<Taehyung>
بالاخره از حموم بیرون اومدیم البته جیمین بچم خمار خواب بود ولی وقتی فهمید که میخوایم بریم بیرون خواب به کل از سرش پرید.
جیمین توی بغل جونگکوک بود و جلوتر از من از حموم بیرون رفتن منم با درد از حموم بیرون اومدم و با دیدن جونگکوک که داشت موهای جیمین رو خشک میکرد لبخند محوی زدم و حوله رو دور خودم پیچوندم و سمت جیمین جونگکوک رفتم که جیمین درحالی که لپاش سرخ شده بود با ذوق گفت(کی میریم ددی هاااا؟)جونگکوک لبخند محوی زد و گفت(الان میخوایم بریم بیبی)با نگرانی درحالی که حوله دورم بود روی تخت نشستم و گفتم(یوقت جیمین سرما نخوره؟بیرون خیلی سرده)جونگکوک لبخند مهربونی به روم زد و گفت(خب لباس گرم تنش میکنیم)با تردید بهشون نگاه کردم ولی با دیدن چشمای مظلوم و درشت جیمین پوف کلافه ای کشیدم(خیله خب باشه)که جیمین جیغ بلندی از خوشحالی کشید و پرید توی بغلم که بخاطر یهویی بودن حرکتش درد عمیقی توی سوراخم پیچید و داد آرومی زدم که جیمین با ترس از روی پاهام بلند شد و درحالی که حوله دورش بود جلومون ایستاد جونگکوک با نگرانی دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت(خوبی عشقم؟)با درد سری تکون دادم.
ولی با شنیدن صدای هق آرومی با تعجب سمت جیمین گریون چرخیدم و با دیدن اینکه داره گریه میکنه لعنتی به خودم فرستادم و دستشو گرفتم و سمت خودم کشیدم و اینبار آروم تر روی پاهام نشوندمش و روی لبای لرزون و سرخش رو بوسیدم(جوجه ی من؟ددی رو ببخش من نباید داد میزدم که تو بترسی ددی رو ببخش حالا هم پاشو بریم ددی اول پوشک پات کنه بعد هم لباس تنت کنه)جیمین هق دیگه ای زد و آروم از روی پام بلند شد و هیچ حرفی نزد و با آستینش دماغشو پاک کرد که باعث شد من و جونگکوک دلمون برای این همه کیوتی ضعف بره آروم لپای خیسش رو پاک کردم و از جام بلند شدم و دست جیمین رو گرفتم و سمت تختش رفتم و آروم روی تخت خوابوندمش و رو به جونگکوک گفتم(عشقم یه دونه از اون پوشک ها که برای بیرون رفتن استفاده میکردیم بهم میدی)جونگکوک باشه ای گفت و بعد از چند دقیقه یه پوشک برام آورد که ازش گرفتم و برای جیمین بستم.بعدم دوباره بغلش کردم و به نگاه جونگکوک هم اهمیت ندادم میدونستم بخاطر اینکه درد دارم نمیزاره جیمین رو بلند کنم اما جیمین رو سمت کمدش بردم در کمدشو باز کردم و از بین لباساش یه بافت سفید خیلی گرم درآوردم و تنش کردم و شلوار بگ مشکی هم درآوردم و تنش کردم بعدش کاپشن مشکی گرمش رو هم تنش کردم و بعدم کلاه و شال گردن مشکی هم تنش کردم و بعد بوت سفیدش هم تنش کردم.
بعد از تموم شدن کارم با خنده به جیمین نگاه کردم خیلی کیوت شده بود بوسه ی محکی روی لپای نرم و تپلش زدم و گفتم(اوخخخخ تو چرا انقدر کیوتی موچی من؟)جیمین لپاش کم کم رنگ گرفت که دوباره خندیدم و اینبارم دستش رو گرفتم و همراه جونگکوک از اتاق جیمین بیرون اومدیم و سمت اتاق خودمون رفتیم و واردش شدیم که جیمین رفت و روی تخت نشست من و جونگکوک هم سمت کلوزت روم رفتیم و واردش شدیم.
جونگکوک سمت لباس های خودش رفت و منم سمت لباس های خودم و جفتمون شروع کردیم به لباس پوشیدن که جونگکوک خیلی آروم بدون اینکه جیمین بفهمه با نگرانی گفت(درد نداری تهیونگ؟)با مهربونی سمتش برگشتم و دستامو روی شونه هاش گزاشتم و بوسه ای رو لبش زدم(نه عشقم درد ندارم خوبم)جونگکوک سری تکون داد و یبار دیگه روی لبامو بوسید و دوباره سمت لباساش رفت.
منم از بین لباسام یه پلیور مشکی تنم کردم و بعدش شلوار مشکی و کت بلند مشکیم هم تنم کردم و بوت های مشکیم هم پام کردم و شالگردن طوسیم هم دور گردنم انداختم.سمت جونگکوک چرخیدم که دیدم اونم مثل من استایل کرده ولی فقط اون کاپشن کوتاه مشکی پوشیده بود.
سمتم اومد و دستم رو گرفت که از کلوزت بیرون اومدیم و سمت پسر کوچولومون رفتیم که جونگکوک مثل همیشه با یه حرکت توی بغلش بلندش کرد که دوباره هم نق جیمین بلند شد خنده ای کردم که بی حرف از اتاق بیرون اومیدم و از پله ها پایین رفتیم و از عمارت بیرون اومدیم هوا خیلی سرد بود خیلی زیاد سمت جیمینی که توی بغل جونگکوک بود رفتم و شال گردنش رو محکم تر دور گردنش بستم و با نگرانی گفتم(به هیچ عنوان لباس هات رو درنیار سرما میخوری باشه پسرم؟)جیمین چشمی گفت که جونگکوک رو به من گفت(امروز خودمون بریم)باشه ای گفتم که جونگکوک ادامه داد(پس بریم سمت پارکینگ ماشین ها)سری تکون دادم که از جلوی در عمارت کنار رفتیم و سمت سوله ی بزرگی که گوشه ی حیاط عمارت بود رفتیم و جلوش ایستادیم که جیمین با تعجب گفت(اینجا کجاست ددی ها؟)جونگکوک با مهربونی گفت(پارکینگ ماشین های من و ددیت)جیمین با بهت گفت(یعنی چی؟مگه چندتا ماشین دارین؟)خنده ای کردم و گفتم(الان میبینی)به بادیگاردی که کنار سوله بود اشاره کردم که کرکره رو بده بالا که با زدن دکمه در اتوماتیک بالا رفت و تمام ماشین هامون معلوم شد
جیمین با بهت به ماشین ها نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد.
وارد سوله شدیم که جونگکوک متفکر به ماشین ها نگاهی کرد و گفت(با کدوم بریم؟)پیشنهاد دادم(دتوماسو چطوره؟)جونگکوک هومی کشید و به بادیگارد اشاره کرد که سوئیچ ماشین رو داد که جونگکوک با زدن دکمه ی ماشین صدای ماشین از بین اون همه بلند شد جونگکوک جیمین رو توی بغلش جا به جا کرد که سمت ماشین رفتیم که جونگکوک در پشتی ماشین رو باز کرد و جیمین رو داخل گزاشت و در رو بست بعدم بهم اشاره کرد که سوار ماشین بشم.بغل دست جونگکوک نشستم که اونم پشت رول نشست و ماشین رو روشن کرد.
سمت جیمین متعجب چرخیدم و دستمو روی رون پاش گزاشتم و با خنده گفتم(چیه بیبی من؟چرا انقدر شوکه ای؟)جیمین با بهت بهم نگاه کرد و گفت(آخه خیلی خفنه من عاشق ماشین هام)جونگکوک از آینه به جیمین نگاه کرد و گفت(هوم پس باید پسرمون بره آزمون رانندگی بده)هومی کشیدم که جونگکوک ماشین رو در زد و با صدای بم گفت(ام خب بیبی من کجا بریم اول؟)جیمین یکم فکر کرد و مظلوم گفت(نمیدونم)درحالی که داشتیم از حیاط عمارت بیرون میرفتیم گفتم(اول بریم شهربازی جونگکوک)جونگکوک چشم کشداری گفت و سمت معروف ترین شهربازی سئول روند.
جیمین با ذوق به خیابون های شلوغ نگاه میکرد و برامون شیرین زبونی میکرد تا اینکه بالاخره بعد از چند مین رسیدیم جلوی در ورودی شهربازی.جیمین با بهت فقط به اون شهربازی شلوغ که مردم همه با ذوق و شوق سمتش میرفتن خیره شده بود که جونگکوک بهم اشاره کرد پیاده بشم سری تکون دادم و پیاده شدم و سمت در ماشین رفتم و بازش کردم و دست جیمین رو گرفتم(پیاده شو موچی)جیمین از توی ماشین بیرون اومد و درحالی که دستش روگرفته بودم کنارم ایستاد جونگکوک هم بعد از قفل کردن در ماشین سمت دیگه ی جیمین ایستاد که جیمین با بغض گفت(خیلی...خیلی خوشگله)هم من و هم جونگکوک به جیمین نگاه کردیم که با مهربونی گفتم(اینکه الان خوشحالیت مهمه پسرم الان گریت برای چیه بیبی؟)جیمین با دستای کوچولوش اشکاشو پاک کرد و گفت(اشک شوق ددی ها)جونگکوک خنده ای کرد و با عشق گفت(پس بزنید بریم که امشب قراره به موچی مون خیلی خوش بگذره بیب)با خنده سری تکون دادم که همراه جیمین وارد شهربازی شدیم.<Jimin>
<3 hours later>خیلی بهمون خوش گذشت امشب.
خیلی وقت بود که از شهربازی بیرون اومده بودیم و الان نشسته بودیم توی رستوران و غذا سفارش داده بودیم و منتظر بودیم تا غذامون حاضر بشه.
ددی جونگکوک و ددی تهیونگ جفتشون رو به روی من نشسته بودن و البته یه چیز خیلی برام عجیب بود رستوران کاملا خالی بود و به جز ما کس دیگه ای نبود سری تکون دادم سمت ددی تا چرخیدم و سوالی که خیلی وقت بود ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم(ددی ها؟مگه سما گرگ نیستید؟چرا اصلا تبدیل نمیشید؟)ددی تهیونگ با لبخند گفت(خب از وقتی اومدیم اینجا اصلا وقت نکردیم که تبدیل بشیم وگرنه ماهم دلمون برای گرگمون تنگ شده)هومی کشیدم و دوباره پرسیدم(میگم هیونگ هاتون هم گرگ هستن؟سویون چی اونم گرگه؟)اینبار ددی جونگکوک جواب داد(آره بیبی هیونگ های ماهم گرگینه هستن بعد اینکه نه سویون انسانه مثل تو)سری تکون دادم که همون موقع بالاخره سفارش هامون رسید که با ذوق شروع کردم به خوردن.
کی فکرشو میکرد یه روز بزرگترین آرزوم به حقیقت بپیونده؟اینکه دونفر مراقبم باشن از خدا ممنون بودم که این دوتا مرد رو جلوی راهم قرار داد.
باید با خودم کنار بیام من واقعا از ته دلم عاشقشون شده بودم:)_________________________________________
سلام قشنگای من🥲
خوبید؟ببخشید برای تاخیر🙃
من یه اتفاق خیلی بد برام افتاده خیلی بد که روحیم واقعا خراب شده و حالم اصلا خوب نیست💔
فقط امیدوارم زودتر بهتر بشم😅
اینم یه پارت دیگه🙂
کامنت و ووت فراموش نشه عشقا😉
پارت داریم نگران نباشید🥲
و همین دیگه بای🖐
شرایط آپ پارت بعد❗️❗️
تعداد ووت=130
تعداد کامنت=120

YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽
Romanceبرشی از رمان📃🌱 +ددیییییی ×چی شده پسرم چرا داری باز نق میزنی؟ +خو ددی از وقتی هانول اومده فقط به اون توجه میکنید مگه من بیبی تون نیستم؟🥺 ددی کوک همونطور که بغلم میکرد دم گوشم زمزمه کرد ÷ولی تو فقط جوجه کوچولوی مایی پسر کوچولوی حسود من....🫠 جیمین...