<part 24☁️🌱>

3K 198 81
                                    

<jimin>

با بهت فقط به ورودی اون کلبه نگاه کردم واقعا خیلی خوشگل بود با صدای ددی تهیونگ سمتشون رفتم که دستمو گرفتن رفتیم سمت اون در که ددی جونگکوک تقه ای به در زد که پس از چند مین در باز شد یه دختر خیلی بامزه در رو باز کرده بود اون دختر با مهربونی گفت(قربان خوش آمدید دلمون براتون تنگ شده بود ارباب جوان شما هم خوش آمدید بیاید داخل)ددی تهیونگ و ددی جونگکوک هر دوشون لبخندی زدن که ددی تهیونگ گفت(اوه دل ماهم برای شما تنگ شده بود رز)اون دختری که فهمیدم اسمش رز بود از کنار در کنار رفت که هممون داخل رفتیم با بهت به اون محیط نگاه کردم واقعا زیبا بود کل خونه فقط از چوب بود با اینکه از بیرون خیلی کوچیک به نظر می‌رسید داخلش خیلی بزرگ بود اون دختر که اسمش رز بود حالا که بیشتر به لباساش دقت کردم فهمیدم که انگار خدمتکار بود بدو بدو سمت قسمتی از اون خونه رفت
با لبخند سمت ددی ها برگشتم و گفتم(ددیا اینجا خیلی خوشگله)ددیا هردوشون لبخند زدن که ددی جونگکوک گفت(اینجا جائیه که نیرو های پکمون زندگی میکنن و برای جنگ آموزش میبینن شمشیر زنی،حرکات رزمی،شکار،همه ی اینا رو اینجا آموزش میدیم)شگفت زده گفتم(واقعا خیلی خفنههههه)ددی تهیونگ خنده ای کرد(خیلی جاهای بیشتری اینجا هست که واقعا قشنگن)سری تکون دادم که با صدای فردی با تعجب هر سه مون چرخیدیم سمت اون فرد.
با دیدن یه پسر که فوق العاده زیبا بود شوکه شدم با یه پوزخند رو مخ جلومون ایستاده بود به ددی ها نگاه کردم ددی تهیونگ شوکه به اون پسر نگاه می‌کرد و ددی جونگکوک هم عصبی دوباره با تعجب به اون پسر نگاه کردم که شروع کرد به حرف زدن(بهههه بهههه ببین کیا اینجان ددی های قشنگمممم)با این حرفش ناخودآگاه اخمی کردم این داشت چی میگفت؟
ددی جونگکوک با عصبانیت غرید(تو اینجا چه غلطی میکنی پسره ی هرزه)اون پسر اوهی کرد(اومممم ددی عصبانی شدیییی؟ههههه اوه ددی تهیونگ دلم برات تنگ شده بود)با عصبانیت به اون پسر نگاه کردم نمیدونم کی بود ولی از همین الان یه حس تنفری ازش توی وجودم شکل گرفته بود
با صدای بهت زده ددی تهیونگ بهش نگاه کردم که رو به اون پسر گفت(س..س...سوون)اون پسر که اسمش سوون بود خنده ی آرومی کرد(میبینم که هنوز منو یادته ددی جونی)کم کم داشتم بغض میکردم این پسر کی بود؟چرا به ددی های من ددی میگفت؟ددی تهیونگ تا خواست چیزی بگه ددی جونگکوک با عصبانیت و صدای بلند گفت(کدوم خری توی هرزه رو به پک من راه دادههههههه)اون پسر پوزخندی زد(اوه ددی نباید با مهمونت اینطوری رفتار کنی)ناخودآگاه اشکام شروع به باریدن کردن که اون پسر بهم نگاه کرد و سمتم قدم برداشت هم قدم بود و دقیقا جلوم ایستاده بود درحالی که با تحقیر نگاهم می‌کرد گفت(اخیییییی تو همون دهاتی نیستی که ددیام جای من آوردنت؟)با این حرفش تا خواستم چیزی بهش بگم ددی تهیونگ با صدای گرفته ای گفت(باهاش درست حرف بزن)سوون با تعجب سمت ددی تهیونگ برگشت و پوزخند ناباوری زد(الان از این عفریته نجس دفاع کردی؟)با این حرفش ددی تهیونگ جدی شد و عصبی رو به اون پسر با صدای بلندی گفت(خفه شو سوون تا همینجا بلایی سرت نیاوردم)با صدای کفشای پاشنه بلندی سمت پله ها برگشتیم با دیدن یه خانم که خیلی زیبا بود و از پله ها پایین میومد شکه شدم اینجا چه خبر بود؟
با صدای اون زن بهش نگاه کردم که با صدای بلندی روبه ددی تهیونگ گفت(تو غلط میکنی بلایی سر پسر من بیاری کیم تهیونگ)ددی جونگکوک با صدای بلندی رو به اون زن گفت(خاله احترامت واجب ولی با همسر من درست صحبت کن)اون زن بالاخره ه از پله ها پایین اومد و سمتون اومد کنار اون پسر ایستاد و نگاه رقت انگیزی بهم کرد.
بغضم بیشتر شد چرا اینطوری بهم نگاه میکردن؟
ناخودآگاه دست ددی تهیونگ رو گرفتم که با نگرانی بهم نگاه کرد و آروم زمزمه کرد(نترس پسرم)ددی جونگکوک با دیدن حالم کلافه روبه اون دونفر با صدای کنترل شده ای گفت(گمشید بیرون)

𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽Where stories live. Discover now