10

4.8K 432 79
                                    

علامت مکالمه

تهیونگ +
جین ×
جونگکوک _
یونگی ÷
هوسوک =
نامجون -
جنی *

*****************
"هوسوک"

به حالت گرگم توی مرز پک قدم میزدم و همه چیز رصد میکردم که اگه چیز مشکوکی دیدم زود به نامجون خبر بدم.

میدونستم تو سرش چی میگذره اون همین الانشم کینه به دل گرفته.
بعد از تبدیل شدن لباسام پوشیدمو سمت ماشینم رفتم.
با دیدن 17 تا تماس بی پاسخ از نامجون ابرو هام بالا پرید.

سریع بهش زنگ زدم.
=الو هیونگ؟

-کجایی هوسوک؟

نگران شده بودم صداش اصلا آروم نبود.
=توی مرز پکم چی شده؟؟
-چیزی نیست نگران نباش باید یه سر بریم عمارت یونگی.
متعجب پرسیدم.
=عمارت یونگی برای چی؟
-چیزی نیست فقط زود خودتو برسون اونجا منم الان راه میوفتم.
=باشه تا چند دقیقه دیگه اونجام.

به سمت عمارت یونگی حرکت کردم. بعد از رسیدن ماشین وسط حیاط گذاشتمو پله هارو دوتا یکی پشت سر گذاشتم بماند که چند بار نزدیک بود با مغز بخورم رو زمین.

قلبم به شدت تند میزد و بی قراری جیهوپ احساس می‌کردم.
جونگکوکو دیدم که عصبی راه میره و نامجون روی مبل نشسته.
پس یونگی کجاست؟

=اینجا چه خبره؟
با شنیدن صدام هر دو از فکر در اومدن. جونگکوک با عجله سمتم اومد.
_اوه الهه ماه ازت ممنونم هیونگ که زود اومدی باید نجاتش بدی.

گیج نگاهی بین نامجون و جونگکوک چرخوندم.
=از چی حرف میزنی جونگکوک، کیو باید نجات بدم؟

جونگکوک بدون اینکه سوالم جواب بده دستم کشید و دنبال خودش به سمت اتاق یونگی به راه افتاد.
=هی داری چیکا......
با باز شدن در و دیدن جسم خوابیده یونگی زبونم بند اومد.
بیقراری جیهوپ بیشتر شده بود و برای رها شدن التماس می‌کرد.
خداروشکر کردم که میتونستم کنترلش کنم.
جونگکوک با صدایی آغشته به بغض گفت.

_توروخدا نجاتش بده هیونگ دکتر گفت رایحه تو میتونه کمکش کنه.

بازم گیج نگاهی به جونگکوک انداختم.
=چه....چه بلایی......سرش....اومده؟
جونگکوک قطره اشکی که گوشه چشمم بود رو پاک کرد.
_همش تقصیر منه دیشب باهم بحثمون شد و الان گرگش کنترل یونگی هیونگ به دست گرفته و نمیزاره یونگی بیدار بشه یعنی بیدار هست اما لج کرده حتی خودشم مشتاق بیدار شدن نیست دکتر گفت هردو میخوان...چجوری بهت بگم اون میخواد کلا یونگی هیونگو نابود کنه و تهش میشه یه درنده به تمام معنا......تو باید راضیش کنی اون داره میمیره هیونگ اگه بیدارش نکنیم یونگی از دست میده تو باید با شوگا حرف بزنی جز جفتش به حرف هیچکس گوش نمیده.

نفسم ناخودآگاه توی سینه ام حبس شده بود.
=چی....داری میگی؟ یونگی میخواد خودش بکشه؟

لرزون سری تکون داد.
_اینطور به نظر میاد.
دستم از بین دستای نرم جونگکوک بیرون کشیدم و سمت تختش رفتم.

فقط بهم بگو/Just Tell meWhere stories live. Discover now