چپ، راست، چپ، راست
ژنرال بایان، ژنرال ارتش امپراطوری مغول با قدم های سست و نگران اش زمین سنگ فرش شده عمارت اش را متر می کرد و قلب سنگ اش مانند گنجشک خود را به دیواره های اطرافش می کوبیدشب شده بود، مشعل های عمارت روشن شده بودند اما دردانه ژنرال هنوز به عمارت برنگشته بود
درسته که هنوز اول شب بود اما قلب نگران ژنرال بایان این موضوع را درک نمی کردژنرال جلوی درب عمارت به چپ و راست قدم بر می داشت، لحظه ای در وسط راه می استاد و بیرون عمارت را بررسی می کرد و دوباره قدم هایش را از سر می گرفت
ژنرال تازه نگاه از بیرون گرفته بود که صدای سم های اسبی را شنید، سرش را ناگهانی بالا آورد و اول با دیدن اسب سفید دردانه اش و سپس با دیدن رخ زیبای اش آروم گرفت
ژنرال از دیدن دردانه عزیزش لبخندی زد و منتظر شد تا او وارد عمارت بشودتهیونگ وارد عمارت شد، از اسب پیاده و افسار اسبش را به سرباز جلوی درب عمارت داد
تهیونگ با قدم های آهسته و سنگین به سمت پدرش قدم برداشت و با رسیدن به بایان تعظیم کردتهیونگ: سلام پدر جان، امیدوارم سلامت باشید
بایان: ممنونم پسرم، تو هم خسته نباشی
تهیونگ سری برای پدرش خم کرد و بی هیچ حرف دیگه ای به سمت قسمت مورد علاقه اش از عمارت رفت
چهره دردانه اش به قدری خسته و مغموم بود که بایان جریان نکرد چیزی دیگه ای بگوید یا چیزی بپرسد و فقط با چشم رفتن پسرش را دنبال کرد، معلوم بود باز هم تنکشی پسرش را اذیت کرده
و چقدر برای بایان سخت بود که نمی تواند کار زیادی در این باره انجام بدهدقدم های آهسته تهیونگ بالاخره آن را به باغ کوچک اش رسوند، باغی که بایان برای دردانه اش ساخته بود
باغی پر از گل های قرمز و قرمز کم رنگ« صورتی » ، سفید و زرد
درختان جوان و سرزنده، در گوشه باغ سنگ فرشی شبیه به دایره, میز و صندلی های سنگی که در وسط سنگ فرشه دایره ای قرار داشتند و در نهایت درخت بید مجنون
عضو مورد علاقه تهیونگ از این باغ کوچک بودبه سمت بید مجنون اش رفت و اون طرف زیر برگ های بلندش نشست و به تنه اش تکیه زد
پاهای خوش فرم و زیبایش درون خودش جمع کرد ، دست های ظریفش را به دورشان حلقه کرد و سرش را روی زانو هایش گذاشت
روز سختی بود یعنی در واقع تنکشی سخت اش کرده بود پس تهیونگ الان حق یک گریه اساسی را داشت ؟
بغض کرد و بغضش را رها کرد، گذاشت گونه های سفید و تپلش از اشک هایش خیس بشوند و این مصادف بود با بروز افکار مضخرفی که همیشه سعی در ساکت کردن آن ها داشت
افکاری از قبیل اینکه شاید اگر یک پسر پروانه ای نبود تنکشی این طور آزارش نمیداد ، اگر اینقدر زیبا و دلنشین نبود هیچ وقت خواستگاری نداشت ، اگر یک پسر جنگجو بود وضعیت خیلی بهتر بود نه ؟ حداقل توان محافظت از خودش را داشت نه ؟
صدای قدم ها پدرش که وارد باغ شد، صدای نشستن پدرش در اون طرف بید مجنون را شنید
بایان: چنگیز خان مغول را بر نیمی از جهان حاکم کرده بود و درست زمانی که تازه دست از فتح کردن برداشته وَ بر تخت نشسته بود بذر عشق در دلش جوانه زد
چنگیز خان نواختن یاتگای مغولی را بلد نبود از یک جنگجوی وحشی غیر از این هم انتظار نمی رفت
اما معشوق دوست داشتنی اش عاشق نوای اون ساز بود
پس چنگیز خان نواختن یاد گرفتچنگیز خان تشنه شکار آهو بود اما چشم آهوی او عاشق آهو ها بود
پس چنگیز خان دیگر هرگز آهو شکار نکردچنگیز خان از رنگ های شاد متنفر بود اما وقتی رقص معشوق عزیزش را در دشت گل های سفید و سرخ و زرد دید دستور داد تا دشتی بزرگ از این گل ها بکارند
همه چی خوب بود اما یک مشکل وجود داشت؟!
اون هم این بود که پسر ها نمی توانستند باردار بشوند پس چنگیز خان به توراکینا متوسل شدتوراکینا در قصر چنگیزخان یازده خیمه بنا کرد
در یک خیمه معشوقه چنگیز خان و در ده خیمه دیگر ، در هر خیمه ده نوزاد پسرتوراکینا بچه آهوی بی گناهی را قربانی کرد و با خون خوش رنگ و تازه اش بر سر در هر یازده خیمه نقش پروانه کشید
سپس خیمه ها را آتش زدخیمه ها خاکستر شدند و نوزادان پسر و معشوق دلبر چنگیز خان با ماه گرفتگی ها پروانه بر روی بازوی راستشون از آتش خیمه ها سالم بیرون اومدن
پسرانی با ماه گرفتگی پروانه معجزه عشق چنگیز خان به یک پسر بودن و از همان روز والا شمرده شدند
گریه تهیونگ بند اومده بود، بلند شد و در کنار پدرش جای گرفت ، بایان دردانه اش را در آغوش خودش نشاند درست مثل زمان بچگی اش
بوسه ای به زلف های مشکی لطیفش زدبایان: اون ماه گرفتگی پروانه نشانه یک نعمته پسرم
تهیونگ: ممنونم پدر جان، اینو میدونم اما دست خودم نیست این روزها تنکشی خیلی اذیتم می کنه
بایان: منو ببخش که کاری از دستم بر نمیاد
تهیونگ ناگهان سرش را از روی سینه پدرش برداشت، مبادا پدرش سره ناسازگاری با ال تیمور برداره و آسیب ببینه ؟
پدرش به دلیل مقام نظامی که داشت به شدت تحت نظر ال تیمور بود تا مبدا اقدامی علیه اون ظالم انجام بدهتهیونگ: پدر جان مبادا کاری کنید باشه؟ بهم قول بدید؟
بایان: قول میدم پسرم
بایان پیشونی پسرش را بوسید و لبخند پدرانه ای زد، مگر میشود کاری نکند
بایان حتما با ال تیمور راجب رفتار های زشت پسرش صحبت می کردبایان: بیا بریم غذا بخوریم، حاضرم شرط ببندم که خیلی گرسنه ای
ته: شام چی داریم ؟
بایان: برنج و سبزیجات و گوشت ، غذای مورد علاقه جنابعالی
تهیونگ لبخند ذوق زده ای زد ، گونه پدرش را بوسید
و سپس هر دو برای غذا خوردن راهی بیرون باغ شدند......خب خب سیلام خوشگلای من☺️
خوبین خوشین سلامتین♥️
خب سخنی نیست، ووت و کامنت و معرفی به دیگران یادتون نره♥️
فعلا بای ♥️👏

YOU ARE READING
MONGOLIA BUTTERFLY (kookv)
Short Storyنام: پروانه مغولی 💫 جونگکوک: به نظرت من لایق عشق کسی هستم ؟ تهیونگ: همه لایق عشق هستند سرورم جونگکوک: یعنی وحشی مثل من هم لایق عشق زیبایی مثل تو هست ؟ Couple: kookv genre: history_ smut _actione