز از چشمام پایین میریخت با خنده و لحن مسخره ای گفتم(اخخخخ زیاد از خودت مطمعنی سوون)سوون خنده ای کرد و از جاش بلند شد و دم گوش اپن بادیگارها چیزی گفت و سمت در رفت با ترس به اون دوتا که دوباره داشتن نزدیکم میشدن خیره شدم که سوون درحالی که از در بیرون میرفت چشمکی بهم زد و گفت(خوش بگذره بهتونننن)و بعد در رو بست و رفت با بغض به اون دوتا نگاه میکردم که داشتن با نگاه کثیفشون میخوردنم و بازهم سمتم اومدن و افتادن به جونم فقط میزدنم یکی با کمربند اون یکی با ضربه های دستش فقط و فقط جیغ میزدم کاش الان ددی هام بودن آغوش گرم ددی تهیونگ و حرف های قشنگ ددی جونگکوک.
نکنه برای آخرین باری بود که دیدمشون؟با فکر به این موضوع با صدای بلند تری گریه کردم ولی با ضربه ی محکمی که به دستم خورد قشنگ صدای خورد شدن استخون های دستم رو شنیدم جیغ خیلی بلندی زدم و از شدت درد همونجا بیهوش شدم:(<Taehyung>
با استرس تند تند پام رو تکون میدادم داشتم از استرس و نگرانی سکته میکردم و اینکه نمیدونستم چه کسی پسرکم رو دزدیده باعث میشد حالم بدتر بشه
دیشب تولدش بود
از دیشب تا صبح جونگکوک و نامجون و یونگی هیونگ رفته بودن پیش افرادمون در تلاش بودیم که ردشون رو بزنیم بعد از اون اتفاق اونقدری عصبی شده بودم که اون دوتا بادیگارد رو خودم یه گلوله حروم جفتشون کردم مطمعن بودم اگر اون آدمی که پسرم رو دزدیده پیدا کنم خودم میکشمش به بدترین شکل ممکن با نشستن دستی روی شونم آروم سرم رو سمت جیهوپ هیونگ چرخوندم که هیونگ آروم گفت(هی تهیونگی میدونم ناراحتی من اگر یک دقیقه سویون رو ازم دور کنن سکته میکنم حالا الان جیمین یه شبانه روز رو پیشت نبود ولی باید باهاش کنار بیای بقیه جیمین رو پیدا میکنن الانم دیگه انقدر اضطراب نداشته باش)کلافه سری تکون دادم ولی با حجوم محتوای شکمم به دهنم عوقی زدم و دویدم سمت دستشویی و واردش شدم و در دستشویی رو بستم و شروع کردم به عوق زدن.
از دیشب هیچی نخورده بودم و معدم خالی بود صدای نگران جیهوپ هیونگ از پشت در به گوشم میرسید بی حال صورتم رو شستم و از دستشویی بیرون اومدم که چهره ی نگران جیهوپ هیونگ معلوم شد(ته ته؟خوبی؟)آروم سری تکون دادم که کمکم کرد برم سمت تخت و بهم اشاره کرد که روی تخت بشینم.آروم روی تخت نشستم که هیونگ با نگرانی گفت(از دیشب هیچی نخوردی تهیونگ،من برم هم برات یچیزی درست کنم تا بخوری هم به سویون یه سر بزنم)باشه ی آرومی زمزمه کردم که هیونگ با نگاه آخر از اتاق بیرون رفت
تازگیا خیلی بیحال بودم بیشتر هم حالت تهوع داشتم و واقعا نمیدونستم دلیلش چیه
آه عمیقی از ته دلم کشیدم،شب تولد جیمین قرار بود جسمش رو هم برای خودمون کنیم و اولین رابطمون رو باهاش داشته باشیم ولی نشد که بشه دوباره آه عمیقی کشیدم واز ته دلم آرزو کردم که جونگکوک هرچه سریع تر جیمین رو پیدا کنه:(

YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽
Romanceبرشی از رمان📃🌱 +ددیییییی ×چی شده پسرم چرا داری باز نق میزنی؟ +خو ددی از وقتی هانول اومده فقط به اون توجه میکنید مگه من بیبی تون نیستم؟🥺 ددی کوک همونطور که بغلم میکرد دم گوشم زمزمه کرد ÷ولی تو فقط جوجه کوچولوی مایی پسر کوچولوی حسود من....🫠 جیمین...