<jimin>
<birthday night🫢>امشب تولدم بود.
نمیدونم آخرین باری که تولد گرفتم کی بود.و خب وقتی ددی ها یه دفعه آوردنم عمارت و دیدم که کلی آدم اینجاست و تولد منه خیلی شوکه شدم و خب گریه کردم.
اما خب بالاخره ددی ها آرومم کردن و من الان با یه دست لباس رسمی کنار سویون نشسته بودم و ددی های من و ددی های سویون و بقیه هیونگ ها رفته بودن سمت دیگه ای و خب دوتا بادیگارد کله گنده هم گزاشته بودن کنارمون سویون با نگرانی و خجالت بهم گفت(ام میگم دستت خوبه؟)با مهربونی گفتم(هیییی چیزی نیست خوبم دستمم خوب شده)سویون با تردید باشه ای گفت و بعد با ذوق ادامه داد(الان میشه 18 سالت درسته؟)با لبخند محوی آروم سری تکون دادم که با هیجان محکم بغلم کرد و گفت(ووییییی خیلی خوشحالمممم)خنده ای بخاطر انرژی زیادش کردم که یه دفعه با بهت گفت(ای وای)با تعجب گفتم(چته؟)با ذوق گفت(قرار بود امروز نتایج آزمونی که دادیم بیاد)با تعجب گفتم(آزمون؟چه آزمونی؟)با ذوق گفت(آزمون ریاضیممممم ددی هام گفتن اگر این آزمونم رو خوب بدم برام یه گربه میخرننننن آخه میدونی ددی یونگیم از گربه خوشش نمیاد ولی خب راضی شده همینجا بشین من برم نتایج رو ببینم و بیام وووییییی)و بعد دوید و رفت سمت قسمتی که هم ددی های من و هم ددی های خودش بودن.خنده ای بخاطر ذوق زیادش رفتم اما با یادآوری چیزی لبخندم محو شد
اون مدرسه میرفت چیزی که من آرزوش رو داشتم آهی کشیدم ولی با نزدیک شدن یکی از خدمتکار ها سمتم با تعجب نگاهش کردم که آروم گفت(ارباب جوان،ینفر پشت در عمارت منتظر شما هستن)با تعجب گفتم(مطمعنی با من کار داشت؟)بله ای گفت که تا اومدم بلند بشم یکی از بادیگارد ها با لحن سردی گفت(نه ارباب جوان نمیشه برید)با صدای آروم گفتم(اشکالی نداره،من خودم با پدر هام صحبت میکنم)اون یکی گفت(اما آخه....)دستمو بالا آوردم و گفتم(زود برمیگردم)و بعد بی توجه به اون دوتا همراه اون خدمتکار به سمت در پشتی عمارت رفتیم جایی که هیچ کس واردش نمیشد.
با تعجب و ترس گفتم(ام میگم چرا از اینور میریم؟)خدمتکار گفت(نترسید ارباب اون فردی که با شما کار داشت اینجا ایستادن)با تردید سری تکون دادم که بالاخره رسیدیم به در که خدمتکار در رو باز کرد و اشاره کرد که بیرون برم.با نگرانی ترس از در بیرون رفتم که همون موقع در با صدای محکمی بسته شد و بعدش دستی روی دهنم قرار گرفت که باعث شد صدای جیغ و دادم پشت اون دست مخفی بشه ولی با قرار گرفتن یه دستمال روی دهنم یه دفعه نفس کشیدم و بعد....
سیاهی مطلق:)<سوم شخص>
با پوزخند به بدن بی جون پسرک بین دستای بادیگارد خیره شد بالاخره وقت انتقام بود.
با اشارش بادیگارد سمت ون مشکی رفت و درش رو باز کرد و داخلش نشست اون هم سمت ون رفت و داخلش نشست و با پوزخند به پسر کوچولو مظلوم که ناخواسته وارد بازی شده بود خیره شد و مشغول کشیدن نقشه های شوم و نفرت انگیز توی سرش برای اون پسر شد

YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽
Romanceبرشی از رمان📃🌱 +ددیییییی ×چی شده پسرم چرا داری باز نق میزنی؟ +خو ددی از وقتی هانول اومده فقط به اون توجه میکنید مگه من بیبی تون نیستم؟🥺 ددی کوک همونطور که بغلم میکرد دم گوشم زمزمه کرد ÷ولی تو فقط جوجه کوچولوی مایی پسر کوچولوی حسود من....🫠 جیمین...